10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 371 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام اینم از پارت ۹ لایک و کامنتا یادتون نره ( یاد اینستاگرام افتادم😂 )
از چشم راکی
چند روزی میشد بازم منو بابا دنبال مامان میگشتیم😐 ( دوستان دیگه بجلی مامان و بابا مینویسم کلارا و کای دلم واسه اسماشون تنگ شده 😂 ) کل شهر رو گشتیم کل جنگلو گشتیم حتی قسمتای ممنوعه 😐 آخر فقط منطقه گرگا باقی مونده بود که دیدم یه ماشین داره با سرعت پیره به سمت محدوده گرگا 😳 یکم دقت کردم ببینم کی پشت فرمونه که دیدم جیمزه 😳 بدو بدو افتادم دنبالش کای هم دنبالم اومد که دیدم ماشین یهو بیچی خورد و ایستاد همون موقع یکی از صندلی جلو د بدو پرید بیرون و رفت توی وسطای جنگل 😳 یه دختر بود ولی اصلا نه شبیه دختر جیمز بود نه کس دیگه ای راستش صورتشو ندیدم 😐 خلاصه همونطوری جیمز رو تقیب کردم تا اینکه بهیه کلبه خیلی بزرگ رسیدم 😳 خیلی بزرگ یعنی حال میداد توش فقط بدوی 😐 آروم آروم رفتم تو که دیدم نه خبری از کلارا نیست ولی یه سه روزی اونجا مخفی موندم تا اینکه مطمئن شدم که اصلا ابنجا نیست 😔 برگشتم خونه که یهو دیدم الکس ( پسره ) جلوم ایستاده و یه برگه توی دستشه 😐
گفت راکی چند روز بود که اصلا نیومده بودی دانشگاه بهم اینو دادن که بهت بدم داد بهم بازش کردم که دیدم توش نوشته که من باید بجای شب از این به بعد روزا برم دانشگاه 😨 همونو کم داشتم تازه خانوادمم باید همراهم بیان تا دانشگاه از سلامت کامل من اطمینان پیدا کنه 😑 آخه اینا چیکار سلامت من دارن 😑 چیکارش کنم 🤦🏻♀️ صورت پدرم جوری هستش که انگاری برادر بزرگم میشه مادرمم که انگاری خواهرم هستش 🤦🏻♀️البته پدر رو میشه یه کاری کرد ولی کلارا رو چی اون که اصلا اینجا نیست 😐 الکس گفت توش چی نوشته بود ؟ گفتم بدبخت شدم 😰 ....
خلاصه با ماتیلدا هماهنگ کردیم نقش مادرم رو بازی کنه و با کای هم که پدر واقعیم بود نیازی به هماهنگی دیالگا رو نداشت فردا رفتیم باهم دانشگاه ...
از چشم ماتیلدا
قرار شده بود من یکم از حقیقت رو بگم ولی نه زیاد خوب رفتیم داخل اتاق انتظار نشستیم من داشتم از استرس میمردم الکس ( پسرم ) و راکی و الکس ( عشق راکی 😅 ) رفتن سر کلاساشون نشستن خوب قرار از این قرار بود که من و کای بگیم که زنو شوهریم البته بعد از فوت همسرامون باهم آشنا شدیم و ازدواج کردیم 🤭 باورمم نمیشد قراره بگم همسر پادشاه تمام قلمرو خودمونم 😂 ولی خوب خودمو جمع کردم که یهو مدیرشون اومد ..... یسری سوتی دادیم ولی سریع جمعش کردیم که گفت شما این چند وقت متوجه تغییر رفدار راکی نشدید؟ گفتم منظورتون چیه ؟ گفت خیلی کمتر از قبل حرف میزنه و زیاد هم دانشگاه نمیاد نمیدونستم چی بگم که کای گفت خوب راستش میدونستیم یسری مشکلات خانوادگی پیش اومده بود بین خانواده من و حرفای الکی که به راکی زده بودن ولی دیگه این مشکلات حل شد 😄 خیالم راحت شد حداقل کای خیلی وارد تر بود توی پیچوندن مردم 😂 انقدر حرف زدن که یهو از کلاسی که راکی توش بود یهو صدای افتادن چنتا چیز اومد 😳
