11 اسلاید صحیح/غلط توسط: ᗰ ᑎ انتشار: 2 سال پیش 307 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ناظر لطفا زود منتشرش کن لطفااااا 🙏🏻 فالو=فالو
به ویکو زنگ زدم تا بیاد دنبالمون.
از زبون استلا:
خیلی دلم واسه پاریس تنگ شده بود. و همینطور مرینت و کاگامی. داشتیم با راننده ی مری به خونهشون میرفتیم. دستم کمی درد میکرد اما نه خیلی. الیور هم از قیافهش معلومه نگرانه. آروم به زبان ایتالیایی به الیور گفتم: نگرانی؟
الیور: نه، چطور؟
استلا: هی! دروغ نگو. از چشمات معلومه نگرانی.
الیور: آه، آره نگران تواَم.
استلا: چرا؟
الیور: دستت درد میکنه؟
استلا: یکم. ولی نه خیلی. نگرانم نباش. من خوبم.
مری: هی! شما دوتا چی میگید؟
آروم خندیدم.
استلا: هیچی.
ویکو: خانم، رسیدیم.
مری: خیلی خب، بیاید بریم.
از ماشین پیاده شدیم و توی خونهشون رفتیم. هنوزم همونطور بود که 10 سال پیش یادمه. اصلا عوض نشد.
مری: کاگامیییییییی
صدای کاگامی از طبقه ی بالا اومد.
کاگامی: بلهههههههه
مری: دنبالم بیاید یه نقشه دارم.
باشه ای گفتیم و آروم دنبال مرینت راه افتادیم.
بعد اینکه به اتاق کاگامی رسیدیم مرینت گفت: شما همینجا باشید. من میرم و حواسشو پرت میکنم. استلا، تو هم بیا و از پشت چشماشو بگیر. بعد هم الیور، تو اینکار رو بکن.
استلا و الیور: اوهوم.
مری رفت تو اتاق کاگامی و داشت با حرف زدن حواسشو پرت میکرد. منم طبق نقشه رفتمو دستامو جلوی چشم کاگامی گذاشتم.
کاگامی: هی! تو کی هستی؟
استلا: یه دوست قدیمی.
کاگامی: دوست قدیمی؟
استلا: راهنمایی میکنم. اسمم با الف شروع میشه و موهام قهوه ای کم رنگه. چشمام هم سبزه. آخرین بار 4 سال پیش همو دیدیم.
مری: 4 سال پیش؟
استلا: آره اتفاقی همو تو لندن دیدیم.
کاگامی: استلا؟ خودتی؟
و دستمو کنار بردم. و یه لبخند زدم. برگشت و پرید تو بغلم.
کاگامی: خیلی دلم واست تنگ شده بود.
استلا: منم همینطور. حالا از دیدن یکی دیگه هم خوشحال میشی.
کاگامی: کی؟
الیور که پشت کاگامی و کنار مرینت ایستاده بود، در گوش کاگامی طوری که ما هم شنیدیم گفت: کاگامی!
کاگامی هم جیغ کوتاهی کشید و به سمت الیور و مرینت برگشت.
کاگامی: الیور؟ وای چقدر بزرگ شدییییی!
و رفت و با الیور بزن قدش مخصوصی رو انجام داد.
مری: هنوز یادتونه؟
استلا: منکه یادم رفت.
مری: منم.
کاگامی: النور کجاست؟
استلا: اون نیویورکه. بهش خبر میدیم شما رو دیدیم. و مطمئن باشید 24 ساعت دیگه اینجاست.
و با گوشیم به النور پیام دادم. سریع سین کرد و جواب داد: النور: واقعاااااا؟ مری کوچولو و کاگی کوچولو رو پیدا کردین؟
خندیدم و نوشتم: آره. و حتما فردا میای پاریس درسته.
النور: البته. فعلا بای!
استلا: بای!
با یاد آوریش دوباره خندهم گرفت.
مری: چی گفت؟
استلا: مری کوچولو و کاگی کوچولو رو پیدا کردین؟
قیافه ی هر دوشون پوکر شد.
مری و کاگی: کوچولو؟ ما کوچولوییم؟
اینبار همه خندیدیم.
مری: خیلی خب، حالا بیاید یه چیزی بخوریم من خیلی گشنمه.
کاگی: منم همینطور.
