9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Hani❥︎ انتشار: 3 سال پیش 164 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خواستم از بست فرندمم تشکر کنم که باهام هم فکری کرد و کمک کرد:) ناظر منتشر کن زحمت کشیدم:)
"15 آگوست 1923"
یکی بود...یکی نبود...دیگری دید آن یکی نیست..دیگر نبود..
شاهدختی تنها...
زیر باران در خیابان شانزه لیزه...
دیگران اعتنایی به اون نداشتند...فاقد هر گونه اهمیت به شاهدخت فرانسه...
زیر بار زور مادرش..ملکه ی فرانسه...
و در غم از دست دادن پدر خود در باران قدم میزد و آرام les Champs-Elysées زمزمه میکرد...
"در شانزه لیزه"
"در شانزه لیزه"
"در آفتاب، زیرباران"
"در ظهر یا نیمه شب"
"هرچه بخواهی پیدا خواهد شد"
موهایش خیس شده بود و روی صورتش ریخته بود...
با صدای خدمه هایی که مادرش به دنبالش فرستاده بودند از خیالات خود بیرون آمد...
《شاهدخت...باید بر گردین، مراسم پدرتون یکم دیگه شروع خواهد شد...باید زیبا ب نظر برسید تا ب درخواست مادرتون با شاهزاده ی آمریکایی از....دواج کنید》
شاهدخت نفسی از ناامیدی سر کشید و جواب داد...
《اما من نمی.....》
خواست به حرفش ادامه دهد که فکر اینکه شکایت کردن از وضعیت چیزی را به روزهای قبل بر نمیگرداند موجب توقف حرف او شد..
نگاهش را به زمین داد و سرش را پایین انداخت و به سمت قصر حرکت کرد....
《کجا بودی دختر؟! این چه سر و وضعیه؟! مگه نگفتم زود بیا شاهدخت؟! شانس اوردی...اگه شاهزاده چانگ میومد حسابی ابروت میرفت!》
ملکه طبق معمول از دست شاهدخت عصبی بود..
شاهدخت جوابش را نداد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت تا لباسی با دانه های ریز الماس که چشم همه را یقینا میگرفت بپوشد...
دختر بعد چندین دقیقه، آماده شد...
زیبایی آن دختر چشم تمام شاهدخت های دنیا را از کاسه در آورده بود...
ب لطف لباسش....مانند زمرد میدرخشید...اما این چیزی بود که شاهدخت میخواست؟؟توجه؟؟
خدمه ها تک به تک وارد اتاق شاهدخت شدند و به طرف سالن قصر او را هدایت کردند...
ملکه با دیدن شاهدخت..سری از سر رضایت تکان داد و گفت..
《هوم...ب نظر زیبا میای..امیدوارم شاهزاده تورو بپسنده》
طبق معمول...تنها چیزی که برای ملکه مهم بود نظر شاهزاده چانگ بود...
او به احساسات دختر خود هیچ توجهی نداشت و سلطنت تنها برای او مهم بود....
شاهدخت وارد سالن شد..چشم های تمام شاهزاده ها از کشور های مختلف به طرف شاهدخت برگشتند..زیبایی شاهدخت آنهارا کور کرده بود..موهای موج دار تا زیر کمرش و چشم های درشت قهوه ای و ل*ب های سرخ....
او دختر زیبایی بود اما زندگی زیبایی نداشت..
《برو به مهمونا خوش آمد بگو شاهدخت》
شاهدخت با حرف ملکه اخم ریزی کرد و نفسی عمیق کشید..
به تک تک مهمان ها خوش آمد گفت..همچیز خوب بود تا به مهمان آخر رسید..
مهمان آخر، آن پسر..نمیتوانست چشم از شاهدخت بردارد..به معنای واقعی محو شاهدخت شده بود...
شاهدخت لبخندی زد و گفت
《خوش اومدین ملکه و پادشاه کیم، خوش اومدین شاهزاده کیم》
شاهزاده به قدری محو شاهدخت شده بود که حتی متوجه حرف های او نشد، که با ضربه ای ک مادرش آرام ب دست او زد به خودش آمد..
《مم..ممنونم شاهدخت》
پسر از خجالت سرش را پایین انداخت...