بلند شدم رفتم سمت در که مدیرشون گفت راستی ببخشید این سوال رو میکنم توی اینجا نوشته فامیلی شما اِوِن هستش و خوب شما راکی رو با همین فامیلی ت ی اینجا ثبت نام کردید ولی چرا وقتی فاملیسی پدر واقعی راکی جانسون هستش ببخشید درست تلفظ کردم؟ کای گفت بله 😅 طرف ادامه داد چرا راکی رو با فامیلی پدرش معرفی نکردید؟ گفتم آم که یهو صدای کوبیده شدن چنتا در و افتادن چنتا میز اومد 😳 دیگه همه بلند شدیم و دیدم یهو راکی بدو بدو داره میره توی سرویس بهداشتی 😨 دقت کردم صورتش یه تیکش خونی بود 😨 بدو بدو رفتم سمتش که در رو سریع بست 😨 کای گفت چیشد 😰 و بدو بدو رفت دنبال راکی 😳
منم چون اجازه نداشتم وارد سرویس... مردونه بشم رفتم سمت کلاس دیدم یکی از میزا یه تیکش خونیه 😅 الکس هم یهو د بدو از کلاس بغلی اومد داخل که گفت چی شده 😨 گفتم نمیدونم ولی هرچی که هست راکی بدجور زخمی شده 😣
( یکم میریم عقب )
از چشم راکی 😂
( فکر کنم دیونتون کردم انقدر توی این قسمت شخصتارو عوض کردم )
رفتم سر کلاس نشتم دقیقا جای من کنار پنجره بود خیلی طول کشید تا استاده بیاد پس سرمو گذاشتم روی میز و چشمام رو بستم خوابم برد 😴 اصلا حواسم نبود که کی استاده اومده بود تو که یهو صدای کشیده شدن پرده اومد اهمیت ندادم همونطوری سرم رو گذاشته بودم روی میز که دیدم دستی که زیر سرم بود یه قطره آب چکید روش بوی خون میداد 😳 چشمام رو باز کردم دیدم خون مال خودمه که چکیده روی دستم یهو چنتا از دخترا کیفاشون افتاد روی زمین یه صدای گُرووووووممممممم اومد 😳 منم بدو بدو رفتم سمت در کلاس بازم چنتا از دختره فکر کنم صورتم رو دیدن جیغ گشیدن از کلاس بدو بدو اومدم بیرون و در کلاس رو محکم بستم رفتم سمت سرویس بهداشتی که یهو ماتیلدا اومد مجبور شدم برای اینکه توی دوربینا دیده نشم در رو سریع ببندم صورتم به شدت میسوخت 😣 کاملا یه تیکه از چشمم با نور خورشید سوخته بود که یهو کای اومد داخل گفت چیشد ؟😐 تا صورتمو دید گفت ای وای 😨 صبر کن شیر آب رو باز کرد بزور میتونست آب رو تکون بده مشکلی نداشت ولی آب رو نگه داشت روی همون تیکه چشمم بازم بیشتر میسوخت آب از حالت بیرنگی به رنگ قرمز داشت در میومد 😣 کاملا خونی بود 😐 که یهو الکس ( پسره ) اومد داخل و گفت پسر چیشد 😨 که تا صورتمو دید گفت واااااای 😨 برگام چیکار کردی 😨
همون موقع دستمو کردم توی جیبم دیدم دقیقا همون کِرِمه توی جیبمه درش اومدم کای گفت فکر عالیه اینو بزنی زود تر بهتر میشه 😅 آروم آروم داشتم کرم رو میزدم که دیدم یهو مدیر هم اومد داخل 😑 قیافش زار میزد اعصاب نداره 😳 همون موقع کرم رو ازم گرفت و گفت این چیه 😠 که کای گفت آم چیزه پوست راکی بیش از حد به نور حساسه یکم ضد آفتاد بهش دادم چون واقعا سخته 😅 اصلا به قیافش نمیومد که باور کرده باشه که گفت دیگه نبینم نظم کلاس رو بهم بزنی 😠 و بعد هم رفت بیرون که کای رفت سمت در و یه تیکه کاغذ از روی زمین برداشت و بعد چرخوندش و گفت راکی یادته وقتی ۸ سالت بود داستونای زندگیمونو برات تعریف میکردم 😕 گفتم آره گفت این مدیرتون نیستا 😳 گفتم پس کیه گفت یچیز آشنا که کاملا کل خانواده مارو میشناسه که یهو کاغذ رو چرخوند به سمت من دیدم کلا عکس من و کلارا و کای توی دستشه 😳 گفتم نکنه هموناست که تغییر شکل میده 😨 کای گفت صدرصد 😨 همه این کارا از عمد بوده 😨 که یهو صدای جیغ کلارا اومد 😨 بدو بدو رفتیم بیرون که یهو سروکله جیمز پیدا شد 😑 ولی پشت سرش لوکاس بود که یکی رو گرفته بود و داشت به سبک قدیمی اذیتش میکرد 😕 همون دختره رو که از ماشین پریده بود بیرون 😳 که یهو جیمز سریع در اتاق رو بست 😑 رفتم سمتش که گفت اااا پس دانشگاهتم پیدا کردم برو بچه حوصله تویکی رو ندارم که کای رفت جلوی بازم منم از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل اتاقه که دیدم یهو کلارا جیغ کشید اون دختره دقیقا خود کلارا بود که دیگه افتاد روی زمین رفتم بدو بدو بلندش کردم محکم بغلم کرد و فقط از دردی که نمیدونستم چرا داد میزد 😔
چشماش از رنگ طوسی هی داشتن تغییر میکردن که یهو بلند داد کشید همون موقع جیمز اومد توی اتاق و بدو اینکه باهام کاری داشته باشه بغلش کرد کلارا اصلا توان نداشت تکون بخوره محکم نگهش داشتم که یهو جیمز ناپدید شد 😑 لوکاس هم همینطوری که کای اومد داخل و بعد هم گفت باید بریم دنبالشون 😠 بدو بدو خواستیم بریم که بازم سروکله مدیر پیدا شد که گفت راکی کجا میری و شما آقای جانسون تموم نشده همون موقع ماتیلدا و الکس جین شدن و رفتن ( خوب شد که رفتن چون اینجوری اونا میتونستن دنبال جیمز و لوکاس برن ) کای گفت از مرکز باهام تماس گرفته شده باید برم راکی هم باید باهام بیاد خدافیظظظ د بدو کشیدتم و بعد هم رفتیم ....
رسیدیم به کاخ 😳 بازم از یکی از مسیرای مخفی رفتیم داخل هنوزم صدای کلارا میومد رفتیم که دیدم صدا دقیقا داره از داخل یکی از اتاقا میومد...😳
از چشم کای
صدای کلارا از داخل اتاق من میومد 😨 بدو بدو رفتم داخلش ولی تا در رو باز کردم جیمز گفت دیر رسیدی 😈 که بازم ناپدید شد همون موقع چنتا از سربازا اومدن و جفتمونو گرفتن 😑 قشنگ داشتن میبردنمون پیش پدر گرامی کلارا 🤦🏻♀️ گرفتنمون قشنگ جلوش نگهپون داشتن که بعد هم جیمز از پشت یکی از پرده ها اومد بیرون تصمیم داشتن میگرفتن که جفتمونو بکشن که جیمز گفت صبر کنید من مجازاتی بهتر از مرگ براشون دارم 😈 پدر کلارا هم که از خدا خواسته 🤦🏻♀️ گفت چی ؟ جیمز گفت این 👉🏻 کلارا از اونور آروم آروم اومد سمت پدرش ، با یه لباس مجلسی حریر لباسه خیلی جذاب تر از قبل کرده بودش جوری که جلوی چشمای راکی رو گرفتم راکی گفت بابا من ۱۱۹ سالمه خدایی در برابر مادرم روی خودم کنترول دارم 😑 دستمو اوردم پایین 😂 کلارا موهاشم کاملا لَخت کرده بود 😳 ولی چشماش ، چشماش به رنگ طلایی در اومده بود 😨 کاملا همرنگ چشمای جیمز 😨 رفتم سمتش چند نفر جلومو گرفتن که جیمز گفت مشکلی نیست بهت اجازه میدم بهش دست بزنی 😈