از زبان مرینت:
رفتیم پایین و صبحانه خوردیم. بعد اتمام صبحانه یهو بابا با کلی کیسه پر از خوراکی وارد شد.
منو کاگامی دویدیم و چند تا کیسه رو برداشتیم. استلا و الیور هم اومدن و کمک کردن.
مری: بابا، اینهمه خوراکی واسه چیه؟
کاگامی: راست میگه، مگه ما چند نفریم که همشو بخوریم؟
بعد اینکه کیسه ها رو روی میز آشپزخونه گذاشتیم، هممون یه هوفی از سر خستگی کشیدیم. قراره فردا شب یه مهمونی داشته باشیم.
مری: مهمونی؟ چرا؟
تام: مامان بزرگتون قراره بیاد.
کاگی: واقعا؟
تام: آره. و مثل همیشه قراره مهمونی بگیریم.
بابا که انگار تازه متوجه استلا و الیور شده بود برگشت سمتشون و سلام کرد.
تام: شما باید استلا و الیور باشید درسته؟ خیلی خوشحالم دوباره دیدمتون.
استلا و الیور: ممنون ما هم همینطور.
مری: پدر، میشه باهاتون صحبت کنم؟
تام: البته. ما الان بر میگردیم.
و رفتیم اتاق بابا.
تام: چیشد دخترم؟
مری: پدر، شما گابریل آگرست رو میشناسید؟
میشد فهمید چقدر تعجب کرده.
تام: آه، بله. میشناختمش. ما با هم دوست بودیم... قابل اعتماد ترین فرد، بعد از مادرت گابریل بود... اما دقیقا همون شب، شبی که مادرت از دنیا رفت، گابریل هم مرد... من تو یه شب دو تا از قابل اعتماد ترین نزدیکانم رو از دست دادم... بعد از مرگش، سازمانش به زنش سپرده شد. و همینطور پسرش که یک سال ازت بزرگتره.
مری: اسم پسرش... آدرینه؟
تام: آره. بعد از مرگ گابریل و مادرت، تو و آدرین و کاگامی، باهم دوست شدید و گاهی همو میدیدید. تا اینکه سازمان وایت کار های خلافش رو بیشتر کرد. من و امیلی تصمیم گرفتیم تا دیگه شما همو نبینید و هر کس به کار خودش ادامه بده. بعد از این تصمیم، تو و خواهرت خیلی ناراخت شدید. منم استلا و الیور و النور رو آوردم تا شما تنها نباشید.
مری: آه، خدای من. چرا تا حالا بهمون نگفتید؟
تام: نمیتونستم. آه، منو ببخش مرینت.
مری: نه، اشکالی نداره. شما فقط میخواستید از ما محافظت کنید.
تام: حالا از کجا فهمیدی؟
و تمام خوابمو برای بابا توضیح دادم.
تا بابا اومد یه چیزی بگه کاگامی صدام زد.
کاگامی: مرینت!
مری: اومدم! من باید برم.
و رفتم پیش کاگامی.
مری: بله.
کاگامی: ما میخوایم بریم سازمان. تو هم میای؟
مری: حتما. بریم.
و رفتیم سازمان. کلویی، زویی و آلیا اونجا بودن.
مری: سلام بچه ها
کلویی و زویی سلام کردن.
آلیا: سلام، مرینت، اینا کی هستن همراهتون؟
استلا: سلام، من استلا ماگریت هستم. دوست مرینت، خوشبختم.
الیور: منم الیور هستم. پسر عموی استلا.
و آلیا و کلویی و زویی هم خودشونو معرفی کردن. من و کاگامی هم ماجرای استلا و الیور رو توضیح دادیم و بعد از آشنایی بیشتر بچه ها با هم تصمیم گرفتیم بریم بیرون.
آلیا: واقعا از ایتالیا اومدین؟ ولی اصلا شبیه ایتالیایی ها نیستید.
استلا: مگه شما ایتالیایی ها رو میشناسید.
آلیا: آره، من دو سال اونجا درس خوندم.
استلا: چه جالب.
یهو گوشیم زنگ خورد. یه شماره ی ناشناس بود.
جوابشو ندادم. دوباره زنگ زد. بعد اینکه قطع کردم بهم پیام داد: جواب بده مرینت. منم آگرست.
کاگامی: کیه؟
مری: آگرست.
کاگامی: اون شماره ی تو رو از کجا داره؟
مری: نمیدونم.
