
سلام بچه ها من اومدم با اولین داستانم که مطمعنم خوشتون میاد و از همه باحال تر اینکه داستان بر اساس واقعیت هستش و سعی میکنم یک روز در میون پارت گذاری داشته باشم یا حتی هر روز حتما بخونید و حال کنید ;)
سلام من آرزوم ی دختر بیست و سه ساله که دو ساله با پارتی بابام وارد وزارت اطلاعات شدم و چون کارم عالی بوده و زبانم عالیه منو میفرستن ماموریت های خارج از ایران و این دومین ماموریت خارج از ایرانیه که من میرم به ترکیه شهر استانبول و تو اسلاید های بعد براتون تعریف میکنم که تو چه مخمصه ای قراره بیوفتم :/
ای خداااا من چه گناهی به درگاهت کردم که این دختره وروره جادو رو انداختی به جونم ای سرهنگ ببین چی به روزم آوردی عاخه دیگه نقشه قحطی بود که من بیام محافظ این دختره دیوونه بشم ٫نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمتش تا ببینم این دفعه قرارها چجوری مغزمو بخوره٫ ثنا همون دختریه که قراره من محافظش باشم تا بتونم از باباش مدرک جمع کنم اون خودش میدونه باباش خلافکاره ولی به روی خودش نمیاره باباش ی شرکت داروسازی رو شریکی با بهترین رفیقش که دایی ثنا میشه داره و از اون طریق ترامادول توزیع میکنن و مامان ثنا هم ی دختر ترک بوده که به دست دشمنای شوهر و برادرش کشته میشه و ثنا هم تنها میشه و ی جورایی مثل دیوونه ها برخورد میکنه تحملش سخته ولی خب دلمم براش می سوزه :-(
ثنا_بیا اینجا خوشگله کارت دارم من+اومدم خانم ثنا_جووون بابا ببین تیپشو =-O ٫من کلا به خاطر این ماموریت تمام لباسام اسپرت و خفنه٫ من+خانم من حاظرم کارتون رو بفرمایید تا شما حاظر بشید من هم انجام بدم که سریعتر بریم ثنا_باش پس برو خوردنی هایی که سفارش دادم رو بگیر تو ماشین منتظر بمون من بیام . باشه ای گفتم و رفتم سمت آشپزخونه که ی صدای مهیبی اومد و پشتبندش صدای جیغ ثنا که منو از جا پروند:‑X
دویدم سمت صدا و با چیزی که دیدم بادم خالی شد یکی از مستخدم ها از بالای پله ها افتاده بود جلو پای ثنا و این دختره لوسم های های گریه میکرد (*_*)حالا من گارد گرفته بودم که ی بزن بزن خفن راه بندازم :-D چون کمک های اولیه بلد بودم و زور بازوی زیادیم داشتم برعکس هیکل ظریفم؛ بغلش کردم و گذاشتمش روی کاناپه و زخم پاشو بستم و دستشو آتل گرفتم ٫پس چی من خودم ی پا خانوم دکترم ;-)باس بهم افتخار کنید٫ دست ثنای توی شوک رو گرفتم وبا همون لباس های تنش بردم و تو ماشین گذاشتمش الان دلم دیوونه بازی و شیطونی میخواست اما باید نقش ی دختر جدی و خشک رو بازی میکردم :'( هنوز راه نیافتاده بودیم که ثنا خانم شروع کرد زر زدن : ثنا_میگم آرزو تو چرا انقد کم حرفی ؟ من+مدلمه ثنا_خب از بچگیات بگو برام من+سوالاتو بپرس جواب میدم ثنا_خیلی خب اولین سوالم اینه که چرا تو دختری ولی محافظ شدی من+تنها توانایی من مهارت های رزمی بودن که داشتم پس راهی جز این نداشتم ثنا_چجوری محافظ شدی ؟ ٫با اینکه دوست نداشتم اینارو بگم ولی گفتم بهش٫
٫ما باید طبق نقشه پیش میرفتیم و چیزایی که من بهش گفتم فقط قسمتی از نقشه و البته زندگی نهال دختری که من جاش نقش بازی میکردم بود٫ من+من تو پرورشگاه زندگی می کردم و به خاطر جذابیت زیادم رشید نگهبان اونجا دوستم داشت و من بچه که بودم شیش سالم بود بهم گفت ی چیز ازم بخواه که بتونم انجامش بدم و منم گفتم منو بفرست باشگاه میخوام نینجا بشم؛اون با اینکه حقوقش کم بود و قد نمی داد بازهم اضافه کار گرفت و منو به خواسته ام رسوند ولی وقتی شونزده سالم شد فهمیدم اونجا جای مناسبی برام نیست جایی که گرگا کمین کردن برای شکارم و توی شب با ی نقشه یهویی فرار کردم .
دو شب رو توی پارک های بالا شهر تهران خوابیدم پارکی به اسم نیاوران و خب معجزه بود که هیچی نشد البته اگه پیرایی که نیمه شب میومدن و من فرار می کردم و کلی ترسمو فاکتور بگیرم و بعدش یعنی فرداش ی آقایی اومد سمتم بهش میخورد از اون مذهبی ها باشه و اتفاقا بود .اومد نزدیکم و گفت دخترم چرا اینجا خوابیدی ؟ و من نه گذاشتم و نه برداشتم و با ترس این دو شب رو براش تعریف کردم کمکم کرد بلند شم و منو پیش خانواده اش برد ی مادر و دختر چادری با پوست سفید و چشمای قهوه ای درشت درست شبیه به هم بودن و ی پسر هم نشسته بود که قد بلند و هیکلی بود و سرش پایین بود انگار داشت با خودش چیزایی می گفت ولی وقتی سرشو بلند کرد خشکم زد :0
چقدر شبیه باباش بود چشمای عسلی با موهای هم رنگش تازه خیلی هم آشنا بود انگار قبلاً دیده بودمش (ثنا پرید تو حرفم و حسم پرید ایییشش خو بزار قصمو بگم ): ثنا_کی بود :-D من+پسر حاجی قبلاً دم مدرسه خودمون دیده بودمش ثنا_آها خب بعدش چی شد (د مگه میزاری بگم(+_+) من+من رو باخودشون بردن خونشون و تقریبا دو سال اونجا زندگی کردم . توی این دو سال فهمیدم پسر حاجی امیر ارسلان نامدار خیلی دوستم داره و ی شب که اتفاقی شنیدم از مامانش خواست تا باهام حرف بزنه زد به سرم و از اونجا هم فرار کردم این بار اما اومدم ترکیه غیر قانونی با کمک پول هایی که تو اون دو سال با آموزش نینجوتسو جمع کرده بودم و بعد با ی سری آدما آشنا شدم که...
اونا بهم گفتن باید براشون کار کنم و اگه چیزی به کسی بگم هم به ضرر خودمه قاچاقچی بودن اما من راه فراری نداشتم بعد از دو ماه که پیش اونا بودم فهمیدم اینجا موندن هم فایده نداره چون شنیده بودم پسر حاجی از طریق پسر عموش که ترکیه زندگی میکنه منو پیدا کرده و این هام که همدیگه رو به پول می فروختن من که دیگه هیچ ٫بیچاره نهال زمانی که از اون روزایی که پیش اونا بود می گفت می فهمیدم چرا انقد خشک و سرده اون تو زندگیش خیلی خطر کرده بود و خوشبختی الانش واقعا حقشه (بچه ها نهال توی نیویورک با شراکت شوهرش که یکی از حفاظتی های اون قاچاقچیان بود باشگاه زده و کارش گرفته :-) ٫ خلاصه که پیچوندمشون و به عنوان محافظ دو سال چند جای دیگه کار کردم ی بار برای ی خانم مسن و ی بار برای ی دختر بچه تقریبا ده ساله و بار هم برای ی خانم سی ساله که زن دوم یکی از قاچاقچیایی بود که می شناختم و بعدم برای تو و بابات و پسر حاجیم ول کرد و رفت مثل اینکه تا امید شد دلم سوخت ولی اون فقط داداشمه نمی خوام با این هم شر که پشت منه پا به دام بدبخت بشه وگرنه از راهنمایی یعنی هفتم که بودم دم مدرسه ما میومد و نگاه میکرد سر به زیرم بود ولی دوستاش به نیت اذیت و آزار میومدن ثنا_عاخی چقده سختی کشیدی حالا وایسا من بگم بهت (دختره دیوونه انگار مسابقه گذاشتن هر کی بدبخت تره برندس حالا خوبه زندگینامه نهال بود :-D( من+می شنوم
خب بچه ها حتما اگه تا این اسلاید جلو اومدید باید خوشتون اومده باشه پارت های بعد رو دنبال کنید و نظر هم بدید و هر سوالی هم داشتید بپرسید اگه جزو پارت های بعد نباشه جواب میدم نظر هم بدید که انرژی بگیرم برای ادامه دادن :-)
خب بچه ها این اسلاید رو گذاشتم که بگم نهال همون دختریه که پرورشگاهی بود و آرزو همون پلیس مخفی هست که به خاطر ماموریت تغییر چهره داده موهاش رو زیتونی کرده و لنز سبز عسلی میزاره وگرنه خود واقعیش این شکلی نیست همیشه هم به خاطر این ماموریت دم اسبی میبنده موهاشو که چشاش کشیده تر بشه وگرنه چشم های خودش و کلا قیافش خیلی کیوته و عروسکی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)