
خب سلام این یک تک پارتی هستش و اولین فیک من امیدوارم خوشتون بیاد
راوی با کلافگی در خیابان های سئول که زمانی مرکز ارزو هایش بود قدم میزد و دنبال دلیل بود که چرا؟چرا او؟به خاطر کدامین گناهش؟ و هزاران چرا دیگر که هیچ جوابی برایشان نداشت. صدای باران که روزی زیبا ترین سنفونی زندگی اش بود اکنون تیشه بر ریشه ضعیف ارامشش میزد.اما شاید مهلت خوبی بود تا این طلسم را میشکست؟بعد از گذشتن این افکار ناخود اگاه بعد از دوسال اشک هایش همزمان با باران جاری شد. و دوباره صحنه های ان روز کذایی را بخاطر اورد و دوباره مرور می کردبه خاطر میاورد که ان روز هم مانند باقی روز ها از اموزشگاه به خانه میرفت و تنها فرق ان روز این بود که کلاس برای اولین بار کنسل شده بود و زودتر به سمت خانه راهی شده بود و فکر میکرد که با این کار تهیونگ خوشحال میشود.با شادی در اتاق مشترکشان را باز کرد که با صحنه دردناکی مواجه شد عشقش.مردش.امپراطور کاخ رویاهایش همراه با دختری دیگر در اغوش هم بودن و صحنه نا مناسبی را خلق کرده بودند و حتی تا چند دقیقه متوجه ورود او نیز نشده بودند و وقتی به خود امدند که ا/ت با چشمانی اشکبار اتاق را ترک میکرد و دیگز هرگز نه نامی از او برد و نه اورا دید و تنها به خاطر او در اوج جوانی پیر شده بود و قلبش دیگر به درد نمیخورد.با صدای بوق ممتدد ماشین به خود امو و گویی که دوباره دیر شده بود و اخرین صحنه ماشین مدل بالایی بود که با سرعت به او برخورد کرد و ثانیه ای بعد تاریکی دنیای سیاه و سفید دخترک را در بر گرفت
تهیونگ با نگرانی و عصبانیت دختره رو وارد ماشین کردم و با سرعت سرسام اوری رانندگی میکردم طولی نکشید که به نزدیکترین بیمارستان رسیدم و دختره رو به دکتر ها سپردم.چهره دختره من رو به یاد ا/ت مینداخت و به قدری شباهت بهم داشتن که اول فکر کردم اونه اما ا/ت من که انقدر شکسته نبود ا/ت من که تار موهای سفید تو موهای خوشکلش نداشت. ا/ت من که انقدر چهرش بیروح و مرده و بی رنگ نبود ا/ت که انقدر لاغر و ضعیف نبود. تازه بعد از غلطی که کردم متوجه شدم که جونم به جونش بستس و نفس هام بهش گره خورده تازه فهمیدم که قلبم فقط به خاطر اون میتپه و تهیونگ بدون ا/ت معنی نداره تو افکار خودم غرق بودم که با صدای گریه های بعضی پرستار های به خودم اومدم. با کنجکاوی به سمتشون حرکت کردم و جریان رو پرسیدم و با جوابی که داد احساس کرد روحم با سرعت بالایی از بدنم خارج و دوباره وارد بدنم شد.
پرستار :اون ا/ت هستش و حدود دوسالی هستش که اینجا به عنوان روان پزشک اطفال کار میکنه طفلی به خاطر خیانتی که شوهرش میکنه قلبش ضعیف میشه و وقتی که از خونه میزنه بیرون گیر یه مشت الواط می افته و اونا هم تا سر حد مرگ کتکش میزنن و باعث میشن که بچه دو ماهش سقط بشه و دیگه نتونه باردار بشه اون یکی از پزشک های محبوب و مهربون اینجاست و همه هم دوستش دارن.حالا معلوم نیس با کدوم ادم مریضی تصادف کرده که به این وضع در اومده
1 ماه بعد: ا/ت: با برخورد نور به صورتم چشم هام رو باز کردم و با تعجب به دور و برم نگاه میکردم.یک اتاق تماما سفید و کلی دستگاه که بمن وصل بود و مردی که سرش رو رو دست هام گذاشته بود و خواب بود. با دیدن چهره اون مرد که مطمئنا تهیونگ بود همه چیز یادم اومد و چهرم دوباره بی روح شد. تو افکارم شناور بودم که با ضدای بهت زده تهیونگ چشم های سرد و بی روحم رو به سمتش سوق دادم: ا/ت تو بهوش اومدی؟وای خدایا باورم نمیشه بالاخره بهوش اومدی.این رویاست که چشم هات رو دارم دوباره باز میبینم یا واقعیت؟ و بعد در کمال تعجب قطره اشکی از گوشه چشم هاش چکید و دوباره ادامه داد: تو واقعی هستی اخه محاله که یک رویا انقدر واقعی باشه. و بعد به سرعت از اتاق خارج شد و دقایقی بعد همراه با دکتر کیم وارد اتاق شد