بهش زنگ زدم. جواب داد.
(مکالمه مری و آدرین:
- الو.
- سلام، مرینت تویی؟
- آره. شمارهمو از کجا گرفتی؟
- بعدا میگم.
- خب، چی کارم داری؟
- زنگ زدم بگم، میاین یه جایی همو ببینیم تا درباره ی هورتنسیا فکر کنیم؟
- میاین؟ منظورت چه کسایی هست؟
- خب، تو و خواهرت و گروهت دیگه.
- خیلی خب، آدرسو بفرست.
- باشه.
و قطع کرد. آدرسو هم فرستاد.
کاگامی: چی گفت؟
مری: گفت با هم درباره ی هورتنسیا فکر کنیم. با گروهمون. به نظرم استلا و الیور هم بیان.
زویی: فکر خوبیه.
مری: آدرسو براتون میفرستم...
(شب)
امروز خیلی خوش گذشت. قرار شد فردا قبل اومدن مامان بزرگ، با آگرست و گروهش و کوفین و گروهش درباره ی هورتنسیا فکر کنیم. استلا و الیور هم به هتل معروف شهر که پدر کلویی و زویی صاحبشه رفتن. منم امشب پیش کاگامی خوابیدم. چون تبم بالای 38 درجه شده. فردا النور هم میاد. روز مهمی رو در پیش داریم.
( فردا)
امروز النور اومد. بعد از کلی جیغ جیغ کردن و حرف زدن تصمیم گرفتیم النور رو هم برای پیدا کردن هورتنسیا با خودمون ببریم. وقتی رسیدیم، بعد از سلام کردن، همه باید خودشونو معرفی میکردن تا کارمون آسون تر بشه. اول از گروه کوفین شروع شد.
لوکا: من لوکا کوفین هستم مأمور ویژه ی سازمان خرچنگ.
جولیکا: من جولیکا کوفین هستم مأمور ویژه ی سازمان خرچنگ...
و همینطور همه به همین صورت خودشونو معرفی کردن. من و الکسا هیچی از اینکه با هم دوستیم نگفتیم.
آدرین: خب، ما باید هوشمندانه فکر کنیم، ما از ساعت 1 تا 3 ی صبح به الماس نگاه میکردیم اما وقتی چک کردیم، الماس تقلبی بود. حتی دوربین ها و دزدگیر ها هم غیر فعال نشدن.
لوکا: چند حالت وجود داره: یا از زیر زمین منطقه ی الماس اونو دزدیدن، که این غیر ممکنه. و یا از دزدگیر ها رد شدن.
مری: و یا یه جاسوس تو موزه دارن. به خاطر همینه که هر دفعه خیلی راحت دزدی میکنن. حتما اون جاسوسه هم قبل از شروع کار ما الماسو دزدیده.
آلیا: ولی دزد ارشد و همکارانش اطراف موزه دیده شدن. اینجا رو ببینید.
و به صفحه ی کامپیوترش که فیلمی رو نشون میداد، اشاره کرد.
آلیا: من تونستم یکی از مخفی ترین دوربین های موزه رو هک کنم. اینجا دزد ارشد و همکاراش اطراف موزه دیده میشن.
لوکا: شاید اینا هم کمکش کردن.
استلا: و یا شاید داشتن حواس ما رو با کاراشون پرت میکردن تا ما متوجه نشیم.
النور: درسته، نگاه کنید. اونا حتی نزدیک الماس هم نشدن.
مری: و اون صدایی که اون روز شنیدم، همه درست بود. اونا با سردرگم کردنمون، کاری کردن فکر کنیم دارن سعی میکنن الماسو بدزدن. اما الماس از قبل شروع مأموریت دزدیده شده بود.
آدرین: و اون جاسوس، همونی که الماسو دزدید. باید بین اسامی نگهبانا بگردیم و ساعت کاریشو پیدا کنیم، نینو، تو بگرد و لیست اسامی رو پیدا کن.
نینو: باشه.
کاگامی: آلیا، تو هم همینکار رو کن. باید هر چه زود تر بفهمیم کار کی بوده.
نینو و آلیا همزمان: من پیدا کردم.
مری: عالیه. بذار ببینم... آدرین، شماره ی 15!
از زبان آدرین: اون اسممو صدا زد؟ واییییییی خدا. چه قشنگ. اصلا به این توجه نکردم که چی گفت.