صورتش از خجالت قرمز شده بود و لبخندی به ل....ب داشت..
شاهدخت دستی به شانه ی او کشید و رفت...
اما نگاه شاهزاده روی او قفل مانده بود...
دریغ از این که این نگاه عاقبت خوبی نخواهد داشت..
ملکه شاهدخت را به صندلی های سلطنتی هدایت کرد و زیر گوشش زمزمه کرد:
《حواست باشه، وقتی شاهزاده اومد حق نداری از کنارش جم بخوری》
شاهزاده کیم تمام مدت درحال نگاه کردن به شاهدخت بود...حتی یک ثانیه نگاه از او بر نمیداشت...
ملکه تمام این مدت زیر گوش شاهدخت میخواند چگونه از شاهزاده چانگ دلبری کند و دلش را ببرد...
سرانجام..صبر شاهدخت به سر امد، از جایش بلند شد و به سمت حیاط قصر دویید..روی تاب نشست و زانوهایش را بغل کرد..
شاهزاده کیمکاز تمام قضایا آگاه بود، از جای خود بلند شد و بع دنبال شاهدخت رفت...
در کنار او ایستاد..
《اجازه دارم بشینم؟》
شاهدخت سرش را بالاگرفت..
با دیدن شاهزاده کیم پا هایش را روی زمین گذاشت..
شاهزاده با لبخند گفت..
《راحت باشید شاهدخت》
تعظیم کرد و کنار شاهدخت نشست..
با اینکه از همه چیز با خبر بود پرسید...
《اتفاقی افتاده شاهدخت؟به نظر ناراحت میرسین..》
شاهدخت سرش را پایین انداخت و گفت..
《ملکه...مجبورم کرده تا با شاهزاده چانگ از...دواج کنم..》
شاهزاده ابروهایش را بالا انداخت و پرسید
《مجبورتون کردن؟؟》
شاهدخت سرش را به نشانه تایید تکان داد..
سکوت حکم فرما شد، که شاهزاده تصمیم گرفت این سکوت را بشکند..
《خودتون چی؟تاحالا عا....شق کسی نشدید؟》
سوال شاهزاده ذهن شاهدخت را درگیر کرد...آیا او یک عا....شق بود؟؟
آیا معنی دوست داشتن و عا....شق شدن را میدانست؟
جوابی برای سوال شاهزاده نداشت..پسگفت..
《نمیدونم...تاحالا بهش فکر نکردم،شما چی؟؟تاحالا عا....شق شدین؟》
شاهزاده به چشم های مرواریدی شاهدخت زل زد...
آرزوی او غرق شدن در چشم های درخشان شاهدخت بود، اما این آرزو از محال، محال تر بود...
نفسی عمیق کشید و جواب داد:
《مطمئن نیستم..یعنی...مطمئن نیستم ک حسی که دارم عش...قه یا نه》
شاهدخت لبخند غمگینی زد و نگاهی به شاهزاده کرد و گفت:
《خوشبحالتون...میتونین با هرکسی که دوست دارین از...دواج کنین..》
شاهزاده کیم سرش را پایین انداخت:
《نگران نباشید شاهدخت..همچیز درست میشه》
شاهدخت نفسی عمیق کشید و گفت《اینطور فکر نمیکنم...》
دقیقه ها گذشت...شاهدخت غرق صحبت با شاهزاده، و شاهزاده غرق زیبایی شاهدخت شده بود..
حرف های شاهدخت که به اتمام رسید ، شاهزاده ادامه داد: 《شاهدخت، فکر میکنم از احساسم مطمئن شدم،من عا...شق شدم》
شاهدخت لبخندی زد و گفت《خوشحالم که تونستید به نتیجه برسید شاهزاده..اون شاهدخت خوش شانسیه..بیینم، من میشناسمش؟ اهلکجاست؟البته...اگه علاقه ای ندارید میتونید جواب ندید》
شاهزاده سرش را پایین انداخت《این چهحرفیه شاهدخت، بهتون میگم...》
شاهزاده انگشت های خود را به یک دیگر میزد و ادامه داد《اهل فرانسهس،و شما هم میشناسیدش》
شاهدخت تعجب کرد《پس تاحالا دیدمش..دارم کنجکاو میشم》
شاهزاده خندید《بله..زیاد دیدینش..اسمشو بگم؟؟》
شاهدخت نگاهش را به شاهزاده داد و منتظر شد تا شاهزاده اسم آن شاهدخت خوش شانس را به زبان بیاورد...
