
دوستان من پارت ۱ رو هر چه گشتم سیو پیدا نکردم به صورت خلاصه تو اسلاید اول میگم.
پارت ۱ داستان ما با ملودی آشنا میشیم که دختر فقیری هست و با برادر و پدرش زندگی میکنه.پدرش اون رو آزار میده چون بیماره و در صورت استرس و فشار زیاد و ترس بیش از حد خون بالا میاره. ملودی به صورت تک و تنها از برادرش محافظت میکنه و درداش رو مخفی میکنه اون خودش رو ملو صدا میکنه. حالا اریک که پسر پولدار داستان ماست در اسلاید دوم در حال پوشیدن لباسه که بهترین رفیقش جک وارد میشه و بحثشون به سوی یک عروسک میره که یادگار دختری به اسم لوراست (با لورا بعدها آشنا میشید)در کل اریک به نامزد قراردادیش کلویی اشاره میکنه. اریک و جک و کلویی و میراندا و اریکا با هم به مدرسه میرن .(درمورد همه اینا تو بیوگرافی دوباره توضیح میدم) به هر حال آنها ملودی رو می بینند و کلویی دستور میده لباسش رو خیس کنند. در کلاس کلویی از بچه ها جدا میفته و سر زنگ تاریخ لقب ملودی که به زن های خوش صدا داده میشد توسط اریک مسخره میشه و اریک اسم ملودی رو بب ارزش خطاب میکنه در نهایت زنگ آخر کلویی به مادر ملودی توهین میکنه ملودی هم ناخواسته و به صورت غریزی بهش سیلی میزنه کلویی هم با عصباتیت ملودی رو پرت میکنه زمین و لگدش میزنه .ملودی هم بدون هیچ حرفی به سمت دستشویی فرار میکنه و اونجا خون بالا میاره و پدرش مجبورش کرده بود که راز خون بالاآوردن رو مخفی کنه و همون موقع هست که مایا و اریکا وارد دستشویی میشن....
مارک:می خواستم خودم تنها برم خونه که آبجی ببینه بزرگ شدم.با خانم مچکال و بقیه بچه ها سوار ماشین شدیم که بریم خونه یه مدت بعد که دیدم راننده داره بد رانندگی میکنه من آخرین نفر تو ماشین بودم و بقیه پیاده شده بودند. ماشین برگشت و من فقط داد های چند نفر رو می شنیدم.اریک:به هوش اومدم . حالم خوب بود و گوشه خیابان بودم.نگاه کردم گه دیدم همه دورم رو حلقه کردند و فقط یک نفر سر اون ماشین تصادف شده اند. صبر کن چرا اینجا پر از خبرنگار بود کلویی پرید بغلم و گفت:حالت خوبه اریکم؟ اریکا با آرامش گفت:اون راننده پول گرفته بود که پسربچه اون ماشین رو خلاص کنه.پاشدم خبرنگارا پشت سرم راه افتاده بودند .باورم نمیشد اون پسر بچه مارک ،برادر ملودی بود. مردی بالا سرش ایستاده بود و پوزخند میزد. ملودی:تو راه که بودم از پشت شیشه لوازم خانگی تلویزیون داشت میگفت:تصادف از پیش تعیین شده در خیابان اوسن پسربچه ای ده ساله با علائم حیاتی پایین ،آیا توان زنده ماندن دارد؟ راننده اعتراف کرده است که از مردی پول گرفته که کل اعضا ماشین خودش و اون پسربچه رو خلاص کنه ولی آیا نام آن مرد آشکار میشود؟در این حادثه که هدفش ۶ نفر بوده فقط یک نفر به سرنوشتش رسید. ۵ نفر سالم مانده:اریک و اریکا رستر ،میراندا راین،کلویی میدراک و جک کوراک هستند ولی با توجه به ادعا همراه نفر ششم اسم آن پسر مارک میرکیز هست. قلبم یه ثانیه نزد .اون شخص برادر من بود مگه نباید جلوی در منتظر من می موند؟
