8 اسلاید صحیح/غلط توسط: azi💕 انتشار: 2 سال پیش 1,543 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
پارت شیش رو هم امشب میزارم🥺
هنذفریمو آروم از داخل کیفم درآوردم و اونو به گوشیم وصل کردم، توی گوشام گذاشتمو بعد، آهنگ مورد علاقم و پلی کردم.
با هر ثانیه آهنگ اشک میریختم، هق هقام کل فضا رو گرفته بود، این آهنگ رو فقط به خاطر اون درست کرده بودم، فقط بخاطر اون...
(فلش بک به پنج ماه پیش)
_جونگ کوکا
+جان؟
_کجایی؟
+من زیر درخت نشستم.
قدم هامو تندتر کردم و به سمت تنها درخت حیاط رفتم، جونگ کوک به درخت تکیه داده بود و چشماشو بسته بود.
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_ جونگ کوکا کارت دارم.
جونگ کوک آروم چشماشو باز کرد و بهم خیر شد، لبخندی رو لباش نشست و گفت:
+خواهر خوشگلم باهام چیکار داره؟
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_خب، میدونی که من آهنگ سازی رو بلدم
+خب؟
_و الانم دارم روی یه آهنگ کار میکنم
+خب؟!
_ولی این آهنگ من خواننده نداره
+خب؟؟!
_و از اونجایی که صدای تو خیلی خوبه، دلم میخواد برام بخونی.
جونگ کوک از تعجب زیاد چشماش درشت شد، با دست به خودش اشاره کرد و گفت:
+من؟
_آره تو
+ولی، من که صدام قشنگ نیست.
اخم کردم و گفتم:
_کی گفته صدات قشنگ نیست، خیلی بهشتیه!
+جدی میگی؟
_من باهات شوخی دارم؟
+خب...نه
_پس حرفی نمیمونه، بیا بریم که کلی کار داریم.
از جام بلند شدم و لباسمو مرتب کردم، خواستم دست جونگ کوک رو بگیرم تا بلندش کنم که یهو گفت:
+مگه قراره الان بخونم؟
_پس دیگه کی باید بخونی؟
دست جونگ کوک رو گرفتم و بلندش کردم، و با هم به خونه رفتیم.
(پایان فلش بک)
هیچ وقت اون روزارو یادم نمیره که چقدر به سختی شعر گفتیم، چه سختیایی کشیدیم، چه خنده هایی کردیم، چه خوشایی گذروندیم.
حق با من بود، اون صداش بهشتیه، این صدای بهشتی قبلا
لبخند روی لبام میاورد، اما الان اشکامو درمیاره!
(دو هفته بعد)
تو این دو هفته فقط داشتم توی خیابونا ول میگشتم، هیچ جایی برای موندن پیدا نمیکردم، همشم در حال فرار بودم، چرا؟
چون هرجا میرفتم حونگ کوک رو میدیدم، توی پارک، توی محله های قدیمی، نزدیک ویلا ها، هرجایی که فکرشو بکنین جونگ کوک بود.
اون روز هم یواشکی توی یه کوچه خلوت داشتم شیر موز، میخوردم، چند روزی بود غذای درست و حسابی نخورده بودم، و بالاخره بعد از مدت ها داشتم شیر موز میخوردم.
همینجوری مشغول بودم که یهو صدایی گفت:
+از شیر موزای منم خوشمزه تره؟
عین چی از ترس پریدم هوا، طوری که شیر موزم روی زمین افتاد، با وحشت به شخص رو به روم خیره شدم، اون واقعا جونگ کوک بود؟
خیلی تغییر کرده بود، چشماش کبود و سرخ شده بود، لب هاش ترک خورده بود، دیگه موهاش مرتب نبود، خیلی شلخته بود.
لبخند بی جونی زد و گفت:
+ظاهرا خوشمزه تره!
هیچی نمیگفتم، فقط با بُهت داشتم بهش نگاه میکردم.
خنده ریزی کرد و گفت:
+میخوام بهت ثابت کنم شیر موزای من خوشمزه تره...بگو چجوری؟
هیچی نگفتم، فقط سرمو انداختم پایین تا صورتشو نبینم،
نمیدونم چرا اما نمیتونستم با اون ظاهر ببینمش، قلبم به درد میومد.