سربازا از جلوم رفتن کنار گفتم برای نزدیک شدن به زنم نیازی به اجازه تو ندارم جیمز گفت قبلنا آره ولی از وقتی مال خودم شده دیگه نه 😐 رفتم کنار کلارا فقط مستقیم رو نگاه میکرد رفتم سمتش انگاری اصلا نمیدیدتم 😕 دستشو گرفتم کاملا سرد شده بود حتی دیگه نفس نمیکشید 😳 حتی نبض هم نداشت 😨 گفتم باهاش چیکار کردی 😠 جیمزـگفت فکر نکنم لازم باشه برای انجام دادن کارایی که با زنم میکنم به تو جوابی پس بدم 😈 که به پدر کلارا گفتم مگه مشکل شما این نبود که کلارا یه نیمه هستش پس وقتی به حکومت برسه اصلا اتفاقات خوبی نمیوفته ؟ که گفت خوب دیگه نمیوفته الان یه مرد قوی شجاع و با التماد به نفس کنارشه ( تیکش به من بود 😐 ) و از همشونم مهم تر اون کلارا رو قوی میخواد نمیخواد با نقطه ضعف باشه اون کلارا رو قوی تر از هر زمانی که بوده میکنه ... که جیمز گفت وای کای نمیدونی چقدر کلارا یا بهتره دیگه بگم کیتی ناله میکرد و اسمتو میورد اون تحی قبول کرد با من باشه تا تو و راکی آسیب نبینید 😈 حالا دیگه برو داری آزارش میدی 😐 به خود کلارا نگاه کردم خیلی عادی بود انگار نه انگار که همین الان شنیده بود که جیمز زده ناکارش کرده 😐 دقت کردم کنار گردنش یه زخم بود دقت کردم اون یه دستگاه بود که شبیه زخم بود 😨 تو دلم گفتم خودشه همینه 😆 ببخشید عزیزم 😕این کار فقط برای خودت میکنم ! کمر کلارا رو گرفتم و همونطوری بردمش به سمت نزدیک ترین دیوار ( با سرعت ) چسبوندمش به دیوار و دقیقا همونجای گردنشو گاز گرفتم اولاش اصلا از کلارا هیچ صدای نمیومد که بعد از چند ثانیه جیمز یهو اومد نزدیکمون که یه سپر با آب دور خودم و کلارا کشیدم که بعد یهو تازه صدای کلارا در اومد 😄
همینطوری یهو سرفه کرد گردنش رو ول کردم افتاد روی زمین و همینطوری با هر سرفه تعداد نفس نفس زدناش بیشتر میشد نشستم روی زمین تا منو دید محکم بغلم کرد و بوسیدتم 😅 آروم بلند شدیم و بعد هم کلارا گفت من اینو کی پوشیدم 😳😨 گفتم نمیدونم ولی هرزمانی که پوشیده بودیم جیمز حتما نتونسته جلوی خودشو بگیره 😐 دیگه سپر رو ول کردم کل آب ریخت روی سرمون بدبختی اول باید آب رو میوردم از بالای سر کلارا اونور 😂 ولی خوب ریدم دیگه 😐 جیمز اصلا اخم نمیکرد همونجوری سر جاش ایستاده بود ( اونور سالن ) و با یه لبخند سمج نگاهمون میکرد 😈 که یهو کلارا با داد و جیغ ( ترکیبی ) افتاد روی زمین نمیدونستم قزیه از چه قراره فقط همینطوری جیغ و داد میکرد انقدر سرعت نفس کشیدناش و نبضش رفته بود بالا که کل وجودمو ترس برداشته بود از همه بد تر سربازه داشتن میومدن سمتمون کلارا رو گرفتم توی بغلم و راکی هم خودش پشت سرم اومد جلوی در کاخ کلی سرباز بود که چشمم افتاد با اتاق خودم بدو بدو رفتیم توش و بعد هم من در رو بستم و اون قفل مخفی رو زدم 😄 راکی گفت الان که خودمونو اینجا زندونی کردیم 😰 گفتم هنوز نه نصف دیوار ترک برداشته بود 😨 مخصوصا همون جنگل مخفی آینه هم شکسته بود 😨 هرچی دنبال اون سنگی بودم که میشد باهاش وارد جنگل شد گشتم نتونستم پیداش کنم که از عصبانیت کوبیدم به دیوار دقیقا زدم روی کلید😂 در باز شد نگهبانا هم داشتن میکوبیدن به در کلارا کاملا بیهوش شده بود منم کاملا بلندش کردم و با راکی که بچه شاخ در اورده بود رفتیم داخا جنگل و درش رو محکم بستیم دیوار رو هم نابود کردیم که دیگه نتونن بیان توش 😌 راکی گفت حالا چجوری قراره بریم بیرون گفتم نمیدونم ولی هرچی که هست باید اول مامانت رو نجات بدیم 😕 که یهو....