دو هفته بعد: تهیونگ: تو این دو هفته ا/ت یک کلمه هم باهام حرف نزده.بالاخره امروز طاقتم طاق شد و روبهش گفتم: ا/ت من که همه چیز رو بهت توضیح دادم حالا چرا این شکنجه رو تمومش نمیکنی؟چرا حرف نمیزنی؟چرا دوباره من رو با عشق و محبت نگاه نمیکنی؟چیکار کنم که من رو ببخشی؟ ا/ت:بچم رو بهم برگردون. با نگاهی غمگین بهش خیره شدم که ادامه داد: چرا حرف نمیزنی ها؟چرا بچم رو بهم برنمیگردونی تهیونگ؟چرا ساکت شدی؟حرفی برای کفتن نداری نه؟نبایدم داشته باشی درسته توضیح دادی اما تو موضوع اصلی هیچ تغییری ایجاد نمیکنه تو قاتل بچه منی.تو یک خائن عوضی هستیحداقل اگه نمیتونی بچم رو برگردونی حداقل از زندگی من برو بیرون. داشتم میسوختم از غم نگاهش و بعد کاملا ناگهانی داد زدم:بسه من که گفتم غلط کردم دیگه چرا من رو اتیش میزنی؟چرا شکنجه میکنی؟من که برات توضیح دادم همه چیز رو دیگه چرا اذیت میکنی؟اون بچه منم بود ا/ت این وسط منم دارم نابود میشم چشمهات رو باز کن و ببین.من الان پشیمونم من الان درموندم و هیچ شباهتی به تهیونگ چند وقت پیش ندارم ا/ت به کس قسم بخورم که پشیمونم؟ نیشخندی زد که جری تر شدم و با بی رحمی ادامه دادم:میخوای از زندگیت برم بیرون؟محاله مگه تو خواب ببینی میدونی من ادم خودخواهی هستم و شده تورو به زور نگه میدارم اما نمیزارم دوباره از پیشم بری. گفتم و بیتوجه به چهره بهت زدش از اتاق خارج شدم
1روز بعد راوی: همه با نگاهی غمگین به مراسم تشییع جنازه ا/ت نگاه میکردن اما از یک طرف در تعجب بودن که تهیونگ چرا در مراسم خاکسپاری ا/ت شرکت نکرده؟ (تهیونگ بعد از زدن اون حرف ها از بیمارستان میره و بعد از دوساعت به اتاق ا/ت برمیگرده اما غافل از اینکه ا/ت بعد از رفتن تهیونگ به خاطر یاداوری گذشته و حرف های تهیونگ و قلب ضعیفش سکته میکنه و میمیره)انتظارشان زیاد طول نکشید که تهیونگ با چشمانی قرمز و پیرهن سفیدی در جمع حاضر شد.همه متعجب شدن اما غمگین سر به پایین انداختن وتا خواستن ا/ت رو به خاک بسپرن صدای تهیونگ بلند شد: دارید چیکار میکنید؟چرا دارید ا/ت من رو دفن میکنید؟مگه اون مرده؟ نگاه متعجب و سوالی به سمت رفیقش جیمین انداخت که تنها با نگاه غم الودش مواجه شد. با صدایی لرزون و لحنی ناباور تک خنده ای زد و گفت: ا/ت اصلا شوخی خوبی نیست.پاشو این اصلا روش خوبی برای انتقام نیست ها پاشو مگه بهم قول نداده بودی که تا اخرش باهامی پس چرا الان بدون من خوابیدی؟پاشو بدون توجه به اون جسم ا/ت رو درون قبر گذاشتن و در این لحظه صدای نعره تهیونگ بود که عرش خدا رو به لرزه در اورد: نذارینش اون تو.عشقم از تاریکی میترسه.نذارینش اون تو ا/ت من از تنهایی بدش میاد . رو صورتش خاک نریزید اخه اون چجوری میخواد دوباره برام لبخند بزنه؟ا/ت پاشو بخدا اگه پا نشی منم میمیرم ها به زور اورا گرفته بودند که به سمت جسد عشقش هجوم نبرد که به ناگهان تقلا هایش متوقف شد و فقط یک زمزمه از میان لب های بی روحش خارج شد :دارم میام پیشت خانومم و ثانیه بعد روح هر دو با هم در کرانه های اسمان به پرواز در امد و تقدیر عشق ابدی ان هارا با مرگ هردو به پایان رساند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)