《اسم اون ا......》
ناگهان حرف شاهزاده کیم توسط حرف شاهزاده چانگ قطع شد..
《شاهدخت ا.ت؟! اینجا چیکار میکنید؟!》
شاهدخت که از وجود شاهزاده بی خبر بود تعجب کرد و از جایش بلند شد..
مضطرب بود و با اضطراب گفت《ش...شاهزاده چانگ؟ م..متاسفم، نمیدونستم اومدید..》
شاهزاده کیم لبخند غمگینی زد و از جایش بلند شد...
به شاهدخت تعظیم کرد و گفت《از هم صحبتی باهاتون خوشحال شدم شاهدخت..به امید دیدار دوباره..》
شاهزاده، شاهدخت را که از این ناراحت بود که شاهزاده کیم نتوانست حرفش را کامل کند به طرف سالن قصر هدایت کرد..
بعد آن مراسم هیچ خبری از شاهزاده کیم نبود..
"27 مارس 1923"
گذشت و گذشت تا روز ازد...واج شاهدخت و شاهزاده چانگ فرا رسید..
شاهزاده ها...شاهدخت ها...ملکه ها و پادشاه ها دانه ب دانه وارد قصر میشدند..
اما چشم های شاهدخت فقط به دنبال شاهزاده کیم بود، تا بتواند دوباره با او هم صحبت شود و حرف کامل اورا بشنود...
کل سالن قصر را با چشمانش دنبال میکرد ، اما اثری از شاهزاده کیم نبود...
کنارش شاهزاده چانگ نشسته بود و تکه کاغذی و در کنارش قلمی ، که از..دواج و عش..ق دروغین آن دو را قانونی میکرد...
در این ۷ ماه، شاهدخت به عش..ق حقیقی خود پی برد...
او شاهزاده کیم را دوست داشت،اما به چه قیمتی؟؟
چه چیزی باعث عشق او شد؟؟
بی خبر از مانع های جلوی عش...قش دیو..انه وار عا...شق شاهزاده کیم شده بود...
آیا این احساس دو طرفه بوده؟؟
تمام خواسته او این بود که حتی یکبار، فقط یکبار دیگر شاهزاده کیم را ببیند و عش...قش را به او اعتراف کند، چیز دیگری برای او مهم نبود...
شاهزاده چانگ خشمگین به شاهدخت نگاه کرد..《دنبال چیزیمیگردی؟》
شاهدخت که با حرف شاهزاده خشمش بیشتر شد گفت《فک نکنم به شما مربوط باشه شاهزاده》
شاهزاده چانگ انسان عصبی ای بود، زود از کوره در میرفت..
از جایش بلند شد و محکم یک سیلی به صورت شاهدخت زد...
《با من درست حرف بزن شاهدخت وگرنه بلاهای دیگه ای سرت میارم》
و نشست سر جایش...
《چه غلطی کردی؟؟》
این صدا باعث شد آرامش تمام قلب شاهدخت را فرا گیرد...
صدای شاهزاده کیم بود، همیشه سر موقع...
《چطور جرعت کردی شاهدخت منو بزنی؟؟!》
شاهدخت که لبخند عمیقی روی ل..بش بود، با ذوق به شاهزاده کیمنگاه میکرد..
شاهزاده کیم نگاهی به شاهدخت کرد و ل..ب زد《فرار کن..همراهت میام》
شاهدخت که بیشتر از خودش به شاهزاده اعتماد داشت، از جایش بلند شد وبا سرعت از قصر بیرون رفت...
