
اینم از قسمت ۲۳ امیدوارم لذت ببرید ❤️ فراموش نکنید من عاشقانه و طنز مینویسم اما این قسمت رو بیشتر هیجانی کردم ❤️ برای حمایت از من حتماً برام کامنت بذارید و لایک کنید ❤️ اگه دوست داشتین لینک این داستان رو با دوستاتون به اشتراک بذارید ❤️ این داستان رو چند بار بخونید تا بازدیدها زیاد بشه❤️ و مثل همیشه نظر بدین ثواب داره 😁
ادامهی قسمت قبلی 👈🏻 از دید آدرین 👈🏼 توی اتاقم بودم که بالاخره شب شد و من آماده شدم تا با آلیا و نینو و مرینت بریم بیرون . گوشی رو برداشتم و به نینو زنگ زدم 📞، جواب داد و گفت : سلام آدرین 👋🏻🙂. گفتم : سلام نینو 👋🏻، آماده ای بریم🙃 ؟ گفت : آره 👍🏻 من و آلیا که آماده ایم ✌🏻. گفتم : پس ۲۰ دقیقه دیگه بیا پایین 😄. گفت : باشه حتما 😁👍🏻، پس فعلاً کاری نداری ؟ گفتم : نه خداحافظ 👋🏻. تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت ماشین 🚗 سوار شدم و به راننده گفتم : برو سمت شیرینی فروشی دوپنچنگ 🙂. گفت : بله حتماً . یکم بعد از اینکه حرکت کردیم به مرینت زنگ زدم 📞 . جواب داد و گفت : سلام شما با دفتر مرینت دوپنچنگ تماس گرفتین برای اتصال به اپراتور عدد ۱ ، برای حمایت مالی عدد ۲ ، برای حمایت قلبی ❤️ عدد ۳ و برای شرکت در قرعه کشی عدد ۴ را عَربَده بکشید 🔊🤣 . منم داد زدم و گفتم : یــــک🗣️ . گفت : سلام آدرین جون 👋🏻 خوبی ❤️؟ گفتم : مگه میشه با تو حرف زد و خوب نبود 😘!؟ گفت : ممنون 🤭 ، خب با من کاری داشتی ☺️؟ گفتم : آره من نزدیک خونه تون هستم بیا پایین 🙂. گفت : باشه الان میام 🙃. گفتم : پس برای قطع کردن تلفن و پایان تماس ، دکمهی قرمز را فشار دهید 😂! گفت : من یه لحظه حواسم نباشه تو سریع سوءاستفاده میکنی 😂 خداحافظ 👋🏻 ....
خیلی زود رسیدم به خونه ی مرینت . از ماشین پیاده شدم ، دست مرینت رو گرفتم و بوسیدم 😘 گفتم : سلام بر بانوی موسیقی و گُل 💗. گفت : امشب خیلی رمانتیک شدی 🤭 خودت بگو چه خبر شده ؟ گفتم : چه خبری مهمتر از اینکه تو رو دیدم 🤗. گفت : بالاخره که میفهمم چه نقشهای داری 😏 حالا بریم که داره دیر میشه😌. گفتم : من که زمان خاصی رو مشخص نکردم که بخواد دیر بشه 😂. مرینت گوشم رو محکم گرفت و گفت : دیگه نبینم با من کَل کَل کنی 😈 هر وقت من میگم دیر شده یعنی دیر شده 😈 مفهوم شد ؟ گفتم : آی آی آی بله قربان مفهوم شد 😅. گفت : پس چیکار میکنیم😶 ؟ گفتم : الان سریع میریم دنبال آلیا و نینو چون داره دیر میشه 😁. گفت : آفرین پسر خوب 🙃.
