
خب امشب پارت 12 اون یکی داستانم رو هم منتشر می کنم.
فلورا:کارل شمشیرش رو کشید و من سریع اسنو رو گرفتم. کارل فریاد زد : اون خطرناکه فلورا! الفی گفت: ولش کن آبجی ! من گفتم: اسنو دوست منه هرکی اذیتش کنه من دوستش ندارم. کارل گفت: فکر کردی با لوس بازی می تونی از مرگ این گرگ جلوگیری کنی ردش کن بیاد. دیگه لوس بازی باید تموم میشد روبه روی شمشیر کارل ایستادم و با گریه گفتم: اگه بهش آسیب بزنی هیچ وقت نمی بخشمت. من Blue snow رو فقط یک شب هست که می شناسم اما احساس می کنم وجود اون تو زندگیم ضروری و مهمه . اون یه حس عجیبی بهم میداد . به چشم های کارل زل زدم شاید داشتم اشتباه رفتار می کردم اما عقل من عقل یک بچه 3 ساله نبود. کارل: با دیدن توله گرگی سفید ترس وجودم رو فرا گرفت امیدوار بودم که فلورا ارتباط عاطفی باهاش نداشته باشه اما داشت . به گرگ خیره شدم اون خطرناک بود اما شاید می تونست از فلورا محافظت کنه . سر جاش نشست و منم سر جام نشستم . گفتم : وقتی رسیدیم یک مقدار استراحت می کنیم بعد به قصر میریم.
فلورا: وقتی گفت به قصر میریم حالم بد شد من از قصر متنفر بودم . به کارل گفتم:پاپا! گفت: باز چیشده ؟ گفتم : من دوست ندارم تا 14 سالگی تو قصر حاضر بشم. گفت: نمیشه . گفتم: آخه فضای قصر خوب نیست. گفت: کی این حرف رو زده؟ گفتم: مهم نیست لطفا بذار تا زمانی که یاد بگیرم یک دختر عالی بشم تو خونه بمونم. کارل گفت: باشه همین الان هم رسمی حرف زدن رو بلد نیستی می تونی خونه بمونی . گفتم: ممنون پاپا! اسنو رو بغل کردم و سرم رو به شیشه کالسکه تکیه دادم و چشم هام رو بستم. نمی دونم چطور شد که دوباره یک صدا تو سرم می پیچید (تو منتخب شده ای) اما الان که پیش کارل بود چطور ممکن بود؟ چرا این صدا سردردم رو بدتر میکرد. چشم هام رو باز کردم آلفی و کارل هشیار بودند. نمی دونم چیکار کنم ولی فقط گفتم: سرم درد داره ! من هنوزم همون فلورا 3 ساله ام درسته روح ام با جسمم متفاوت هست ولی حتی اون موقع خواسته هام و درد هام رو به کارل می گفتم. کارل گفت: بیا بشین اینجا. رفتن نزدیکش سرم رو خم کرد و گذاشت رو پاش . منم با شرایط کنار اومدم و چشمام رو بستم.
تیلا:(اینجا قراره با جادو آشنا بشیم)کلارن، یک امپراطوری مهم و ارزشمند. جادو ها گاهی تنها ظاهر میشن گاهی با ارواح ، ارواح جادو با روح ما یکی هستند و تنها ارواح مخصوص با هم ارتباط می گیرند اما قلب تمام جادو ها برمیگرده به اقیانوس . ملکه اقیانوس کسی که با اقیانوس یکی میشه و جادو رو بدست میاره ، اقیانوس و ملکه ای برگزیده اش کنار هم آواز می خوانند آنها با آواز هرچه که بخواهند انجام می دهند اما اقیانوس 1000 سال هست که نخوانده و جادوش کم رنگ شده .همه اینا بخاطر مرگ عزیزترین شخص ملکه اقیانوس بود . اقیانوس جان او را گرفت و ملکه هم جادوی اقیانوس رو پس داد. (نکته امپراطوریس رو با ملکه اشتباه نگیرید) اقیانوس مغرور بود و ملکه رو برای خودش می خواست اما با رفتن اون اقیانوس دیگر آواز نخواند. دختران این سرزمین بجز من حیوانات بی آزار به عنوان حیوان جادویی خود دارند من بخاطر قدرت پدرم مجبور به نگهداری از یک شیر شدم . حتی ملکه اقیانوس هم حیوانش بی آزار هست اما قدرتی که الیزه حس کرد باعث شد بیشتر جادوش تقدیم بشه. او متوجه شد جادوی قوی داره حرکت می کند و بافث یخ زدن وجودش شد. اگر اقیانوس بخواهد بعد 1000 سال ملکه جدیدی انتخاب کند با توجه به افسانه اقیانوس باید زیردست ملکه باشد...