صورت شاهزاده چانگ از عصبانیت قرمز شده بود...《تو چطور جرعت میکنی از کلمه ی شاهدخت من استفاده کنی؟!اون همسرمنه ، نه شاهدخت تو》
شاهزاده کیم یقهی شاهزاده چانگ را گرف و اورا ب سمت خودش کشید《اصلا از حسش نسبت به خودت چیزی میدونی؟میدونی کیو دوس داره؟》
شاهزاده چانگ با اعتماد به نفس کامل گفت《هه! معلومه ک منو》
شاهدخت با شنیدن این، وارد قصر شد: 《اشتباه میکنی، آره من یه حسی بهت دارم..امااون حس تن..فره نه ع...شق شاهزاده چانگ》
بعد این حرفش، دست شاهزاده کیم را گرفت و از قصر خارج شدند، با تمام سرعت دوییدند...
کیلومتر ها دور شدند تا به دریاچه ای کوچک رسیدند..
شاهزاده روی تنه ی درخت قطع شده نشست و به شاهدخت اشاره زد تا در کنار او بشیند..
شاهدخت تمام حرفهایی که میخواست به شاهزاده بزند را مرور کرد و نشست...
شاهزاده رو به شاهدخت کرد《حالتون خوبه شاهدخت؟؟》
شاهدخت به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و لبخند زد...
تصمیم گرفت تا دیر نشده حرفهایش را به شاهزاده بزند..
《شاهزاده...من قدر فرصتامو ندونستم...م..من، ع..عا..شق ش..شمام》
گفتن این جمله برای شاهدخت سخت بود، اما باور این جمله برای شاهزاده سخت تر...
بعد چن دقیقه سکوت...
شاهزاده شاهدخت را در آ..غوش کشید 《منم قدر فرصتامو ندونستم شاهدخت...چون منم عا..شق شمام》
ضربان قلب شاهدخت به قدری بالا رفت که شنیدن آن کار آسانی بود...
شاهزاده صورت شاهدخت را در دستانش گرفت..《شاهدخت...ل...ب هات مثل یاقوت سرخه...کم یاب و با ارزش....یاقوتای سرختو روی سنگای بی ارزشم بذار و بهشون ارزش ببخش شاهدخت...》
و ل.....ب هایش را رو ل......ب های شاهدخت گذاشت...
بعد چند دقیقه...از هم جدا شدند و شاهدخت به شاهزاده زل زد و گفت《شاهزاده...میاین فرار کنیم؟؟》
شاهزاده لبخند زد《با شاهدختم همجا میام》
شاهدخت هم لبخندی عمیق به او زد و به دریاچه خیره شد...
اما ع...شق آنها طولانی نبود....
《شاهدخت ا.ت، همین الان بیا اینجاااا》
صدای شاهزاده چانگ بود که یک نیزه به دست داشت...
شاهدخت با ترس به سمت او برگشت...
شاهزاده چانگ آرام آرام به طرف آنها رفت...
شاهزاده کیم دست شاهدخت را محکم گرفت و اورا پشت خود قایم کرد...
شاهزاده چانگ که ناچار مانده بود، تصمیم گرفت بجای شاهدخت، شاهزاده کیم را عذا..ب دهد، دریغ از اینکه کارش باعث آز..ار دیدن شاهدخت میشد...
شاهزاده چانگ نیزه را بالا گرفت《 شاهدخت همسر منه، نه شاهدخت تو》 و نیزه را درون قلب شاهزاده کیم فرو کرد و راهش را کشید و رفت....
شاهدخت که انگار یک سطل آب یخ بر سرش خالی کرده بودند هاج و واج مانده بود..
شاهزاده کیم روی زمین افتاد...
شاهدخت با گریه کنارش نشست و به صورتش دست میکشید《شاهزاده کیم...لطفا..》
شاهزاده کیم دست های ناتوانش را آرام روی صورت شاهدخت گذاشت و صورت شاهدخت را قاب کرد و با زجر حرف میزد....
《م...من...ت..تا ا..آخر...ین...ن...نفسم پای...ع..عش...قت م..موندم ش..شاهدخت، ت...تو..باید...ب..بخاطر من...ب..به..ز...زندگیت. ا...ادامه ب..بدی》
چشم های شاهزاده کیم آرام بسته شد...
شاهدخت با کمال ناباوری با این سوال که...چرا ع...شقشان انقدر کوتاه بود، به شاهزاده نگاه میکرد...