خلاصه سوار ماشین 🚗 شدیم و رفتیم سمت آلیا و نینو . هنوز چیزی نگذشته بود که رسیدیم ، نینو و آلیا رو هم سوار کردیم . آلیا گفت : خب آدرین امشب قراره کجا بریم 🤨؟ گفتم : قراره که بریم شهرِ بازی🎢🎡🎠🎪. گفت : چجور شهر بازی 🙂؟ گفتم : یه مجتمع رفاهی سراغ دارم که طبقهی بالاش یه شهر بازیِ بزرگِ سرپوشیده داره ، رئیسِ اونجا رو میشناسم😄. نینو گفت : پس فکر همه جاش رو کردی 😉. گفتم : مرینت چرا اینقدر ساکتی ☺️؟ چیزی شده🙃؟ گفت : نه نه من خوبم 😌 فقط دلم برای ارباب شرارت تنگ شده 😅 تقریباً داره دو هفته شده و خبری ازش نیست 😅. گفتم : جااااااان 😲🤯!!!؟ دلت براش تنگ شده😶! گفت : آره میدونم خیلی عجیبه اما بدون اون پاریس خیلی آرومه 😅. با این حرفی که مرینت زد منو آلیا و نینو باهم به افق خیره شدیم😳. آلیا گفت : آدرین، من از طرف مرینت ازت عذرخواهی میکنم 😆. گفتم : منم عذرخواهیت رو قبول میکنم 😂. مرینت با یه چهره ی خشمگین و ترسناک بهم نگا کرد 👿😤؛ من از شدّت ترس دوباره به افق خیره شدم 😇😶.(🤣)...
راننده گفت : آقای آدرین رسیدیم 😶 دستور چیه ؟ گفتم : از همین طرف برو توی پارکینگ زیر زمینی . گفت : بله قربان . خب خلاصه رفتیم پارک کردیم و پیاده شدیم. گفتم : بچهها از این طرف 😃. سوار آسانسور شدیم و رفتیم بالا 👆🏻. وارد شهر بازی شدیم ، شبیه سرزمین عجایب بود 🎃🥅⚽⚾🏀🏐🏈🎾🥌⛸️⛳🎯🏹🎣🥊🎱🎳🎮🕹️🔫🎰🃏🎭⚔️🔫🤩. نینو گفت : واااااااااااای 😀 نمیدونم از کجا شروع کنم 😄. گفتم : بچهها امشب هرچقدر دوست دارین بازی کنید ، همش به حسابِ من 💳💵. آلیا و نینو رفتن و ناپذیر شدن 😅. گفتم : مرینت ، دوست داری از کجا شروع کنیم🙃؟ گفت : اول بریم سمت جرثقیل جایزه 😋. گفتم : باشه بریم 🙂. بین چند تا جرثقیل، مرینت یکی رو انتخاب کرد و گفت : آدرین تو این دستگاه رو امتحان کن 😄. گفتم : میدونستی به من میگن آدرین پنجه طلا 😎 این دستگاهها برای مثل آب خوردنه😏 . گفت : پس چشم بسته این کار رو بکن 😍. گفتم : من که باب اسفنجی نیستم 😅 چشم بسته فقط از اون برمیاد 😂. گفت : شروع کن ببینم چیکار میکنی 😁. من هدایتگر 🕹️ رو دستم گرفتم و حرکت دادم ، یه هدف رو انتخاب کردم و رفتم سمتش ، دکمهی قرمز🔴 رو زدم و چنگک اومد پایین و یک عروسک پلنگ صورتی رو برداشت😅. گرفتمش و گفتم : ببخشید مرینت فقط همین رو تونستم بردارم ، نمیدونم دوستش داری یا نه 😔. مرینت آروم گفت : آدرین.. آدرین.. آدرین 😔! من فقط دوستش ندارم 😶، من عاشقش شدم 🤩😍. عروسک رو دادم بهش و اونم محکم بغلش کرد 🤗. یهو برق تمام ساختمون رفت⚡و همه جا تاریک شد . مردم ترسیده بودن داشتن سر و صدا میکردن 🗣️. یهو یکی از دستگاه های شهر بازی حرکت کرد . گفتم : مرینت ، در حالت عادی دستگاه ها بدون برق کاری انجام نمیدن 🤔! گفت : آره تنها دلیلی که میتونه وجود داشته باشه اینه که یکی شرور شده باشه 😐. دستگاهی که داشت حرکت میکرد کم کم به شکل یه رباتِ آدم نما در اومد 🤖. ( تقریبا شبیه فیلم تبدیل شوندگان ). همه جا هم تاریک بود🌑🌃 . شرور بالاخره دهن باز کرد و با لحن رباتی گفت : من .. ربات.. ویرانگر.. هستم،... هیچ .. دستگاهی از دست..در ..امان .. نخواهد...بود 🤖. بعد شروع کرد به تخریب دستگاه های شهر بازی 💥👊🏻. به مرینت گفتم : حالا که همه جا تاریک شده میتونیم راحت تبدیل بشیم 😎. گفت : نه نه اصلاً اینجا نباید تبدیل بشیم 😬. گفتم : چرا آخه🤨؟ گفت : آخه دوربینِ گوشیِ آلیا مجهز به دید در شبه ، ممکنه ما رو ببینه 🤫. گفتم : پس چیکار کنیم 😱؟ گفت : من میرم دستشویی 😶. گفتم : آخه الان چه وقتِ دستشویی رفتنه😠!؟ گفت : میرم اونجا تبدیل بشم😂. گفتم : پس منم باهات میام 😄. گفت : تو کجا میای😳 !؟ گفتم : مگه یادت رفته دخترکفشدوزکی نمیتونه توی تاریکی ببینه 😅؟ اما گربه سیاه میتونه😎😂 بدون من نمیتونی کاری انجام بدی 😁. گفت : آره پس بیا بریم 😶...