فلورا : خواب بودم که با تکون های کالسکه از خواب پریدم و اولین صحنه ای که دیدم یک غول که با قیافه وحشتناک از پنجره نگاهم می کرد. آلفی رو محکم بغل کردم. کارل بیرون داشت می جنگید. کالسکه یک تکون محکم خورد و من از یک در پرت شدم بیرون و افتادم تو گل. اومدم برم تو کالسکه ولی نتونستم . درسته که من بالغ هستم اما من بدن یک دختر سه ساله رو دارم که حتی توانایی راه رفتنم زیاد خوب نبود. غول بالا سرم بود . منم ترسیده بودم و چشم تو چشم بودیم یعنی مرگ من اینجوری بود ؟ توسط یک غول ؟ با گریه گفتم : من نمی ....هق هق. ..خوام.... هق هق. ..بمیر.... هف هق. ..بمیرم. یک صدای شیرین دخترانه گفت: من نمیذارم تو بمیری . منبع صدا نامعلوم بود اما انگار غول تصمیم گرفت لهم کنه اما له نشدم فقط چند قطره خون روی سرم ریخت . غول افتاد و کارل دوید سمتم داد زد: خوبی ؟ فلورا صدای منو می شنوی؟ من هنوز تو شوک حادثه بود . فقط گفتم: نمردم. محکم بغلم کرد و گفت: تا ابد از تو و برادرت محافظت می کنم. و من فقط 4 کلمه گفتم: اون گفت نمیذاره بمیرم. اون لحظه می خواستم گریه کنم نباید به عقلم بنازم من هنوز همون دختر 3 ساله ضعیف و ناتوانم. و وقتی زدم زیر گریه آغوش کارل برام بهتر و گرم تر شد.
این چند روزی که تو کالسکه بودیم از کنار کارل تکون نخوردم اگه می خواستم انتقام بگیرم باید قوی می شدم خیلی قوی . وقتی رسیدم به عمارتمون تو پایتخت از شادی نمی دونستم چیکار کنم. اینجا خیلی خیلی زیبا بود! اینجا خانه ما در پایتخت بود. دایه منو بغل کرد و برو به اتاقم . یک جای بزرگ، کاملا طبق سلیقه فلورتیا . یعنی سفید و آبی درست مثل خودم. دایه لباس خواب رو تنم کرد و گفت : بانو فعلا باید استراحت کنند و رفت. اسنو هم جای خواب مخصوص خودش رو گرفت . تو تخت دراز کشیدم و به اسنو نگاه کردم و گفتم: ای کاش تو می تونستی حرف بزنی اون وقت یکی حرف هام رو باور می کرد. بی خیال من نباید با یک گرگ حرف بزنم . { اون میتونه فقط یکم زوده }صدا شبیه صدای شیرین دختری بود که نمی ذاشت می بمیرم. یعنی اسنو می تونه حرف بزنه ؟ از تخت اومدم پایین و به سمت ایسو خزیدم و تو چشماش زل زدم . اسنو با تعجب چشم هام رو نگاه می کرد که یک صدای جیغ حواسم رو مرا کرد و جمله بعدش باعث وحشتم شد:مارکیز مالورد شما حق ندارید بدون اجازه وارد عمارت دوک بشید.
تا پارت بعد خداحافظ . ناظر جونم منتشررررررررر
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
به داستانم سر بزنید ارزش خوندن داره😉💯
لطفا حمایت کنید مهربونا خیلی وقت میزارم 🙂💗
میشه پین کنی 🥰
خب بببخشیداا ولی اون صدای دخترانه صدای کارل بود؟!
الان صدای دخترونه چطور مال کارل بود ؟
نه تو پارت 8 معلوم میشه
منم همینو گفتم...
عالی 💙
مرسی❤❤❤
پارت 6 تو بررسیه
عالیییییی بود
مرسییی💓💓
عالیـــــــــ پارت بعد:)))) پارت بعد داستان فقط یکبار نگاهم کن رو کی میذاری؟
الان دارم اسلاید 4 و 5 رو می نویسم تموم بشه میذارمش پارت 6 این داستانم از قبل آماده دارم
واهای عالیههه
عالیییی بودددد💜پارت بعدددد میشه ب داستانم سر بزنی
مرسی💙💙
امشب میگذارم
حتما
مرسی
وای خیلی قشنگهههه😍😍😍
مرسی❤️❤️❤️
عالی
اگه میتونی امروز پارت بعدی رو بزاری عالی که هیچ معرکه میشه😍😍😻🙏🙏
مرسی
پارت بعد رو همین امروز میدم
ممنون😘