با صدای آرامش بخشی گفت:
+منو ببین.
سرمو بالا نیاوردم و فقط به زمین خیره شدم، اما اون دست بردار نبود.
جونگ کوک دستشو زیر چونم گذاشت و آروم سرمو بالا آورد، و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
لبخند زد و گفت:
+بگو چجوری؟
آروم زیر لب گفتم:
_چجوری؟
اونم مثل من آروم گفت:
+چطوره خودت بیای تا ببینی؟
بهم اجازه فکر کردن نداد، سریع دستمو گرفت و بلندم کرد، و منو سوار ماشینش کرد.
تازه ویندوزم بالا اومده بود، خواستم از ماشین پیاده شم که درارو قفل کرد، کمربندمم بست و گفت:
+فعلا نباید جایی بری، کلی کار داریم.
و خیلی سریع حرکت کرد.
تمام راه داشتم به این فکر میکردم که چقدر جونگ کوک تغییر کرده، رفتاراش، حرکتاش، طرز صحبتش، تیپ و قیافش همه چیزش عوض شده بود!
دیگه مثل قدیما پرانرژی نبود، دیگه مثل قدیما بلند بلند حرف
نمیزد، دیگه مثل قدیما موهاشو یه وری درست نمیکرد، دیگه از اون تیپ اسپرت خفن خبری نبود، اون یه جونگ کوک جدید بود!
بالاخره به یه جنگل میرسیم، جونگ کوک جلوی یه کلبه ترمز میکنه و پیاده میشه، کمربند من رو هم باز میکنه و کمکم میکنه از ماشین پیاده شم.
بلافاصله از پشت بغلم میکنه و منو به داخل کلبه میبره، هر چی فکر میکردم نمیتونستم بفهمم دلیل این کاراش چیه.
منو روی یه مبل مینشونه و خودشم کنارم میشینه.
کلبه توی سکوت فرو رفته بود، تنها صدایی که میشنیدم صدای قلب من بود که تند میزد.
یخورده که گذشت، جونگ کوک گفت:
+میدونی منظورم از اثبات خوشمزگی شیر موز چی بود؟
و بهم خیره میشه.
سرمو آروم به معنای نه تکون میدم.
نفس عمیقی میکشه و میگه:
_خوشمزگی همون عشقه، شیر موزم همون جونگ کوکه، اثبات خوشمزگی شیرموز، یعنی اثبات عشق جونگ کوک.
پوزخندی زدمو گفتم:
+تو عشقت رو به من ثابت کردی، دیگه نیازی نیست دوباره ثابت کنی.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم، خواستم بازش کنم که جونگ کوک گفت:
+نمیخوای چیزی بدونی؟
برگشتم سمتشو گفتم:
_چی رو؟
+حقیقت رو
_حقیقت واضح و مشخصه
+این چیزی که تو میدونی حقیقت نیست، خیاله، خیال باطل
_هه، میخوای بگی حقیقت رو میدونی؟خیله خب، میشنوم.
و دست به سینه منتظرش ایستادم.
+باید اینجا پیشم بشینی
_ایستاده راحت ترم.
کمی صداش رو بالا برد و گفت:
+گفتم باید اینجا پیشم بشینی.
حوصله جنگ و دعوا نداشتم، خیلی آروم کنارش نشستم و گفتم:
_میشنوم.
کمی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت:
+رفتارای سرد من فقط بخاطر تو بود.
با تعجب بهش خیره شدم، لبخند تلخی زد و ادامه داد:
+چند ماه قبل از اینکه پیدات کنم، دختری بهم گفته بود ازم خوشش اومده، دختر خوبی بود، منم ازش خوشم اومده بود، اما بعدا رفتارا و حرکاتی ازش دیدم که باعث شد ازش متنفر شم، پس بهم زدیم.
