
ببخشید که دیر گذاشتم، دیگه از این به بعد تند تند میذارم🥺
نزدیک به سه ساعت منتظر مونده بودیم، فشاری که استرس و اضطراب اون لحظه داشتن بهم وارد میکردن، هیچ وقت تجربه نکرده بودم! دیگه کم کم داشت گریم میگرفت، راحت میتونستم بغضی که داشت به گلوم میومد رو حس کنم! همینجور به زمین خیره شده بودم و پوست انگشتامو میکندم که یهو شوگا گفت: ✓هی جیهوپ، کجا رفته بودی؟ سرمو بلند کردم و جیهوپ رو دیدم که با پلاستیک دستش داشت سمتمون میومد. وقتی بهمون رسید، نفسی تازه کرد و گفت: &رفته بودم یخورده خوراکی براتون بگیرم، گفتم شاید گشنتون باشه، بیا. و پلاستیک رو سمت شوگا گرفت. شوگا پلاستیک رو ازش گرفت و یخورده داخلش رو گشت، یه خوراکی از داخلش درآورد و داد دستم. بی حال گفتم: _این چیه؟ ✓پاستیل، بخور _میل ندارم. و پاستیل رو پرت کردم یه گوشه. شوگا کلافه گفت: ✓یاااا ا/ت لج نکن، نمیشه هیچی نخوری که!! اخمام تو هم رفت، گفتم:
_تا جونگ کوک بهوش نیاد من لب به هیچی نمیزنم. ✓نمیشه که چیزی نخ... _تو رو خدا بس کن شوگا. شوگا خواست جوابمو بده که در اتاق عمل به شدت باز شد، بعد چند تا پرستار به سرعت ازش خارج شدن و پشت سرش، جونگ کوک رو که بیهوش روی تخت بود آوردن. با عجله از جام بلند شدم و به سمت تخت رفتم، نذاشتم تخت رو ببرن، رو به دکتر گفتم: _آقای دکتر، چی شده؟ دکتر لبخندی زد و گفت: ☆نگران نباش دخترم، حالش خوبه، فقط بزار بریم تا اتفاقی براش نیوفته. شوگا نذاشت حرف دیگه ای بزنم، سریع دستمو گرفت و من رو سمت خودش کشید، و اونا هم جونگ کوک رو بردن. رو به شوگا نگران گفتم: _حالش خوبه دیگه نه؟ شوگا آروم شونه هامو ماساژ داد و گفت: ✓مطمئنم الان حالش خیلی بهتر از من و توعه. نا خواسته لبخندی روی لبم اومد، سرمو انداختم پایین و یخورده با انگشتام ور رفتم، بعد خیلی آروم از شوگا جدا شدم و روی صندلی نشستم. نیم ساعتی گذشته بود و هنوز خبری ازشون نشده بود، دیگه واقعا ترس برم داشته بود، نکنه اتفاقی براش افتاده و بهمون نمیگن؟!
خیلی سریع از جام بلند شدم و لباسامو مرتب کردم، خواستم برم که شوگا گفت: ✓کجا میری؟ برگشتم سمتشو با لحن مضطربی گفتم: _میرم ببینم جونگ کوک کجاست، دلشوره دارم. جیهوپ اومد سمتم، لبخندی زد و گفت: &ا/ت، ما هم به اندازه تو دلشوره داریم، بیا بشین، مطمئنم اتفاقی نیوفتاده، خب؟ جیهوپ دستمو گرفت، خواست ببرتم سمت صندلیا که دستمو از دستش کشیدم بیرون، گفتم: _ببخشید، ولی من باید برم، دیگه نمیتونم صبر کنم. و بی معطلی ازشون دور شدم. کل بیمارستان رو زیرو رو کردم ولی جونگ کوک توی هیچ کدام از اتاقا نبود، قلبم داشت از دهنم بیرون میزد، به معنای واقعی ترسیده بودم. از بس که دوییده بودم خسته شده بودم، آروم خودمو به دیوار رسوندم و از پشت بهش تکیه دادم، چند بار نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم تر بزنه. به رو به روم خیره شدم، این اتاق رو هنوز ندیده بودم، تنها امیدم همین بود، اگر این اتاقم خالی بود، پس یعنی واقعا اتفاقی برای جونگ کوک افتاده! با استرس رفتم سمت شیشه اتاق تا به داخل نگاه کنم و ببینم جونگ کوک هست یا نه. تقریبا نزدیکش شده بودم، آروم به سمتش رفتم و خیلی