فقط دویدم سمت خیابان اوسن ،ازم زیاد دور نبود.وقتی رسیدم برادرم رو داشتند میذاشتند تو آمبولانس فقط دویدم و پام رو گذاشتم لبه جدول و پریدم تو آمبولانس نفسم بالا نمی آمد فقط گفتم:خ...واهر...شم.اونا هم با سر تایید کردند ولی قیافه نگران خانم مچکال قلبم رو به هم فشرد. اریک:لحظه ای که دیدم ملودی اونجوری پرید تو آمبولانس باورم نمیشد.کلویی گفت:به زودی تو مدرسه خیلی اتفاقات میفته.پاشدم و گفتم:ما هم باید بریم بیمارستان .جک پرسید:چرا؟ گفتم:چون احتمالا فکر میکنند ما یه کار کردیم که حالمون خیلی خوبه. بچه ها موافقت کردند ولی انگار میراندا زیاد راضی نبود. اریکا گفت :من به خانم و آقا رستر زنگ میزنم. اون می ترسید که پدر و مادرش رو درست صدا بزنه. پیاده بدون اینکه نظری جلب بشه رفتیم سمت بیمارستان .ملودی:وقتی رسیدیم ۶ بار خون بالا آورده بودم.برادرم رو بردند اتاق عمل.رو صندلی انتظار نشستم .گونه هام خیس شده بود. تمام بدبختیام از زمانی که مادرم مرد شروع شد کی میشه یکی منو تو آغوش بگیره و بهم بگه :آروم باش عزیزم. اریک:مامان و بابا موافقت نکردند . همه رفتند خونه اشون و فقط منو اریکا رسیدیم خونه . نمی دونستم چیکار کنم.منتظر شدم همه بخوابند بعد هودی سیاه صبح رو پوشیدم. از پنجره طناب رو نرده نصب کردم و بعد از لبه نرده پریدم و طناب رو گرفتم. رسیدم و پایین و رفتم سپت بیمارستان.وقتی رسیدم اونجا خلوت بود. میرکیز ها فقرایی بودند که قصه جالبی نداشتند. ملودی تنها نشسته بود و گریه میکرد .گونه اش زخمی بود !پدرش کجا بود ؟
ملودی:رفتن به ۴ ساعت پیش--->پدر اومد. عصبی بود آروم با شیشه ای که تو دستش بود رو گونه ام خراش انداخت زیر گوشم گفت:وای به حالت اگه برادرت خوب نشه یه خوابی برات دیدم که از دنیا اومدنت پشیمون بشی. ترسیده بودم خون راه افتاد ولی من یک دختر فقیر بودم. پدرم تلو تلو خوران از بخش خارج شد. خون از گوشه لبم خارج شد ولی اشکام خون رو میشست. می خواستم داد بزنم:ازت متنفرم ولی نتونستم. برادرم ۱ ساعت بعد از رفتن پدرم از عمل اومد بیرون. دکتر گفت:حالش خوبه البته برای ادامه درمان پول نیاز هست حدود ۳/۵ هزار یورو.ترسیدم خیلی زیاد بود. نشستم رو نمیکت و گذاشتم با سوزش گونه اشک و خون خارج شوند.پایان----> وقتی پاشدم خونه بند اومده بود ولی اون تیکه خلوت بود و لباسم کاملا خیس و خونی. دوباره زدم زیر گریه. شهریه مدرسه ام از این ارزون تره مگه برادرم چش بود؟که دیدم یکی اشکام رو پاک میکرد. همون پسر هودی سیاه بود . با لبخند گفت:گریه نکن اریک:دلم واقعا براش سوخت .اون تنها بود . من خیلی رفتار سردی داشتم ولی اون دختر نقاب سردم رو پاک کرد. حتی لورا اون اون نقاب سرد رو به خوبی برنداشت. من دلم برای یکی سوخت . کسی که واقعا تنها بود. بهش گفتم:متو یادته؟ با هق هق گفت:آره تو اون پسری هست که صبح دیدم. گفتم:پس من اینجام که کمکت کنم. چرا گریه میکنی؟ ملودی گفت:هزینه طول درمان برادرم ۳/۵ هزار یورو هست. بهش گفتم:من پرداختش میکنم ولی دیگه هم رو نمی بینیم.
