
خب تیزهوشان تموم شد و اینم پارت 1 داستان من دختر خودم شدم. امیدورام خوشتون بیاد. این داستان برعکس قبلی ها آنچه خواهید دید نداره .
ناشناس:اولین فرزند خاندان مالورد یک دختر بود. اسمش را فلورتیا گذاشتند. او زیبا و درخشان بود . همچون گلی در میان خارها خودنمایی می کرد. او در زندگی خود طلا و جواهرات و لباس و پول نمی خواست. او دنبال عشق و محبت پدر و مادرش بود. همه کار کرد ولی هیچ وقت توجه نگرفت. بعد از تولد جک کمرنگ و تولد جان کمرنگ تر و بعد از متولد شدن فایرا نامرئی شد. او نقشی در خانواده نداشت . خدمتکار ها آو را آزار می دادند . برادرانش فقط به فایرا عشق می ورزیدند . مادر و پدرش فراموش کردند.19 تولدی را که جشن می گرفت با دیوار ها بود. یک روز مانند همیشه تنها بود از پشت پنجره دشت گلی را دید . رفت از مادرش اجازه بگیرد ولی او گفت:هر غلطی می خواهی بکن! او لباس ساده ای پوشید و در دشت قدم بر می داشت ، نسیم تندی وزید و کلاه تیا را با خود برد و بانو دنبال کلاه دوید و کلاه را یافت. آن هم در دست مردی خوشتیپ و زیبا که تیا مانندش را ندیده بود . او سرخ شده بود و سرخی او به مرد سرایت کرد.مرد کلاه را به دست زن داد و چشم آن دو در هم گره خرد.
هیچ کدوم آن دیگری را نمی شناخت. صورت دختر سرخ بود و قلب مرد تالاپ تلوپ می کرد. هرچه بیشتر می گذشت هر دو بیشتر عاشق هم می شدند. بالاخره وقتش رسید سالگرد آشنایی تیا و کارل بود. کارل زانو زد و این جمله ها رو زمزمه کرد:آیا دوشس من خواهی شد؟ بله تیا از هر بله ای زیباتر بود. باور نکرده ای بود بالاخره تیا عشقی که لایقش بود را می گرفت اما این خبر برای فایرا دردناک بود. او سال ها عاشق دوک بود اما اکنون خواهر بزرگترش جای او را گرفته بود. فایرا می خواست عروسی را بهم بزند اما پدرش گفت:کمی صبر کن آتش دوک که بخوابد آن وقت تو عروس دوک خواهی شد.فایرا منتظر ماند . روز عروسی برای کارل و تیا بهترین روز بود اما فایرا نمی توانست اشک هایش را کنترل نکند. فایرا هر روز می رفت و به تیا سر می زد . به قول خودش وظیفه خواهری بود ولی در حقیقت برای بهم زدن رابطه تیا و کارل بود . او یک روز بی خبر به دیدن خواهرش رفت. به خدمتکار ها گفت چیزی نگوید می خواهد آن ها را سوپرایز کند و رفت در اتاق کار دوک کمی باز بود از لای در وقتی ع.ش.ق سوزان آن ها را دید قسم خورد:من خواهرم را خواهم کشت. او با عصبانیت عمارت را ترک کرد.
یک ماه بعد خبر بارداری دوشس همه را متحیر کرد . همه کادو های زیادی برای دوک می فرستادند اما کارل و تیا فقط به بچه اهمیت می دادند. فایرا تصمیم داشت بچه را بکشد ولی دوک دیدار همه رو بجز خودش با تیا ممنوع کرد. فرزند یک پسر بود.دوک خوشحال بود و فرزند را در آغوش گرفت.هم تیا و هم کارل از این بابت خوشحال بودند. تام مالورد،پدر تیا بار ها سعی کرد منافعی از دوک بگیرد و دختر اولش را اذیت کند اما دوک حواسش به همسرش بود. خیلی نگذشته بود که خبر ب.ا.رد.ا.ر.ی دوم دوشس کل قلمرو را پر کرد و این بار فایرا دیوانه شد. پدر و مادرش نگران فایرا بودند. آنها نمی دانستند چکار کنند که جان پیشنهاد داد: بکشیدش! پدر و مادر خوشحال شدند شاید اینجوری دوک فایرا را میدید. بچه دوم دختر بود. او به زیبایی مادرش بود. دوک و دوشس خوشحال بودند. 3 ماه از تولد نوزاد نگذشته بود که از طرف فرد ناشناس برای دوشس دعوت نامه آمد.
