8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Zeynab🌸 انتشار: 2 سال پیش 13 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بنام خدا سلام من یک رمان جدید پیدا کردم خواستم بزارم اگه خوشتون اومد لایک و فالو یادتون نره 🔥 ناظر لطفا رد نکن همه چی رعایت شده این داستان یه جورایی هم واقیت داره هم نه 😁💕 پیشنهاد میکنم حتما بخونید 😊
بالا رو بخونید ☝🏼😌
صوفیا سراسر شب میدود . هوا تاریک است و او وحشت زده. نمی داند چرا می دود ، چرا می ترسد و کجا می رود .
چیزی پشت سر اوست؛ چیزی در عمق تاریکی که او را به هراس انداخته است . می داند که باید سریع تر بدود و برود . آن چه پشت سر اوست و دیده نمیشود،نزدیک و نزدیک میشود. صوفیا تنهاست، می ترسد و تنها کاری که از دستش برمی آید؛ دویدن است .
جادهای که در آن میدود،میان درخت ها و بوته ها پیچ میخورد.جاده را نمی بیند؛اما آن را به خوبی می شناسد. پاهایش میدانند کجا میروند. جادهای است که هر روز صبح با خواهرش،ماریا از آن می گذرند تا به مزرعهای که در آن ذرت و سبزیجات میکارند، برسند.هر روز قبل از طلوع خورشید راه میافتد و غروب،قبل از رسیدن تاریکی،همراه ماریا و مامان لیدیا به کلبه ای که در آن زندگی می کنند، برمیگردد.
چرا در تاریکی شب می دود ؟چه چیزی در پی شکار اوست؟ جانوری بدون چشم؟ نفسش را پشت گردنش احساس می کند و سعی می کند که تندتر بدود.
از جاده بیرون می زند، اما دیگر قدرت ندارد .از فکری که کرده بود پشیمان می شود. فکر کرده بود از جاده بیرون برود و به شیوه گوزن ها میان بوته ها پنهان شود. یک آن متوجه می شود این همان کاری است که آن جانور پشت سرش می خواهد او در تاریکی انجام دهد ؛ یهنی از جاده بیرون بزند، یعنی خطرناک ترین کار.
هر روز صبح مامان لیدیا میگوید: قول بدهید وقت از جاده بیرون نروید، حتی یک قدم. هیچ وقت میان بر نروید.
میداند چیز خطرناکی در زمین است . سربازان مسلحی که دیده نمی شوند، سربازانی که زیر خاک دفن شده اند و غیر قابل دیدن هستند. آنها منتظرند کسی پا روی سرشان بگذارد .صوفیا با ناامیدی سعی می کند در هوا معلق بماند، می داند نباید پایش را روی زمین بگذارد؛ اما قدرت معلق ماندن در هوا را ندارد. به طرف زمین کشیده می شود و کف پاهایش زمین خشک را لمس می کند.
آن وقت از خواب می پرد خیس عرق است. قلبش درون سینه می کوبد. اول متوجه نیست که کجاست، اما بعد صدای نفس های برادر و مادرش را که خواب هستند، می شنود. همگی کف کلبه کنار هم خوابیده اند.
با احتیاط دستش را دراز میکند و پشت مادر را لمس می کند. مادر تکان می خورد، اما بیدار نمی شود. صوفیا در تاریکی و با چشمان باز در رختخواب می ماند. نفس های مامان لیدیا عمیق و منظم نیست؛ انگار می خواهد از خواب بیدار شود.
طولی نخواهد کشید که یک نفر دیگر هم کنار آنها ،کف همین کلبه خواهد خوابید.
مامان لیدیا قرار است به زودی بچه ای به دنیا بیاورد.
صوفیا به خوابی که دیده است فکر می کند. حالا که بیدار شده خیالش راحت است و خوشحال، اما در عین حال غمگین هم هست.
به خوابش فکر می کند و به آنچه صبح یک سال پیش رخ داد. به ماریا فکر می کند که دیگر صدای نفس رادر تاریکی نمی شنود .به ماریا خواهری که دیگر نیست، فکر می کند.
بیرون کلبه جغدی در جایی هو هو می کند و موشی خش خش کنان از دیوار کاه گلی بالا میرود . صوفیا در تاریکی به ماجراهای آن روز صبح فکر میکند ؛ روزی که همه چیز مثل همیشه بود و او و ماریا در حاشیه دهکده به مزرعه می رفتند تا در علف چینی به مامان لیدیا کمک کنند.
به همه ی چیزهای قبل از آن روز ،فکر میکند ✨
پایان فصل اول 💕
راستی یه چیزی یادم رفت بگم ؛ اونم اینکه این داستان ۱۲ فصل است که بعضی از فصل ها حتی به ۳ پارت هم میرسن 💕🖇
نویسنده این داستان: هنینگ مانکل
مترجم : نسرین وکیلی
این داستان در مورد کشوری است که سربازان دشمن به آن جا حمله میکنند و خانواده دختری به نام صوفیا در یکی از روستا های آن کشور زندگی میکنند .
شخصیت ها : خود صوفیا💕
مادرش لیدیا ❤
خواهرش ماریا 💙
برادرش آلفردو💚
پدرش هاپاکاتاندا💛😁
پیرزنی به اسم موازنا 💜
این ☝🏼شخصیت های مهم هستند و یه عالمه شخصیت دیگه هم وجود داره 😌😁
لایک و کامت یادتون نره ✌🏻🔥💜
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
5 لایک
•𝖇𝖊 𝖑𝖎𝖛𝖊 𝖑𝖎𝖐𝖊 𝖈𝖑𝖔𝖚𝖉𝖘•
عانیو•-•🥞🍓
عایمکلودی•-•🐈🪐
یسولوییستتازهکار•-•🖇🐇
بفناممیگمکلاد•-•☁️🍇
فنممیشی؟🌚🫐
----
اگهناراحتشدیبدونهیتمیتونیپاککنی•-•🦥✨
پین؟•-•🦩
قشنگ بود
به داستان من هم سر بزن 🖤
چشم حتما