لوکا آروم طوری که فقط من بشنوم گفت: آدرین، حواست کجاست؟ شماره ی 15.
آدرین: باشه.
و به شماره ی 15 نگاه کردم. ساعت کاریش از نیمه شب تا 6 صبحه.
لوکا: میلن، درباره ی مایکل بِرتمن تحقیق کن.
میلن: چشم رئیس... پیدا کردم.
لوکا: بذارش رو صفحه ی اصلی.
میلن اطلاعات رو روی صفحه ی اصلی گذاشت. اطلاعات زیادی نبود. فقط محل زندگیش، سنش، و... بود.
کاگامی: اینا که کمکمون نمیکنن.
مری: باید یه طوری ازش اطلاعات بیشتری بگیریم.
کلویی: ولی چطور؟
الکسا: باید یکی از ما باهاش چند ساعتی رو بگذرونه تا بتونه مخفیانه، طوری که متوجه نشه بهمون اطلاعات بده.
جولیکا: ولی چه کسی باید اینکار رو کنه؟
مری: من میرم.
کاگامی: چی؟ نه این خیلی خطرناکه.
آدرین: اگه بفهمه تو مأمور سازمان پروانه هستی چی؟
مری: نه، نمیفهمه، من مراقبم.
کلویی: درسته، تو هم کارِت درسته هم مراقبی، ولی اگه بفهمه تو رو تحویل رئیسش میده.
زویی: و اگه تحویل رئیسش بده اونم تو رو میکشه.
کاگامی: و شاید خودش تو رو بکشه.
آدرین: نمیشه. نباید بری.
مری: آه. بسه دیگه. نگران نباشید من میتونم.
استلا: حق با مرینته. بهش اعتماد کنید.
کاگامی: خیلی خب، ولی خیلی مواظب باش.
مری: باشه.
آدرین: منم باهات میام. اگه اتفاقی افتاد حد اقل دونفر بهتر از یک نفره.
مری: باشه، ممنون. فردا، ساعت 6 خوبه؟ قبلش هم یه کاری میکنم تا با هم یه جایی بریم. آدرین، تو هم از دور حواست باشه.
آدرین: باشه.
از زبان مری:
یکم دیگه با بچه ها حرف زدیم و بعد وقت رفتن شد.
همه رفته بودن و فقط منو خواهرم و استلا و الیور و النور و آدرین مونده بودیم.
کاگامی: خواهر، من با استلا و النور و الیور میرم تا تو انتخاب لباس بهشون کمک کنم. تو برو خونه. منم قبل جشن بر میگردم.
مری: باشه. با رانندهشون میری؟
کاگامی: آره. تو هم با ویکو برگرد خونه.
مری: اما ویکو که...
وسط حرفم پرید.
کاگامی: بااااااای.
مری: هی کاگامی، منو با آگرست تنها نذار.
جوابمو نداد. چون خیلی دور شده بود. مطمئنم از قصد اینکارو کرد. حالا من مونده بودم و آگرست.
آدرین: چرا منو با تو تنها نذاره؟ از من بدت میاد؟
مری: چی؟ نه نه نه اصلا. فقط...
آدرین: فقط چی؟
مری: آه. مهم نیست...
ویکو امروز تو پاریس نبود. قرار بود بابا یه نفر تا برگشت ویکو یکی رو استخدام کنه ولی هنوز وقت نکرد. پس باید پیاده میرفتم. انگار راننده ی آدرین هم نیومده بود.
مری: رانندهت نیومد؟
آدرین: نه... راستی، وقتی من اسممو گفتم، تو لبخند زدی، چرا؟
مری: خب، من از قبل اسمتو میدونستم.
آدرین: چطور؟
و تمام ماجرای دوستی پدرامون و خوابم رو براش توضیح دادم. نمیدونم چرا، قلبم میگفت بهش اعتماد کنم.
- واقعا؟
- اوهوم.
- چه جالب...
- آدرین، ما امشب یه جشن تو خونهمون داریم. دوست داری بیای؟
- آممم... البته. ممنون که دعوتم کردی.
- خواهش میکنم. امشب ساعت 8 شروع میشه.
- باشه، آه، رانندهم هم اومد.
- خیلی خب، منم باید برم.
- مرینت! میخوای برسونمت؟
- نه، لازم نیست. خودم میرم. دلم میخواد پیاده روی کنم.