از دید مرینت 👈🏻رفتیم 🚽 👈🏻 گفتم : تیکی 🐞 خالها روشن 🐞 و تبدیل شدم . آدرین گفت : پلگ 🐾 پنجه ها بیرون 🐾 و تبدیل شد به گربهی سیاه . من که هیچی نمیدیدم😬؛ گربه دست منو گرفت و گفت : دنبالم بیا 😉 من راه رو بهت نشون میدم 😆. گفتم : بذار این ماجرا تموم بشه ، از خجالتِت در میام 😈. گفت : نکنه دوست داری همینجا وِلِت کنم👻!؟ گفتم : نه نه نه بزن بریم 😅...
رفتیم بیرون 👈🏻 ربات ویرانگر تا ما رو دید گفت : ببین کیا اینجان 🤖! دو تا مزاحم همیشگی 👿 دختر کفشدوزکی و گربهی سیاه 🤖 ارباب شرارت سلام رسوند و گفت که به شما بگم : یه دو هفته بهتون استراحت دادم 😈 امیدوارم با آمادگی کامل اومده باشید برای مبارزه ، آخه نمیخوام راحت شکست بخورین 😈. گربه گفت : انگار توی این مدت که قایم شده بودی طعم شکست رو فراموش کردی 😂 ما که به زودی پیدات میکنیم و تو رو تحویل قانون میدیم 😼. من گفتم : البته اگه بتونم جایی رو ببینم 😅. ربات ویرانگر گفت : دیگه صحبت کافیه 🤖 وقتشه یکم حشره نابود کنم 👊🏻. اون اومد و به ما حمله کرد 👊🏻🤛🏻🤜🏻💢☠️💥 گربه من رو گرفته بود و همش جاخالی میداد . در بین همین جاخالی دادن ها ، یه فکری به سَرَم زد💡. با صدای بلند🔊 گفتم : آلـــیـــا .. آلیا .. آلیا سِزار میدونم که اینجایی 🌚 ازت میخوام چراغ قوهی 🔦گوشیت رو روشن کنی 🙏🏻 این تنها راهی هست که میتونم باهاش این ربات رو شکست بدم ، دارم با همهی کسایی حرف میزنم که این اطراف پنهان شدن 😉 زود باشید همهتون با چراغ قوههاتون اینجا رو روشن کنید 🔦. ناگهان ربات ویرانگر به گربه سیاه ضربه زد و اونو پرت کرد 💢 و گفت : کار این یکی تموم شد🤖 ، حالا فقط یکی دیگه مونده 😈. یهو یه نفر چراغ قوهش رو روشن کرد 🙂 و چراغ های بعدی همینجوری پشت سر هم روشن میشدن 🌝. با خوشحالی گفتم : واقعا از همهی شما ممنونم ❤️😄👋🏻. دیدم که گربه سیاه هنوز روی زمین افتاده و حرکت نمیکنه 😟، به آلیا گفتم : آلیا بیا پیش گربه سیاه تا من حساب این شرور رو برسم ، 🐞طلسم شانس🐞 یهو یه شلنگ آتش نشانی برام ظاهر شد 😬 به اطراف نگاه کردم و یه شیر آتش نشانی دیدم 🤨 آخه الان که آتش اینجا نیست 🧐 زود باش مرینت فکر کن فکر کن 😶 زیاد نمیتونم از دست این ربات فرار کنم 😞، 💡آها فهمیدم باید چیکار کنم 💡. رفتم و شلنگ رو به شیر وصل کردم و آب رو باز کردم 💦. ربات گفت : وای نه الان مدار هام خراب میشن 🤖. اما فقط چند قطره از شلنگ اومد 💦😱. ربات ویرانگر که دید از آب خبری نیست اومد جلو . اما یهو آب با شدّت اومد🌊 و خیلی زیبا ربات رو شُست و بُرد . رفتم بالای سرش تا جای آکوما رو پیدا کنم اما هیچ چیز مخصوصی نبود 🧐 تنها یه آنتن روی سرش بود و من همون رو جدا کردم ، یهو آکوما بیرون اومد و من گفتم : دیگه شیطونی کافیه آکوما کوچولو 🐞وقتشه شرارتِت خنثی بشه🐞 خداحافظ پروانه کوچولو 👋🏻....
