
اینم از قسمت سوم داستانم که قولشو داده بودم😘 هرچند برای گذاشتنش زیاد خوشحال نبودم چون خیلی کم لایک میکنید خستگی تو تنم میمونه....
در همین حال کیت و لیام در جنگل بزرگی که مانند جزیره دور و برش آب بود افتادند😿 کیت روی لیام افتاد😀 لیا سریعا گفت:از روی من پاشو خرس🤣 کیت هم گفت: برو بینیم بابا؛اصلا دوست دارم تا صبح این جا بشینم😨🤣 قیافه لیام دیدنی بود🤣 بعد از کلی کل کل که تازه کیت از روی لیام پاشد متوجه شدند که در جنگلی به آن بزرگی گیر افتادند🥲....
کیت گفت: اینجا کجاست؟حالا چطوری بریم بیرون😱😭 لیام گفت نمیدونم ولی من با تو یکی توی این جنگل نمیمونم👿 کیت گفت:چه بخوایم چه نخوایم مجبوریم؛فکر کردی من میتونم تو رو تحمل کنم😡 لیام گفت:امیدوارم خیلی طول نکشه،وگرنه من خودم رو دار میزنم😨 کیت گفت: نه احمق جان لازم نیست بالاخره که خلاص میشیم🤣 کیت و لیام روز ها منتظر ماندند ولی خبری نشد. تازه خبری نشد که هیچ؛ هر روز باهم دعوا میکردند و دست از لجبازی بر نمیداشتند☹
مثلا: کیت میگفت: من امروز برای ناهار میخواهم نارگیل بخورم از نظرم تو هم بخور لیام. ولی لیام باز لجبازی میکردو میگفت:هرگز من از نارگیل متنفرم و ترجیح میدهم موز بخورم تا نارگیل های تو را😈 کیت هم میگفت هر طور راحتی🤨 ولی فردا لیام نارگیل میخورد با اینکه دیروز گفته بود از نارگیل متنفر است😒🤥😐😑🙄😬 یک دفعه دیگر هم لیام میگفت که دوست دارد از این طرف برود تا شاید کنار دریا برسد😎 ولی کیت گیر میداد و میگفت:نخیر من با تو نمیام این طرف بهتر است و من مطمئنم که به دریا میرسم🤨😏 لیام هم میگفت هر هر موفق باشی😏 ولی اخر سر هیچ کدام به دریا نمیرسیدند چون این جنگل یا جزیره طلسم شده بود😞 خلاصه بالاخره هر کار میکردند لجبازی هایشان پایان نداشت😔😔😔😔😔😔😔😔 روزی تصمیم گرفتند کمی لجبازی را کنار بگذارند چون به ضرر خودشان تمام میشد..... برای همین لیام گفت پاشو کیت پاشو بیدار شو باید بریم دنبال راه حل کیت با بی حوصلگی قبول کرد.... در راه یک درخت خرما دیدند و چون علاقه بینشان در برابر خرما مشترک بود فوری سعی کردند از درخت بالا بروند.... کیت:داشتیم خرما میخوردیم که ناگهان دست جفتمون به یک خرما گیر کرد و ستامون روی هم قرار گرفت..... بهم نگاه کردیم لبخند شیطونی زد و ناخودآگاه بودون اینکه بتونم فکر کنم لبخندی به روش زدم... چند ثانیه به هم نگاه میکردی که ناگهان پای هردویمان لیز خورد و..... شالاپ روی برگ های پایین البته روی هم افتادیم.... من:🥴🥵 (خواننده ها:😂😂😂همینو میخواستم😂😂😂) لیام:سرم درد گرفته بود و دستمو روی سرم گذاشتم که روی خودم احساس سنگینی کردم(چشمام بسته بودن)چشمامو باز کردم و.....

در همین حال همه در روستا به دنبال کیت و لیام میگشتند مخصوصا آنا و ماریا و مکس و پیتر😚😔 وقتی که هیچ کس حواسش به روستا نبود و همه دنبال کیت و لیام بودند؛جادوگر شهردار یا همان پادشاه روستا را تبعید کرد به یک جای دور و خودش فرمانروای آن جا شد😖🥺😓😥 او هر روز یک جای شهر را آتش میزد یا انسان هایی که با او مخالفت میکردند را زندانی و شکنجه میکرد😭😭😭 آن جا اوضاع خوبی نداشت😞 آنا میگفت:من میدانم که ما دوباره کیت و لیام را پیدا میکنیم و جادوگر را به زندان می اندازیم😊🙁 کیت و لیام هم که لجبازی میکردند ولی کم کم داشتند به هم عادت میکردند. همه مردم میدانستند که اگر کیت و لیام را بیابند از آن وضع نجات پیدا خواهند کرد.🥳😔 در جنگل....لیام:چشمامو باز کردم و با صحنه ای که روبرو شدم خشکم زد.....(عکس تصویر بالا😁🤭🤫😉)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی