
ناظری تولوخدا منتشر کننن🥺🌿🤍
صدای دست زدن توی گوشم پیچید، با جیغ و صداهای نامعلومه بچگونه ابراز خوشحالی کردم. آره، شد یه سال، یه سالی که اینجام، اینجایی که حتی نمیدونم کجاست؟ خانمی که دیگه به مامانم بودنش عادت کرده بودم بغلم کرد. مامان: تولدت مبارک فرشته کوچولوی مامان. خندیدم و با دستای کوچولوم بغلش کردم، دوستش داشتم، اونم دوستم داشت. حداقل میتونستم حس کنم وجود مادر رو، حسی که هیچوقت نداشتم! شیرین: ما ما. حرف زدن برام سخت بود. با چشمای گرد شده نگاهم کرد، برگشت سمت بابا. مامان: دیدی؟ گفت مامان! محکم تر بغلم کرد و ادامه داد: قربونت بره مامان. نگاهشون کردم، هردو بور بودن، موهای طلایی و چشمای طوسی. ولی من دقیقا با همون شکل قبلیم، موهای پر کلاغی و چشمای فیروزه ای، اصلا نمیومد بچه اونا باشم. چشمای بابا اومد سمتمون، بابا: بدش به من! خسته میشی، برات خوب نیست! غمگین نگاهش کردم، حتی آغوش مادرانه هم ازم دریغ بود. بخاطر بیماری ای که حتی نمیدونم چیه، صداهایی توی سالن پیچید. _:جناب وزیرر، جناب وزیرر، بانو اِماا(اسم مامانه اِماست)، بانووو
محکم به در اتاق کوبید، اتاقی که خونه ما بود، سهم ما بود از قصر بزرگ پادشاه. بابا من رو روی زمین گذاشت و بلند شد، سمت در رفت و بازش کرد. بابا: چیشده؟ یه سرباز بود، برگشت سمت مامان. ـ: بانو دردشون گرفته! مامان: چرا طبیب و زنش رو خبر نکردید😨. ـ: چند سرباز رفتن دنبالشون ولی راه ها بستس، محاله به این زودی برسن. سریع همراه سرباز رفتن و من موندم، تنها. بلند شدم و لنگان لنگان رفتم سمت پنجره، پنجره ای که از کف زمین شروع میشد تا به سقف. پنچ ماهم بود که اولین بار بلند شدم، خیلی زود بود ولی نمیتونستم طاقت بیارم. دستم رو روی شیشه گذاشتم و به بیرون نگاه کردم، برف شدیدی میومد، طبیعیه راهارو ببندن، دستم رو از روی شیشه برداشتم و ها کردم، بدن یه بچه یه ساله اونقدر ضعیف هست که چند ثانیه هم باعث یخ زدن دستش بشه!
راه افتادم سمت در، خداروشکر بازش گذاشته بودن وگرنه نمیتونستم برم بیرون، وارد سالن شدم، خسته بودم، برای منه کوچولو سخت بود طولانی راه برم، به اتاق کناری نگاه کردم، اتاق کوچیکی که مال من بود، ولی خب چون بچه بودم باید پیش مامان و بابا میخوابیدم دیگه! سرچرخوندم به اطراف، عمارت بزرگ پادشاه. اینکه اینجا زندگی میکردیم افتخار خیلی بزرگی بود، قصر سه طبقه بود، طبقه اول پر اتاق های بزرگ بود، اتاقایی که هرکدوم به بزرگی چندتا خونه بودن، بهشون میگفتن سالن، سالن انتظار، سالن قرنطینه، سالن غذاخوری، سالن مراسمات، سالن پذیرایی، سالن تدریس، سالن تدریس سلطنتی، سالن غذاخوری سلطنتی و هزار تا سالن دیگه، برای هر چیز مهمی خانواده پادشاه یکی جدا گونه فقط برای خودشون داشتن، ته راهرو هم چند تا اتاق بود، خیلی بزرگ نبودن، اتاقایی برای خدمتکارا! از گوشه راهرو هم پله میخورد و میومد به طبقه دوم، اینجا محل زندگی ما بود و آدمایی مثل ما. وزیر ها، مشاور ها و افراد مهم، خیلی نبودیم، برای هر کدومشون یه اتاق خیلی بزرگ در نظر گرفته شده بود برای زندگی و یه اتاق یکمی کوچیک تر که بشه اتاق بچه هاشون. بابای منم وزیر بود، مورد اعتماد ترین وزیر پادشاه، همیشه همجا همراهش بود. خودشیفتگی نباشه حالا، ولی بعد پادشاه که نفر اول شهره و ملکه که دومین نفره،پدر من و بعدش مادرم هستن😌البته هر کدوم از فرزندای پادشاه که بدنیا بیان میرن پشت ملکه و اونجور ترتیب بندی میشه! از وسط راه رو یه پله میخورد به بالا، یه پله ی سفید. با روکش های طلایی، البته تازگیا فهمیدم اکثر بخشای طلایی این قصر از طلان. طبقه بالا از همه طبقه ها قشنگ تر و بزرگ تر بود، اونجا فقط برای پادشاه بود، یعنی فقط پادشاه و ملکه ش و در آینده ای نه چندان دور بچه هاش اونجا زندگی میکنن. و البته خدمتکار های مخصوصشون هم توی اتاق کوچیکی که کنار اتاقشون بود بودن تا همیشه درخدمت باشن. تاحالا اونجا نرفته بودم، صدای جیغ و ناله ملکه تا اینجا هم میومد، سمت پله ها رفتم و خودمو کشوندم بالا،
چهار دست و پا بزور خودمو میاوردم بالا که به پله آخر رسیدم، پادشاه و بابا وایساده بودن روبروی در یه اتاق و چندتا سرباز هم اطراف بودن. پادشاه مضطرب بود و هی به اطراف راه میرفت. بابا منو دید و دوید سمتم، بابا: شیرین تو اینجا چیکار میکنی؟! بغلم گرفت، با همون صداهای نامفهوم بچگونه سعی داشتم توجیح کنم، سمت پادشاه برگشت، ولی ایندفعه با من. پادشاه اومد و کنارمون وایساد، رو به یکی از سربازا پرسید. پادشاه: طبیب نرسید؟ سرباز جواب منفی داد، پادشاه برگشت که نگاهش من رو دید لبخندی پر از مهر به روم پاشید و لپم رو آروم کشید، صدای جیغ ممتد ملکه و گریه بچه! پادشاه نگران برگشت سمت در که همون لحظه باز شد، مامان با یه بچه توی بغلش اومد بیرون، پیچیده بودش به یه پتوی صورتی، هنوز گریه میکرد. آوردش سمت پادشاه. مامان: تبریک میگم سرورم، فرزندتون دختره!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
دارم مینویسممم
عالی بود
ممنون آجی🥺🌿🤍
عالیییی بود اجی😙❤
میسی آجی🥺🌿🤍
پارت بعد
چشم
فردا😄
عالیییییی
🥺🌿🤍