رفتم سمت گربهی سیاه ، اون هنوز روی زمین افتاده بود و آلیا و نینو هم بالای سرش بودن. گفتم : حالش چطوره 😐؟ آلیا گفت : انگار بیهوش شده و هنوزم بهوش نیومده 🙁. گفتم : بذار اینو امتحان کنم 😶 🐞 کفشدوزک معجزه آسا 🐞. همه چیز تعمیر شد و چراغ ها هم روشن شد. کنار گربه نِشَستم ، دستم رو گذاشتم روی صورتش و آروم گفتم : گربهی سیاه بلند شو 😊. اما جواب نداد . گفتم : پیشی جون بیدار شو دیگه باید بریم ☺️. اما بازم جواب نداد . آلیا گفت : بهش تنفس مصنوعی بده 😁. نینو زد زیر خنده 🤣😂. گفتم : نه اگه این کار رو بکنم پُر رو میشه 😅، میگم آب معدنی داری ؟ گفت : آره،بیا 😄. آب رو گرفتم و چند قطره ریختم رو صورت گربهی سیاه 💦، اَبرو هاش یکم تکون خورد ، منم بدجنسی کردم و همهی آب رو ریختم روش 🌊😈. یهو پرید هوا و گفت : کی ؟ کو ؟ کجا ؟ من کیم ؟ اینجا کجاست 😱؟ گفتم : تو گربهی سیاه هستی و وسط ماموریت خوابیدی 😂. یکم فکر کرد🤔 و گفت : یادم نمیاد که خوابیده باشم 😅! گفتم : حالا فرقی نمیکنه 😆 باید بریم . من و گربه از همه خداحافظی کردیم 👋🏻و رفتیم . یه گوشه رفتیم و گفتم : تیکی 🐞 خالها خاموش🐞. و گربه گفت : 🐾پلگ پنجهها داخل🐾 . برگشتیم پیش آلیا و نینو ، گفتم : شما حالتون خوبه 🙂؟ آلیا گفت : آره ما خوبیم 🙃 اما شما یه صحنهی خیلی باحال رو از دست دادین 😀. آدرین گفت : ما از پله های اضطراری رفتیم پایین و منتظر بودیم تا برق بیاد 😁. نینو گفت : هر چی بود به خوبی و خوشی تموم شد 😉 من که امشب به اندازهی کافی هیجان داشتم 😅، شما دوست دارین ادامه بدیم یا بریم ؟ گفتم : من که میگم بریم تا یه نفر دیگه هم شرور نشده 🤣😂. آلیا گفت : پس بریم 😄...
از دید آدرین 👈🏻 از شهر بازی خارج شدیم و آلیا و نینو رو رسوندیم ، فقط مرینت مونده بود ، رسیدیم به شیرینی فروشی دوپنچنگ ، منو مرینت پیاده شدیم . بهش گفتم : خب به تور گردشگری آدرین آگراست، از یک تا ده چند میدی 😆!؟ گفت : دوازده 😂. گفتم : برای شرکت در قرعه کشیِ ما، یه بوس بده ثواب داره 😁. گفت : فقط به یه شَرط ☺️. گفتم : چه شَرطی😁؟ گفت : باید امشب خونهی ما بخوابی 😄. گفتم : امشب نمیشه 😅 آخه امشب بابام از سفر میاد و من باید خونه باشم 😅. مرینت خودش رو لوس کرد و گفت : تو هیچ وقت پیش من نمیای 😙❣️. گفتم : شرایط فراهم نمیشه 🤭 من چه کنم ! گفت : برو برو که روی تو نمیشه حساب کرد 😒😝. گفتم : پس فعلاً خداحافظ 👋🏻.