یواشکی به داخل خیره شدم، به خاطر پرده ای که جلوی شیشه بود داخل خیلی خوب معلوم نبود، کمی گشتمش اما چیزی ندیدم، دیگه نا امید شده بودم که یهو جونگ کوک رو دیدم! با خوشحالی میرم سمت در تا بازش کنم و برم داخل، اما یهو صدایی از داخل اتاق گفت: ☆من واقعا متاسفم آقای جئون. و پشت بندش صدای ضعیفی اومد که نمیفهمیدم چی میگفت، یعنی چی متاسفم آقای جئون؟ حس کردم شخصی داره به در نزدیک میشه تا از اتاق بیاد بیرون، دستمو از روی دست گیره در برداشتم، کمی به اطراف خیره شدم، یه راهرو کنار اتاق بود، سریع رفتم اونجا خودمو پشت یه ستون قایم کردم، و چند ثانیه بعد صدای باز و بسته شدن در اومد. یواشکی از کنار ستون به اون طرف خیره شدم، و دکتر رو دیدم که داشت رد میشد، بهترین فرصت الان بود. خیلی یواش از راهرو اومدم بیرون و به سمت دکتر رفتم، بعد صداش زدم و گفتم: _ببخشید دکتر. دکتر آروم چرخید سمتم و گفت: ☆بفرمایید؟ رفتم نزدیکش رو گفتم: _حالش چطوره؟ با تعجب گفت: ☆حال کی؟
_آقای جئون جونگ کوک، حالش خوبه؟ احساس کردم تا اسم جونگ کوک رو بردم، کمی دستپاچه شد، خیلی سریع گفت: ☆اوه، آقای جئون حونگ کوک، بله ایشون حالشون خوبه، چیزی شده؟ کمی مشکوک نگاش کردم و گفتم: _من باید بپرسم دکتر، اگه چیزی شده، لطفا بهم بگین، پنهان نکنین، چون باید بدونم! ☆نه نگران نباشین، ایشون حالشون کاملا خوبه، میتونید برید ببینینشون! _جدی؟ لبخند زورکی زد و گفت: ☆البته! چند ثانیه بینمون سکوت شد، بعد دکتره گفت: ☆معذرت میخوام، اما من چند تا مریض دیگه هم دارم، باید به اونا برسم، پس باید برم، امیدوارم حال مریض شما هم هر چه زودتر خوب بشه. سریع تعظیم کرد و بعد به سرعت رفت، چرا اینقدر مشکوک بود؟ دیگه بهش فکر نکردم، برگشتم و به سمت اتاق رفتم، نفس عمیقی کشیدم و در رو آروم باز کردم و وارد اتاق شدم، جونگ کوک خوابیده بود، لبخندی زدم و در رو بستم. یه صندلی برداشتمو کنار تخت جونگ کوک گذاشتم و آروم نشستم.
خیلی ناز خوابیده بود، عین فرشته ها، مثل بچه ای بود که خسته از شهربازی برگشته باشه خونه و بلافاصله خوابش برده باشه. دستمو آروم بردم توی موهاشو شلخته ترش کردم، بعد دستی روی صورتش. کشیدم و بعد روی پام گذاشتم. یه دفعه هوس کردم آهنگی رو که با صدای جونگ کوک درست کرده بودم رو بخونم. چند بار هماهنگ با ریتم آهنگ پاهام رو روی زمین کوبیدم، چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، و بعد شروع کردم به خوندن. اینبار این آهنگ خیلی دلنشین تر از قبل شده بود، شور و نشاطی که به آدم میبخشید، باعث میشد حس خیلی خوبی پیدا کنم. چشمام رو باز کردم و به صورتش خیره شدم، دل کندن ازش خیلی سخت بود، هر چقدر نگاه میکردم سیر نمیشدم. نا خوداگاه دوباره چشمام بسته شدن و من هم با صدای بلند تری آهنگ رو میخوندم. غرق دنیای خودم بودم که یهو صدای ضعیفی رو شنیدم، آروم چشمام رو باز کردم و بلافاصله به جونگ کوک خیره شدم، بیدار شده بود و داشت چیزی رو زمزمه میکرد. دست از خوندن برداشتم و دیگه پاهام رو به زمین نکوبیدم تا ببینم چی میگه، کمی نزدیکش شدم تا صدا واضح تر بشه. اون داشت...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میتونی بیای نظر سنجی bani و به مارو رای بدی؟مرسی کیوتم
دو روز شده دیگه الانم که پارت بعد و بزار کشته شدیم
گداشتم
منتشر نمیشد
عرررررر با اینکه فیک نمیخوندم داستانت خیلی خوبه تو خیلی با استعدادی 😀😍😍😍😍😍
لطفا پارت بعدی بزاررررر
وایییی ممنونم عزیزم🥺
امروز قراره بزارم
پارت بعدی رو تا میتونی زودتر بذارررررر🥺
چشم عزیزم
امروز میزارم
نمون😂🙂
بعدیییییی
چشممممم
نایسسسس
ممنوننننن
لطفا زودتر پارت بعدی رو بزااار
چشممممم
10
9
8