تو چشمام خیره شد، گفت:
+یک روز برده بودمت شهربازی، گفته بودی میخوای بری یکی از اون بازی های شانسی رو امتحان کنی، داشتی بازی میکردی
و منم داشتم از دور نگات میکردم، که همون دختره رو دوباره دیدم، فکر میکنی کی بود؟
دوباره سکوت کرد، پوزخندی زد و گفت:
+یکی از دخترای همون آقای چاق و بداخلاق بود!
با این حرفش خیلی تعجب کردم! یعنی...اِما(اسم همون دختر آقای بداخلاق و چاق) با جونگ کوک دوست شده بود؟ باورم نمیشه، چطور روش شده دوباره بهش نزدیک بشه؟
اخمی روی پیشونیم نشست و دستامو مشت کردم، جونگ کوک آهی کشید و گفت:
+اون من و تورو با هم دیده بود، و فکر کرد دوست دخترم شدی، برای همین عصبانی شد و گفت حق نداری باهاش ازدواج کنی، من مخالفت کردم و براش توضیح دادم که ما ممکنه بزودی با هم ازدواج کنیم، ولی اون گفت اگه باهات ازدواج کنم، تورو میک*شه.
چشمام از تعحب گرد شده بود، اون ع*ضی مگه کشت*نم بلده؟
+اولش باورم نشد، اما با عکسا و ایمیلایی که برام میفرستاد، کم کم فهمیدم دارم اشتباه میکنم! واسه همین تصمیم گرفتم باهات سرد شم که دیگه عاشقت نباشم، واسه همین دیگه تورو پارک نبردم تا اون ما دو تا رو با هم نبینه، تمام رفتارا و حرکات و حرف زدنام فقط برای این بود که تورو از دست ندم.
بغص کرد، سعی کرد پنهانش کنه اما موفق نبود، با همون بغض ادامه داد:
+حاضر بودم تورو مال خودم نکنم اما همیشه سالم بمونی.
چشماش پر از اشک شدن، و همین باعث میشد به صورت عجیبی بدرخشن.
کمی نزدیکم شد، لبخندی زد و گفت:
+حالا فهمیدی من واقعا عاشقت بودم؟
تنها جوابم سکوت بود، نمیدونستم چی بگم، حق با جونگ کوک بود، اون واقعا من رو دوست داشت، دلیل عذاب های این مدتش فقط من بودم!
خندید و گفت:
+مامان همیشه میگه، وقتی کسی در جواب به سوالت سکوت میکنه، یعنی باهات موافقه.
قطره اشکی از روی گونش چکید، که باعث شد اشک من هم از روی صورتم سرازیر بشه.
با دستام صورتشو پاک کردمو و با بغض گفتم:
+دوست ندارم کسی که عاشقشم جلوی چشمام گریه کنه!
اونم با لبخند صورتم رو پاک کرد و گفت:
_منم دوست ندارم کسی که عاشقشم جلوی چشمام گریه کنه!
و خیلی سریع، ل*ب هاشو روی ل*ب هام کاشت.
اینبار من هم همراهیش کردم، مثل دفعه قبل پسش نزدم.
از اینکه دوباره جونگ کوک رو کنار خودم میدیدم خیلی خوشحال بودم.
نمیدونم چرا اما یهو بغض توی گلوم سنگین تر شد، احساس خفگی شدیدی بهم دست داده بود، باید هر چه زودتر از شرش خلاص میشدم.
خیلی سریع از جونگ کوک جدا شدم، خودمو توی بغلش انداختم و گذاشتم بغضم بترکه، و شروع کردم به گریه کردن، جونگ کوک هم منو محکم به خودش فشرد و آروم موهامو نوازش میکرد...
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
68 لایک
عالی بود کم مونده بود گریه کنم
واقعا با استعدادی
عزیزم
ممنونم ازت🥺🫂
منفیکنمیخونمولی باید بگم نویسنده ب خلی خوبی هستی و به نظرم خلی میتونی توی نویسندگی پیشرفتکنی موفق باشی💜
واییی عزیزم واقعا ازت ممنونم🥺🥺🥺🥺😍💕🍭🔥
عالیه
مرسی🥺
اییی هارتم یکم هیجانی کن عالی بود
پارت بد هیجانیه
مرسییی💕
عااااللللییییی
مرسی عزیزم🥺💕