رسیدم خونه 👈🏻 چند دقیقه بعد هم بابام رسید. منم رفتم به استقبالش 🚪. وقتی که اومد داخل خونه، گفتم : سلام پدر🙂. گفت : سلام آدرین 😐. و رفت توی اتاق کارش. منم دیدم که از اون چیزی به من نمیرسه 😅 بخاطر همین رفتم توی اتاقم. پلگ اومد بیرون و گفت : آدرین یادت رفت بهم پنیر بِدی 😬. گفتم : اوه خوب شد گفتی 😁، داشت یادم میرفت 😋. گفت: آدرین ما رو دور ننداز ما اینقدر هم بد نیستیم😂. یه پنیر در آوردم و گفتم : پلگ دهنت رو باز کن که پنیر داره میاد ☺️🧀. گفت : من که بچه نیستم 😑. گفتم : مثل اینکه پنیر دوست نداری😈. گفت : نه نه نه 😅! پنیر خیلی دوست دارم 😇 بیا 😝. گفتم : آفرین حالا شدی یه گربهی خوب 😁. و پنیر رو گذاشتم دهنش. بعد از اینکه پنیر رو خورد گفت : آدرین برو بخواب فرزندم 😶 از وقت خوابت گذشته😂!! گفتم : مگه اینکه دستم بهت نرسه 😏. و رفتم روی تخت🛌🏻 و خوابیدم 😴....
فردا نزدیکای ظهر 👈🏻 از خواب بیدار شدم . رفتم دست و صورتم رو شستم 💧. با خودم گفتم : باید به مرینت زنگ بزنم و باهاش در مورد دانشگاه صحبت کنم 🎓. تلفن رو برداشتم و شمارهی مرینت رو گرفتم 📞📲. جواب داد و گفت : بله بفرمایید 😐. گفتم : سلام مرینت 👋🏻. گفت : سلام آدرین ✋🏻، خوبی؟ چه خبر 😬؟ گفتم : سلامتی 🙃، فقط خواستم یاد آوری کنم که پس فردا دانشگاه شروع میشه و باید برای اون آماده باشیم😄. گفت : آره یادم هست ، آخ آخ آخ آخ درد میکنه😫. گفتم : چی شده 😥؟ چرا درد داری 😱؟ گفت : هیچی چیز خاصی نیست😓. گفتم : بگو چی شده 😟! گفت : چیزی نیست فقط بچه داره لگد میزنه😅. گفتم : جااااااااااااان 🤯؟ بـ... بـ... بـ... بچه😱!؟!؟!! کـ...کـ...کدوم بچه😱؟!!!!!!! ما که بچه نداریم😱! نکنه یـ...یـ... یه وقت تو ... تو ... تو ... 😳! گفت : چی داری برای خودت میگی😅، نه اینجوری که تو فکر میکنی نیست 😅 قرار بود من امروز از بچهی همسایه مراقبت کنم ، خیلی کوچیکه 😄 راه نمیتونه بِره فقط لگد میزنه 😁. گفتم : هوووووف 😪 یه لحظه فکر های عجیبی کردم 🤭. گفت : تقصیر من بود 😂 من باید منظورم رو درست میرسوندم 😆....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فقط اونجایی که آدرین فکر های عجیبی به سرش زد من که فهمیدم منظورشو
لعنتی بعدیو بزار خوووووووووووووووووووووووووووووووووو
پس چرا پارت بعد نمیاد 😣😣😣
کل داستانو یادم رفت
من که حسابی لذت بردم ولی یه چیزی بگم بخاطر مدرسه ها چند ماه نرسیدم بخونم الان یادم نمیاد این داستان اونی است که گابریل میمیره یا اونی است که گابریل با امیلی می رن سفر تا بچه ها راحت ترباشن یا چی واقعا یادم نی 😅
😞. پس برو همهی قسمت ها رو از اول نگا کن 😅 چون قسمت ۲۵ به قسمت ۱۲ مربوط هستش 🙃
اممممم چرا پارت بعد رو نمیزاری؟
سلام به همه ی دوستان 👋🏻 من قسمت ۲۴ رو توی سایت ثبت کردم 😍 حداکثر تا دو هفته دیگه منتشر میشه 😁 یکم کوتاه هستش اما ارزش دیدن و خندیدن رو داره 😄.
قسمت ۲۵ مهمترین و جذابترین قسمت از داستان من هستش که اتفاقات خیلی توش میوفته 😇 قسمت ۲۴ و ۲۵ رو از دست ندین 🙏🏻....
عالی مثل همیشه
هوراااا بلاخره این کابوس چند ساله تمام شد 😂😂 بالاخره پارت جدید اومد🤣🤣🤣
عالی بود 💝💝🎋
مثل همیشه 😻
بعد تیلیارد ها سال قسمت بعد اومد