از چشم راکی توی یه جای عجیب قریب بودیم شبیه یه جنگل بود ولی یه حالت سوخته داشت انگار سوزونده بودنش همه برگا سوخته شده بودن ولی خوب احساس میکنم اینجارو چند باری دیدم 🤨 ولی رنگشون بنفش بودن که گفتم حتما خیالاتی شدم یا توی خوابم دیدم که با صدای کای از توی فکر در اومدم « اول باید مادرت رو نجات بدیم » گفتم ولی چجوری نه من درمان کردن بلدم و شما 😕 البته منظورم مثل جول هستش کای گفت مشکلی نیست فقط باید یه کاری کنیم تا بتونیم نجاتش بدیم 😕ـاون نباید انقدر بیهوش بمونه که یهو همه موهای قهوه ای رنگ کلارا یهو از ریشه تا نوک موهاش سفید و طوسی شد درست مثل موهای من 😨 چشماشو داشت باز میکرد کاملا چشماش به رنگ طوسی در اومده بود تا باز کرد اولین چیزی که گفت این بود 😐 جیمز 😐 گفت : جیمز ! جیمز کجاست من باید اونو پیدا کنم « مثل این مادرایی که بچشونو یهو گم میکنن این داشت جیمز رو صدا میزد » که کای گفت کلارا چی داری میگی که گفت کلارا کیه ؟ کای گفت تو دیگه 🙂 گفت نه من کلارا نیستم اسم من کیتی هستش ، کلارا نیست اصلا کلارا کیه 😨 رفتم سمتش و بعد گفتم چی داری میگیـکه گفت به من صدمه نزنید 😣 خواهش میکنم 😣 اصلا نمیفهمیدم مفهوم حرفاش چیه ولی قیافه کای معلوم بود که انگاری یه چیزی رو فهمیده 😳 کاملا خشکش زده بود کلارا رفت پشت یکی از درختا و بعد گفت لطفا بهم صدمه نزنید 😭 من یه دختر معمولیم هیچی ندارم تمام خانوادم موردن فقط یکی رو دارم. « یه جورایی منظورش جیمز بود 😐 » رفتم سمت کایـکه گفت همیشه میترسیدم که این اتفاق بیوفته گفتم چه اتفاقی گفت اینکه کلارا رو برای همیشه از دست بدم 😢 گفتم ما میتونیم کاری کنیم ؟ کای گفت نه جیمز کار خودشو کرده حافظه کلارا رو با قدرتی که از جرج کشیده بیرون تغییر داده تک تک اتفاقاتی که بین منو کلارا افتاده بود رو دیده و خودشو بجای من گذاشته و کلارا هم گناهی که نداره همه به خاطراتشون اعتماد دارن و بعد هم گفتم خوب اگه قرار باشه جای تورو با خودش عوض کرده باشه ممکنه منو یادش بیاد چون خوب چجوری بگم من زیاد توی خاطرات کلارا نبودم 😅
رفتم سمت کلارا که بازم جیغ جیغ کرد گفتم بابا انقدر جیغ جیغ نکن من پسرتم🤦🏻♂️ گفت من پسر ندارم من فقط ۲۶ سالمه بچه دیگه از کجا حتی bf هم ندارم دیگه چه برسه به شوهری که ازش یه بچه داشته باشم 🧐 اونم اتقدری اگه اینجوری بود که انگاری من توی ۷ سالگیم بچه دار شدم 😐 البته اگه تو ۱۹ سالت باشه گفتم میشه اینجوری گفت ولی نوزده سالم دقیق نیست 😂 گفت چرا انقدر بهم دروغ میگید من فقط میخوام برم پیش جیمز ! که یهو کای اومد سمتمون و دست کلارا رو گرفت اون هی تقلا میکرد ولی کای دستبردار نبود بردش سمت یکی از درختا و دست کلارا رو چسبوند بهش یهو کل جنگل به حالت عادیش برگشت 😨 یه جنگل پر از درختای بلند با برگای بنفش 🧐 ( بچه کلا برگ بنفش توی عمرش ندیده😂 ) حالا مگه دست کلارا از درخت جدا میشد🤦🏻♂️ چسبیده بود به درخت 😨 عجیب بود چرا باید موهاش به رنگ طوسی در بیاد یعنی واقعا رنگ موهاش این رنگی هستش یا فقط بخاطر اینه جیمز تغییرش داده شایدم من واقعا موهام و چشمام به اون رفته تنها چیزایی که من به کلارا رفته بودم یکی رنگ پوستم بود و رنگ چشمام موهام رو از وقتی قدرت یخ رو بدست اوردم فکر میکردم بخاطر قدرتمه که موهای طوسی-سفیده اصلا فکرشم نمیکردم بخاطر رنگ اصلی موهای مامانم باشه 🧐 ولی خوب دیگه کلا جنسیت و قیافم به پدرم رفته اینجوریم که وقتی توی جنگلم بیشتر خوناشاما با یه تعجبی نگاهم میکنن وقتی حرف میزنم فکر کنم صدامم به اون رفته 😂 رفتم کمکشون که دست کلارا رو از درخت جدا کنم خیلی محکم چسبیده بود به درخت🤦🏻♂️ انگاری درخت نگهش داشته بود اینم بگم خود کلارا داشت سعی میکرد خودشو از درخت جدا کنه که باللخره یهو جدا شد و کاملا افتاد توی بغل کای 😅 یکم بیحال شده بود ولی کای محکم مثل سنگ بهش چسبیده بود که یهو یه زمزمه ای که داخلش گفته میشد کای (( کلارا توی همون حالت بیحالی و.... میگه کای )) از کلارا در میاد آروم چشماشو دوباره باز میکنه ایندفع مخکم پدرم رو بغل میکنه منم یهو میکشه پایین و بغلم میکنه 😅 ( بازم فیلم رو میدم جلو😂 ) که یهو یه تونل زیر همون درخته باز میشه و ههمون یهو پرت میشیم توش پشت سر من محکم میخوره به یه سنگ تیز با ارتفاع نسبتا بلند کلا اندازه کف یه دست 😐 بلند شدم و پشت سرم رو یکم خاروندم دستم درجا خیس شد♂️😐 دستمو نگاه کردم خون بود 😳
کای گفت بوی خون میاد 🧐 گفتم مال منه 🤦🏻♂️ گفت چی 😨 دستمو نشون دادم گفتم اینا 😂🤦🏻♂️ یهو کلارا بدو بدو گفت ببینم 😨 کجاست؟ گفتم پشت سرمه😐 گفت وای راکی 😨 گفتم چیه؟ 😨 گفت نصف موهات قرمز-صورتی شده 😂 وای راکی خون زیادیه😕 بعد گفت کای میشه یه کاری کنی من نمیتونم 😟 کای هم اومد بعد هم که کلا دوتایی ریختن روی سر من 😂 حالا خوشبختان درمان شدم 😂 که بعد کلارا گفت راستشو بخوای راکی خونت به شدت به خودم رفته 😅 ..... یکم خنده و بعد هم یه صدایی اومد 🧐 جیمز بود 😐 گفت خوب میبینم اون حیوونی که توی بدنته انتخاب خودشو کرده به کای وابسته شده 😈 اصلا مشکلی نیست تا گفت چون ، یهو کلارا افتاد روی زمین رفتم بگیرمش داشت سعی میکرد خودشو بلند کنه ولی نمیتونست و تند تند نفس میکشید جیمز هم همینطوری میومد نزدیکش رفتم بلندش کردم توی بغلم فقط تند تند نفس میزد که دیگه انقدر ضربان قلبش رفت بالا که احساس کردم دیگه کلا نمیزنه 😨 یهو آروم شد و موهاش دوباره شد قهوه ای 😨 و چشماشم شدن طلایی 😰 از توی بغلم اومد بیرون و بدو بدو رفت توی بغل جیمز 😑 یکجور بغلش کرد که انگاری ۵۰۰ سالی بوده که باهاش بوده 😑 جیمز هم یه لبخند موزی زد و بعد هم گفت خوب معامله انجام شد 😈 میتونید زنده از اینجا برید و بعد هم گردن کلارا رو لیسید😠 قاطی کردم برم بزنم جیمز رو جر بدم که چنتا از نگهبانا ریختن سرمون ، همون موقع هم جیمز یه پوزخند زد و بعد هم گردن کلارا رو گاز گرفت ولی خونشو نخورد فقط میخواست اعصاب من و کای رو با بوی خون کلارا پرت کنه که من یه لایه نیم دایره ای شکل دور کای و خودم