- باشه هر طور راحتی. میبینمت.
- میبینمت.
و به سمت خونه راه افتادم. هوا خیلی خوب بود. وقتی رسیدم یه لباس خیلی قشنگ انتخاب کردم و آماده کردم تا بپوشمش.
( زمان جشن)
مامان بزرگم اومده بود. خیلی دلم واسش تنگ شده بود. کاگامی هم یه لباس شبیه لباس من انتخاب کرد. موهای همدیگه رو عین هم بستیم و لباسامونو پوشیدیم. کم کم مهمونا اومدن. عمه، استلا، الیور، النور، کلویی، زویی، آلیا و همینطور آدرین.
کاگامی: مری، تو آدرین رو دعوت کردی؟
مری: آره، گفتم شاید بد نباشه دوباره مثل بچگیامون باهاش دوست بشیم.
کاگامی: فکر خوبی بود.
مری: من میرم پیشش... سلام آدرین.
آدرین: اوه، سلام مرینت.
مری: خوش اومدی. از خودت پذیرایی کن.
آدرین: ممنون.
از زبان آدرین:
مرینت خیلی زیبا شده بود. تصمیم گرفتم امشب بهش بگم. بگم چه ح...س...ی بهش دارم. امیدوارم قبول کنه. آه. اگه نکنه خیلی بد میشه.
یه یک ساعتی گذشت که زمان رقص شده بود و آهنگ رمانتیک. رفتم پیش مرینت و دوستاش.
دستمو سمتش گرفتم.
آدرین: بانو مرینت، افتخار میدید؟
کاگامی: قبول کن مری.
آلیا: قبول کن دیگه.
از زبان مری:
دستمو با تردید تو دستش گذاشتم و با هاش ر...ق...ص...ی...د...م
آدرین: خیلی زیبا شدی
مری: ممنون.
لپام گل انداخت. یه حسی داشتم. نمیدونم، قلبم تند تند میزد. وقتی دستشو گرفتم احساس عجیبی داشتم. نمیدونم چیه ولی خیلی قشنگه.
آدرین: مرینت، باید یه چیزی بهت بگم...
مرینت: چه چیزی؟
آدرین: اینجا نمیشه.
مرینت: پس دنبالم بیا.
و به حیاط پشتی رفتیم.
مرینت: خب، حالا بگو.
آدرین: امممم... خب... من...
مرینت: بگو دیگه.
آدرین: من، د...و...س...ت...ت دارم مرینت دوپنچنگ.
وای، فکر نمیکردم اینو بهم بگه. الان باید چی بگم؟
بگم من دوستت ندارم؟
آدرین: و ازت میخوام girl friend-َم ( ناظر رد نکنیاااا خیلیا اینو مینویسن) بشی. خب، قبول میکنی؟
مری: اممممم، من... من باید فکر کنم. الان نمیتونم جوابتو بدم.
آدرین: باشه، صبر میکنم. تو فقط رد نکن. اینطوری قلبم میشکنه.
مری: باشه. خب، حالا بیا بریم.
و بدون اینکه ببینم داره دنبالم میاد یا نه پیش کاگامی رفتم.
مری: وای کاگامی، کاگامی، کاگامی.
کاگامی: چیشد مری؟ آدرین کو؟
مری: اون، اون...
کاگامی: اون چی؟ چی بهت گفت؟
مری: اون ازم خواست girl friend -ِش بشم.
کاگامی: جدی؟ خب تو چی گفتی.
مری: گفتم فکر میکنم.
کاگامی: وای دختر تو خیلی خنگی. خب جواب مثبت میدادی دیگه.
مری: آه، منو باش اومدم از تو مشاوره بگیرم. تو که از منم بدتری...
( فردا موقع مأموریت مری و آدرین)
کاگامی: خواهر، خیلی مواظب باش.
مری: باشه. نگران نباش... ما میریم...
(و مری توی کتابخونه چند تا کتاب بر میداره، روی هم میذاره تا مثلا به مایکل بخوره و برای معذرت خواهی به کافه دعوتش کنه و ازش اطلاعات بگیره. آدرین هم از دور نگاشون میکنه. نقششون اینه)
مری: اوه ببخشید آقا. کتابا جلوم بودن ندیدمتون.
مایکل: اشکالی نداره. حالا خوبید؟
مری: آره ممنون. خب، بذارید برای معذرت خواهی به کافه دعوتتون کنم.