اریک: ملودی گفت:ولم کن نمی خوام تو پول برادرم رو بدی الان واقعا داری پولات رو به رخم میکشی؟ تو هم مثل اون اریک احمق و دار و دسته اشی . از جاش بلند شدم و از بخش با عصبانیت خارج شد. صبر کن من داشتم واقعا به اون احمق لطف میکردم. رفتم خونه و افتادم رو تخت .صبح----->پدر:پاشو . نگرانتم گفتم:بابا؟چرا مگه چیشده ؟ پدر گفت: چون تو خواب گریه کردی . داد زدم :چی؟؟؟ گفت:برو تو آینه نگاه کن بعد دوستات اومدن دنبالت سریع بیا. پاشدم واقعا گریه کرده بودم ولی چرا؟ صورتم رو پاک کردم و رفتم پایین . صبحانه خوردیم و پیاده راه افتادیم. اون روز تو مدرسه ملودی نبود. کل بچه ها هم غیبتش رو کردند. تصمیم گرفتم جدا برم که یه سری به بیمارستان بزنم. رسیدم بیپارستان رفتم داخل بخش اتاق مارک ۶۰۰۸ بود . رفتم توش داشت ناهار می خوند. رو تخته بغلش نوشته بود پول کاملا پرداخت شده . گفتم:منو یادته؟ گفت:آره آقای مهربون گفتم:وقتی شنیدم تصادف کردی اومدم ببینمت .چرا اینقدر حال خرابی ؟ چیزی شده؟ با نفس عمیق گفت :من می ترسم . گفتم:چرا ؟ گفت:چون می ترسم پول رو آبجی از روش درستی به دست نیاورده باشه. راست میگفت: ملودی تا دیشب داشت براش گریه میکرد . از ام بلند شدم گه صدایی شندیم:مارک و اریک؟ اریک رستر تو چرا اینجایی؟ برگشتم.ملودی بود و صورتش تمام زخم جوری که مارک داد زد:من می ترسم.
ملودی:از بیمارستان خارج شدم. اون پسره فکر کرده بود من محتاج اونم. رفتم سمت خونه و در رو باز کردم پدر نشسته بود گفتم:۳/۵ هزار یورو پول می خوام در ازاش هر کاری بخوای می کنم. از جاش بلند شد. پوزخندی رو لبش بود و گفت:هرکاری ؟!پس صورتت میشه بوم نقاشیم.نشستم رو زمین شیشه رو از جیبش در آورد و شروع کرد با هر خراش اشکام تموم نمی شدند. فقط و فقط به مارک فکر می کردم . از جاش بلند شد و گفت:اما برای واریز یه شرط دیگه هم دارم باید برای همیشه از این خونه بری! یه ثانیه نگاهش کردم ولی مارک برادرم بود. با صدای آهسته گفتم باشه،قرار شد پول را تو حسابم برسه. اما گفت:البته باید از جامعه دور بشی احساس عاطفی با دختر یا پسری داری قطع کنی اینجوری جون همه تضمین میشه.گفتم:چشم پدر.رفتم تو زیرشیروونی چندتا لباس بیشتر نداشتم. گردنبند یادگار مادرم رو تو کیف جاساز کردم اون تنها چیزی بود که از مادرم به من رسیده بود.(عکس گردنبند)اون آنقدر با ارزش بود که پدرم بخاطرش نزدیک بود جونش رو بده من از این گردنبند محافظت میکردم. وسایلم رو تو کیف ریختم و از این خونه که توش فقط خون و اشک بود زدم بیرون. نگران نباش پدر انتقامم رو خواهد گرفت. توراه برای آخرین بار به دیدن مارک رفتم .وارد بخش شدم و با دیدن اریک جا خوردم. رفتم و و گفتم:مارک و اریک؟ اریک رستر تو چرا اینجایی؟ مارک گفت من می ترسم . راستم میگفتم همه جای زخم صورتم زخم های تازه بود. اریک بلند شدم و صورتم رو گرفت و ناگهان ب.و.س.ه ای به لپم زد.
خب بچه ها من تمام تلاشم رو میکنم که دوباره این داستان رو به صورت کامل بگذارم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۰
۱
۲
۳
۴
۵
۶
۷
۸
۹