
سلام بچه ها اینم پارت جدید🐤✍🏻فقط بعد از یک هفته حداقل بهم بگید پارت جدید رو بزار چون انگار یکی باید اجبارم بکنه تا بزارم😐😂
از زبان میسونگ: همینجوری روی مبل ولو شده بودم اونقدر گشنم بود که حاضرم همون نون خشکی که باهاش از این خراب شده فرار کردم رو الان بخورم سرم داره گیج میره و تقریبا فشارم افتاده از زور استرس و نگرانی و عدم توان پیش بینیه اینده، یهو با صدای در رومو برگردونم دیدم خانم سو وارد شد و و نگاهی بهم کرد تو نگاهش شادی بود حس پیروزی بود یه ظرف غذا دستش بود چند ثانیه تو چشام زل زد بعد غذارو گذاشت تو انباری همونجا جلوی پاش و بعد در رو بست لعنتی به هیچ کس نمیشه اعتماد کرد این همون خانم سویی بود که امد یه شب خوب تو شهر بازی رو خراب کرد البته خراب نه خوش گذشت ولی... کلا میتونم بگم لعنت بهش. با زور بلند شدم و رفتم سمت ظرف غذا، برداشتمش و روی مبل نشستم و شروع کردم به خوردن. برنج و کمی گوشت بود، وسط های خوردنم بودم که یه چیزی بین برنج دیدم با تعجب بهش نگاه کردم
برنجارو کنار زدم و دیدم یه کلید هست وای خدای من نکنه تله باشه؟ یعنی خانم سو میتونه اینو گذاشته باشه؟شایدم کلید در انباری نباشه سریع بلند شدم و کلید رو با دو الا سه بار امتحان کردن، در انباری باز شد واای باورم نمیشه در رو بستم هنوز هوا روشنه وقت مناسبی نیست باید شب از اینجا برم بیرون (از زبان جیمین)یعنی چه اتفاقی افتاده که نه میسونگ جواب تلفن رو داد و نه از خواب بیدار میشه لحن نامجون هیونگم که فرق داشت دارن یه چیزی رو پنهان میکنند نکنه واسه میسونگ اتفاقی افتاده؟ وااای ای کاش من برگردم... یهو با دستایی که جلوم تکون میخورد به خودم امدم هممون روی تخت نشسته بودیم دستای جینهو بود.... تو هتل بودیم و باید عصر میرفتیم واسه جست و جو جینهو: جیمین حواست کجاست؟
برنجارو کنار زدم و دیدم یه کلید هست وای خدای من نکنه تله باشه؟ یعنی خانم سو میتونه اینو گذاشته باشه؟شایدم کلید در انباری نباشه سریع بلند شدم و کلید رو با دو الا سه بار امتحان کردن، در انباری باز شد واای باورم نمیشه در رو بستم هنوز هوا روشنه وقت مناسبی نیست باید شب از اینجا برم بیرون (از زبان جیمین)یعنی چه اتفاقی افتاده که نه میسونگ جواب تلفن رو داد و نه از خواب بیدار میشه لحن نامجون هیونگم که فرق داشت دارن یه چیزی رو پنهان میکنند نکنه واسه میسونگ اتفاقی افتاده؟ وااای ای کاش من برگردم... یهو با دستایی که جلوم تکون میخورد به خودم امدم هممون روی تخت نشسته بودیم دستای جینهو بود.... تو هتل بودیم و باید عصر میرفتیم واسه جست و جو جینهو: جیمین حواست کجاست؟
¥بله؟ چیزی گفتید؟ کوک: میگیم باید شهر رو تقسیم بندی کنیم دایون: ولی من میگم به جایی که شهر رو تقسیم بندی کنیم کشور رو تقسیم بندی بکنیم اینجوری بهتره ¥نه بنظرم بهتره پیش هم باشیم از هم نباید زیاد دور بشیم ممکنه اتفاقی بیافته... با صدای پیامک گوشیم حرفم رو قطع کردم و پیام رو باز کردم جین چندتا عکس فرستاده بود بازشون کردم چندتا کاغذ بود که یه سری اطلاعات روشون نوشته شده بود فکر کنم یه چیزی پیدا کردن... چندتا نگاه رو روی خودم احساس کردم سرمو بلند کردم کوک و دایون و جینهو زل زده بودن بهم ¥عاا بچه ها مثل اینکه اون یکی گروه چندتا اطلاعات پیدا کردن... گوشیم رو برگردونم و نشونشون دادم نزدیک شدن...
با دقت به اون عکسا نگاه میکردن گوشیم و خاموش کردم و اوردن پایین:خب بچه ها کارمون اسون تر شد الان میدونم کی کجا دقیقا هست کوک: ولی جیمین سوالی که پیش میاد اینه یعنی بچه ها رو به چه کشور هایی فرستاده ان؟ ما باید تا چند سال از کمپانی مرخصی بگیریم؟ ما نمیتونیم کله بچه هایی که ماله پرورشگاه هستند رو پیدا کنیم.... دایون: ولی بچه ها اگر اشتباه نکنم حدس من اینه که پرورشگاه همه ی بچه ها رو به کانادا میفرسته و به کشور هایی دیگه ای تاحالا بچه ای نفرستاده...با تعجب به دایون نگاه کردم: چطور مگه؟ دایون: خب ببینید من مطمئن نیستم اول باید از اونا یعنی تهیونگ و نامجون و هر کس دیگه ای که کره هست بپرسیم که کاغذ ها رو از کجا پیدا کردن... به جین پیام دادم:جین شما این کاغد هارو از کجا پیدا کردین؟...بعد از چند دقیقه جین پیام داد: قضیه اش تقریبا طولانیه ولی به صورت خلاصه بگم هیون اینا رو از زیر یه ساختمون که تازگیا خراب شده پیدا کرده من: خب این که انگار کله قضیه بود ته: نه نیست چند ساعت بعد بهت زنگ میزنم میگم فعلا من: اوکی فعلا
گوشیم رو خاموش کردم ¥خب بچه ها بدون معطلی پاشین بریم دنبال بچه ها... همه شون شروع به غرغر کردن کوک: هیونگ ولمون کن تازه از مسافرت برگشتیم جینهو: راست میگه خسته مونه حالا چند دقیقه دیر تر پیداشون کنیم اتفاقی نمیافته که ¥ هعی شما اینو دارین میگین درحالی که نمیدونید اونا در چه حالن چطور میتونید اینو بگید؟ چند دقیقه زود تر ازاد شدن برای اونا هم چند دقیقه اس دایون: خب البته، منطقیه، من میام... دایون هم بلند شد تا دم در با دایون رفتیم برگشتم به جینهو و کوک نگاه کردم: مطئنید نمیخواید بیاید؟... جینهو رو تخت دراز کشید و انگشته شستش رو بالا اورد:من که مطئنم موفق باشید...
یعنی جیمین ای خاک بر سرت با کیا امدی دنبال چندتا بچهی 20 خورده ای سال بگردی... سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم و رو به در کردم: هرجور راحتین... یهو برگشتم سمتشون و انگشت اشارم رو بالا اوردم: فقط... هتل رو نزارید رو سرتون ها فقط چند ساعت تنهاتون میزاریم خب؟... کوک: هیونگ با بچه حرف نمیزنی که عاقل هستیم... چشامو ریز کردم: اخه هم تو نه جینهو خیلی کرم میریزید میدونم برگشتیم هتل یه چیزی شده حالا ببینید کی گفتم... برگشتم و با دایون از هتل خارج شدیم عکسی که جین واسمون فرستاده بود رو باز کردم خب بریم شروع کنیم برای جست و جو(از زبان تهیونگ) عکس ها رو جین واسه جیمین فرستاد حالا باید بریم دنبال بقیه پرونده ها هممون اماده شدیم تا بریم سمت اون ساختمون تقریبا شب شده بود و هوا تاریک بود فکر کنم مامور ها هم رفته باشن سوار ماشین شدیم و یونگی رانندگی کرد نامجون که رو صندلی جلو نشسته بود از اینه نگاهی به منو هیون و جین کرد: بچه ها میسونگ چی میشه؟...
واایی دوباره یه استرسی افتاد به جونم من: خب بنظرم به دو گروه تقسیم بشیم یه گروه بره میسونگ رو نجات بده یه گروه هم بره دنبال بقیه پرونده ها جین: خیلی گروه تو گروه شده الان ولی خب اوکیه کی میره دنبال میسونگ؟... یهو همه سکوت کردند دستم رو رو پیشونیم عصبی کشیدم وای خدا من: یعنی هیچ کدومتون با من نمیاد؟ نامجون: من از محیط پروشگاه خوشم نمیاد خب... جین: منم همینطور منم اصلا نمیام... من: یونگی؟ هیون؟... بازم سکوت کردن من: هیچکس؟...(اه لعنتی حالا چکار کنم منم تنهایی میترسم گند بزنم خودمم اونجا گیر بیافتم...) من: خیلی خب یونگی منو برسون پروشگاه، خودم تنهایی میرم... یونگی: ته مطمئنی تنهایی از پسش برمیای؟ من: پیشنهاد بهتری داری؟ یونگی: هوووف باشه پس اول میریم اونجا نامجون: ولی ته هوا تازه تاریک شده اونا بیدارن بهتر نیست فعلا با ما بیای و ساعت حداقل ۲ مثل همیشه بریم؟ من:باشه فکر کنم اینجوری بهتره
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها شاید دیگه داستانم رو ادامه ندم☘️💜😑
ولی این داستان>>>>
پارت بعدو میزاری یا بازم پارت بعدو میزاری 🤌🏻 😶
بمولا پارت بعدی رو نزاری با 👡 میوفتم دنبالت، دیگه با خودتهههههه 🤣😐
چطور میتونی داستان به این قشنگیو ادامه ندی؟ واقعا که 🗿🗽
واقعا بنظرت قشنگه؟
اگه اینطوره سعیمو میکنم ادامه بدم
اگه قشنگ نبود از دیشب تا 6 صبح نمی نشستم بخونمش واقعا تو نویسندگی استعداد داری ادامه بده🗿🗽
عالی بود بی صبرانه منتظر پارت بعدم
ادامه بدههههه💜💜💜💜💜💜💜💙💙💙💙🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤭
پارت نمیزاری:(؟
یاااااع ادامه بدهههههههههههههه بعهخئو.ک//هعلبیزطلنمکگکنتا
پارت بعد لطفا من از دیشب شروع کردم به خوندن داستانت خیلی عالیه خیلی باهوشی استعدادش رو داری♡
مرسی ممنون عزیزم
لطف داری😄❤
ولی خب دیگه به احتمال زیاد ادامه ندم😅
نه🥺
پارت بعدو نمیزاری 😢
شاید دیگه ادامه ندم😄❤
ترو جان جدا بارت بعدو بذار