در دعوت نامه از دوشس درخواست شده بود که تنها بدون خدمه بیاید. تیا قبول کرد و با کالسکه به سمت مکان رفت. در مکان فقط خودش بود و بعد فایرا ظاهر شد. فایرا مودبانه خواهش کرد خواهرش بیخیال دوک شود اما فلورتیا قبول نکرد. فایرا با خشم به خواهرش چشم دوخت و بعد بلند شد و از اونجا رفت. فلورتیا چند جبهه از قهوه روی میز را نوشیده بود آنجا را ترک کرد. شب دوک نگران از نیامدن فلورتیا بود . دایه دختر و پسر دوک دعوت نامه را به دوک نشان داد. دوک به سرعت به سمت آنجا رفت و با جسد همسرش روبه رو شد. فلورتیا غرق خون بود . علت مرگ سم بود. دوک می دانست خانواده مالورد حتما نقشی در مرگ دخترشان داشتند. کارل ورود خانواده مالورد را به سرزمینش ممنوع کرد و بعد به جنگ رفت . قبل رفتن او نام دخترشان را به یاد همسرش فلورا نامید . زندگی فلورتیا با مرگ به پایان نرسید چون فلورتیا منم و الان تو بدن فلورا هستم. یعنی من فلورتیا مالورد تو بدن دختر خودم فلورا رایسان هستم
این خیلی بامزه است ؟ اصلا هم اینطور نیست. حداقل تو بدن یک بزرگسال نه یک بچه که تازه بچه خودم هست. این واقعا بده . من الان حتی نمی تونم خودم رو تکون بودم و باید تو بدن این دایه تاپ تاپ بخورم و بعد شیر بهم بدن. تازشم به عنوان یک دختر یک دوک من در نهایت ازدواج می کنم . نمی تونم با این موصوغ کنار بیام. اگه اون فایرا ع.و.ض.ی منو نمی کشت الان وضعیتم این نبود. من یک دختر باهوش در سرتاسر امپراطوری بودم اما الان باید آروغ بزنم و بعد چندتا تکون بخوابم. اون کارل هم رفته جنگ .وقتی کارل یه پرت طولانی خونه نبود جز دایه همه خدمتکار ها بد رفتار می کردند. منم ترسو بودم و به هیچکس چیزی نمی گفتم و با این بد رفتاری ها کنار میومدم اما الان فقط دوتا بچه تو این عمارت هستند و اون شوهر احمقم، البته الان اون شوهرم نیست پدرمه! خب اون پدر احمقم رفته جنگ اما یه چیزی اینجا فرق داشت من دیگه فلورتیا نیستم. روح من داره یک زندگی جدید شروع میکنه من باید تغییر کنم؟ یعنی می تونم؟ معلومه که می تونم مگه من فلورتیا مالوردم؟ نه این جسم جدیده و این روح قراره جای فلورا زندگی کنه. کاری می کنم که همه بهم افتخار کنند . هم به فلورتیا مالورد و هم به فلورا رایسان
خب تموم شد تا پارت بعد خداحافظ
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی زیباسسسسسس😭😭😭♥️♥️♥️بخدا تو عین من مانهوا خیلی میخونی😂😭
دقیقااااا
خیلی زیبابود
ممنون
❤️🤍
عررررر مهیییی اومدم داستانتو بخخووننمم بالاخرههههه من عاشق سبک داستانتمممم
مرسی عزیزمممممممممممممممم💖
!♡-
ببین... یعنی تیا وقتی میره تو بدن دخترش همه چیو یادشه؟!
بله دقیقا
آها
پارت بعد
فردا میگذارم
خیلی خوب بوددد منتظر پارت بعدم عالی💙
مرسی گلم❤❤
پارت بعد رو زود می نویسم میگذارم
عالیییییی
مرسی عزیزم 💜💜
عالی بود
ممنون💜❤