مایکل: نه لازم نیست.
مری: چرا لازمه. با من بیاید.
و طوری حرف میزدم که بهم اعتماد کنه و اطلاعات رو بده.
مری: اسم من رِبِکا اِلیوت هست.( یه اسم دیگه گفت اون نفهمه.)
مایکل: منم مایکل برتمن هستم.
مری: چه جالب. خب، رسیدیم. بفرمایید.( بعد از نشستن و سفارش دادن.)
- خب، بیشتر از خودت بگو. چند سالته؟
- من 21 سالمه.
- جدی؟ بهت نمیخوره 3 سال ازم بزرگتر باشی.
- 18 سالته؟
- آره. چند ماه دیگه میرم تو 19 سال... اهل کجایی؟
- ایتالیا. درواقع پدرم فرانسوی بود و مادرم ایتالیایی.
- جدی؟ بود؟ الان نیستن؟
- نه، هر دوشون مردن. در واقع...
- با من راحت باش. به هیچکس نمیگم.
- باشه. پدر بزرگم، یه سازمان دزدی داشت که دزدیای بزرگ انجام میدن. بعدش، این سازمان به مادرم به ارس رسید. مادرم با پدرم ازدواج کرد و منو بدنیا آورد. بعد اینکه پدرم مرد، مادرم منو تو یتیم خونه گذاشت و دوباره ازدواج کرد...
( بقیهش از زبان لایلا( درس حدس زدید. لایلا خواهر ناتنیه مایکله ولی خودش خبر نداره)
لایلا: مادر اصلیم با پدرم ازدواج کرد و منو بدنیا آورد. اون اصلا بهم اهمیت نمیداد و دوستم نداشت. بعد از مرگش، سازمان به پدرم سپرده شد. اون هم که نمیتونست تنهایی منو بزرگ کنه، با نامادریم ازدواج کرد. اونا خیلی دوستم داشتن. تو یه مأموریت، پلیسا پدرم رو گرفتن و کشتن. و سازمان و همینطور من، به نامادریم سپرده شدیم. اون خیلی دوستم داره. منم دوستش دارم. راستش، نامادریمو بیشتر از مادر اصلیم دوست دارم...
این هم از پارت 4💕 امیدوارم خوشتون اومده باشه. ناظر منتشرش کن لطفااااا🙏🏻 پارت بعد قشنگه منتظر باشید😉💓 آنچه خواهید خواند: تو، مأمور سازمان پروانه هستی؟... آدرین نههههه!... النور آرومتر... قبول می کنم... همش تقصیر منه... به رئیست بگو حال اژدهاش خوبه...
لایک، کامنت و فالو لطفا 💞🙏🏻
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
آجی پارت ۷ میخوام یادت بدم منتشر نمیشه 😢
باشه الان میبینم میتونم منتشرش کنم یا نه
عالیه فقط یکم اسم اشخاص جدید رو واضح بنویس مثلا جکسون لاری آنتونی
باشه ممنون از پیشنهادت برای ادامه ی داستان حتما این کار رو میکنم🙂❤️
به داستان منم سر بزن
باشه حتما
پارت بعدی داستانت عالیه
ممنونم💕 ولی منتشر نمیشه 10 روزه 4 بار. هم گذاشتمش😢
بزار تسلیم نشو
باشه حتما 💕
سلام آجی چرا پارت بعدو نمیزاری؟
نکنه داستانای توهم منتشر نمیشن 😥
سلام یه هفتهست تو بررسیه😢
مال تو هم نمیشه؟ داستانایی که دنبالشون میکنم هم منتشر نمیشن😕
من از چند نفر دیگه هم پرسیدم مال اونام منتشر نمیشه من از 5روز پیش تاحالا چهار بار گذاشتمش ولی برسی نشده 😭😭
یعنی چرا منتشر نمیشن؟
امیدوارم هر دلیلی که داره زود تر برطرف شه تا بتونیم بیشتر فعالیت کنیم😔😥
امید وارم 😔😔
عالییییی
مرسیی💕
خیلی عالییییی بود 😘
فالویی بفالو 💕🌸
ممنون💞
عالی بود فقط اگه آدرین یکم دیر تر به مرینت میگفت بهتر میشد اما اینم عالیه 🥰💖💖
بیست عالی بی نظیررر😊💙
عالی
ممنون