خب سلام این یک تک پارتی هستش و اولین فیک من امیدوارم خوشتون بیاد
راوی
با کلافگی در خیابان های سئول که زمانی مرکز ارزو هایش بود قدم میزد و دنبال دلیل بود که چرا؟چرا او؟به خاطر کدامین گناهش؟ و هزاران چرا دیگر که هیچ جوابی برایشان نداشت. صدای باران که روزی زیبا ترین سنفونی زندگی اش بود اکنون تیشه بر ریشه ضعیف ارامشش میزد.اما شاید مهلت خوبی بود تا این طلسم را میشکست؟بعد از گذشتن این افکار ناخود اگاه بعد از دوسال اشک هایش همزمان با باران جاری شد. و دوباره صحنه های ان روز کذایی را بخاطر اورد و دوباره مرور می کردبه خاطر میاورد که ان روز هم مانند باقی روز ها از اموزشگاه به خانه میرفت و تنها فرق ان روز این بود که کلاس برای اولین بار کنسل شده بود و زودتر به سمت خانه راهی شده بود و فکر میکرد که با این کار تهیونگ خوشحال میشود.با شادی در اتاق مشترکشان را باز کرد که با صحنه دردناکی مواجه شد عشقش.مردش.امپراطور کاخ رویاهایش همراه با دختری دیگر در اغوش هم بودن و صحنه نا مناسبی را خلق کرده بودند و حتی تا چند دقیقه متوجه ورود او نیز نشده بودند و وقتی به خود امدند که ا/ت با چشمانی اشکبار اتاق را ترک میکرد و دیگز هرگز نه نامی از او برد و نه اورا دید و تنها به خاطر او در اوج جوانی پیر شده بود و قلبش دیگر به درد نمیخورد.با صدای بوق ممتدد ماشین به خود امو و گویی که دوباره دیر شده بود و اخرین صحنه ماشین مدل بالایی بود که با سرعت به او برخورد کرد و ثانیه ای بعد تاریکی دنیای سیاه و سفید دخترک را در بر گرفت
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)