بغض گلویش را بسته بود و اشک هایش جاری....
با دست هایش صورت یخ زده ی شاهزاده کیم را نوازش میکرد...
اما این پایان عش...قشان نبود...
آرام گفت..《من به زندگیم ادامه خواهم داد، اما...درکنار تو شاهزاده ی من》
نیزه را از بدن شاهزاده کیم بیرون کشید و وارد قلب خود کرد...《منتظرم بمون شاهزاده...》
و در کنار شاهزاده کیم...چشم هایش بسته شد...
آن دو در زندگی نتوانستند عش..ق بلند مدتی داشته باشند...
اما در جهان اخرت،هردو تا ابد با هم خواهند بود..
شاهزاده کیم برای شاهدخت مرد..
و شاهدخت برای شاهزاده کیم ، در جهان آخرت زندگی کرد...
و این عش..ق آن دو بود..
ع..شق اشتباهی، اما ابدی....
منتشر کنین لطفا خیلی زحمت کشیدم ، چیز بدی هم نداره :)
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
حیلی حس خوبیه بهترین دوستت بهترین نویسنده ی دنیا باشه❤❤❤❤❤
یاااااااا:)))
اشک....:")
مرسی:))))
😘😘😘😘😘❤❤❤❤❤
عهشمابابایمنییی:|
خیر من شوهر ملیس نیستم دوستان بنده دخترم مزدوجم نیستم تمومش کنین:/
Haneul❥︎
| 5 روز پیش
من آمده ام وای وای
جیان جرررر
😹🌚🗿
واو گاااد. تو بینظیری هانول. از فیکات وایب خوبی میگیرم. راستش خیلی فیک نمیخونم ولی فیکای تو بهترین وایبو داره و همچیش اندازه و مناسبه. راستش فیکات مثل خودتن. بینظیر و فوق العاده. تو عالی هستی به کارت ادامه بده(تولوقدا از تسچی نلو.بخاطل منن.تولوقدا.م قودمو هیش وخت لوش نموکولم.بقاطلم بازم بنویس🥺📍)
واههاااییییی مرسیییی خیلی ذوق کردمممممم
چشم مینویسم(یکی تو راهه🌚🌚)
کیوتتتتت
کیوت خودتیییب نزنل لتفامیگاهف🎵💻📓
قودتییییی
یخعطععنطخغفه. نه دیگهههه یهمطنل
ارهههههتستسنسن
فقطط...توصیف ناپذیره:)))
ممنوننننن:)
خیلی خیلی خوب بود بازن بنویس ✌️💓💓💓💓
ممنون چش:)
وایییییی اصصنننن قلبمم هارتمممم پودرر شددد قتدقنیمیمیسمیویوببنبنبتتبتغ ذوققققق اشکککک واهایییییییی چقدد خوببب بوددد خوب که نه عععالییییی بوددد
فرو کردن اون نیزه درقلب خود-
فقط جمله اخر😂😂🗿🗿
مرسییی نظرلطفته:))
بیا معجون بقول خوب بشی😂🍶🍶
قوردن معجون'
تجکر😂🗿
شاید باورت نشه ولی اگ نبودی ممکن بود برم از تستچی
اون نیزه بلای جان من خواهد شد😂🗿
میگم که...
پیشنهادی نداری برای فیک جدید؟
چه ژانری باشه؟
عوم..نمیتونم در این مورد نظر بدم ولی مطمعنم هر چی بنویسی قراره مثل قبلیا بی نقص باشه
هارت....خب هیچ پیشنهادی نداری؟چیزی ب ذهنم نمیاد برای فیک بعدی
ی تست بذار بر پیوییییی هیچ تستی نداری بیام کامنت بدم بحرفیم خووو
بیخی بابا مردم حرف زیاد میزنن تو نباید ب هیچ جات بگیری...
مهم نیس..
ول تو ادامه بده فایتینگ
:)
یاااا پیویتو جواب بدهه
صارییی نبودمممم
عیح عب نداره:)
واعای:)خیلیخوببود:)
تنک:)
وایاینترکیبفوقالعادس))))
ممنوننننن
وای بالاخره...
من آمده ام وای وای
💃🏻