و کلارا که توی بغل جیمز بود کشیدم گفتم جیمز یه جنگ عادلانه میخوای احیانن قدرت جدیدی مثل یخ یا برف نمیخوای 😈 جیمز یکم تعجب کرد و گفت چرا باید ۲ به ۱ بجنگم ولی خوب به گرفتن قدرت تو میارزه 😈 اگه انقدر اصرار داری باشه میگیرمش 😈 کلارا رو ول کرد روی زمین و اومد سمتم واقعا جنگ عجیبی بود ولی کای منو ول نکرد اومد کنارم و همونطوری با جیمز داشتیم میجنگیدیم جیمز هم تقلب کرد و از قدرتش استفاده کرد 😠 و کای رو کاملا بیهوش کرد 😨
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
27 لایک
سلام من خیلی شما رو دوست دارم
یه سوال داشتم شما این عکس هارو از کجا میارید
پدر کلارا هم فامیل دورمه ( یه جورایی جدمه )😂جرج هم شوهر مامانبزرگمه 😂 کلارا هم میشه دوست مامان بزرگ ،مامان بزرگم 😂
بین شخصیت ها نیستم فقط بگید نزدیک ترین فرد توی خانواده به من کیه ؟ فقط اسمشو بگید (از بین شخصیت های داستان)
سوتی تو آینه که وقتی پر کلارا میشه حدت پس کلارا هم باید باهات نسبت فامیلی داشته باشه و میشه مامان بزرگت چون جد میشه
پدر، پدر، پدر، پدرت و بچه ی جد میشه پدر با مادر بزرگت میشه و اینجوری که سن کلارا رو از باباش هم بیشتر کردی
یسسسس😂
عرررر عالی
دوستان یه چالش بانمک
بگید نسبت من با شخصیت های اصلی داستان چیه ؟
جیمز دشمن ، پدر ،پسرخالما 😂 پدر کلارا هم فامیل دورمه ( یه جورایی جدمه )😂 کای هم پدر پسر خالمه 😂لوکاس هم دوست مامانمه 😂جرج هم شوهر مامانبزرگمه 😂 جکسون هم دیگه خیلی ازم دوره 😂 کلارا هم میشه دوست مامان بزرگ ،مامان بزرگم 😂
حالا به نظرتون من کیم ؟😂
بین شخصیت ها نیستم فقط بگید نزدیک ترین فرد توی خانواده به من کیه ؟ فقط اسمشو بگید (از بین شخصیت های داستان)
راکی ؟ یا انجل کیمم میتونه باشه 😂😂😂😂
ر
😂😂😂🤣🤣🤣🤣😂🤣😂😂🤣😂🤣🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣🤣😂😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂🤣🤣😂🤣😂🤣😂🤣😂❤️😂🤣😂🤣😂🤣😂
میشی نوه ی جرج؟
S.H درست گفتی❤
دوستان یکمم اگه دقت کنید نکته داستانو میگیرید به بخشایی که به کای و جیمز اشاره شده دقت کنید یه چیزی درباره کلارا معلو میشه😅
وایییییی چه خوب😄😄😄
انگار داستان های تو زود تر میان🤣
منظورم این بود که این بار کمتر منتظر موندیم 🤣برای قسمت ۹
به خدا خودمم دارم شاخ میارم😂
عالی
فقط اگه یه بار دیگه بگی یهو با این میام سراغت🔪🔪🗡️🗡️🍳🍳🍳
منم همینطور
عععااالللیی بببووودد🤩🤩😍😍🤩🤩😍😍🤩🤩
منتظر پارت بعدی هستم 😎😉💕
وااای عالی بود 😭💔😻😇نمیدنم چی بگممم😢😭فقط دلم میخواد براشون گریه کنم😭😭عالی و خیلی زیبا بود😭😭😭پارت بعد میخوامممم😭😭💔😻😢😢😭😭😭😭
عالیه🤩
بهارم چطوری انقدر داستانات زود تأیید میشه؟ من الان پارت چهارم داستانم نزدیک دو هفتس تو بررسیه چیکار کنم؟ ☹️
این قسمتای پارت دیگه نزدیک ۳ هفته بودن که توی صف بودن خودمم شاخ در اوردم دیدم منتشر شده
اجی ماشاالله پارت ۹ چه زود اومد الهی شکر😂😅گفتم این دفعه هم میخوای جون به لبمون کنی 😪😐😂😂من دیگه با اجازه شما برم بخونمممم😂😪😐😎😍😇😭😭😻😑💔💔