
قسمت دهم✨ امیدوارم لذت ببرید ✨ لطفا برام کامنت بگذارید ✨
کم کم به همون مکان مسطحی که حنا گفت رسیدیم. حشرات زیاد بودن، اما حداقل می تونستیم استراحت کنیم، اگر همه چیز خوب پیش می رفت، می تونستیم مکان بعدی ای که میریم برای پیدا کردن یکی از حیوان های درون ارشد ها، با هواپیما بریم. البته ممکن بود حیوان هامون دردسر ساز بشن اما حنا خیلی امیدواره که تا اون موقع بتونیم ارتباطمون رو با حیوان درونمون برقرار کنیم.
چادر ها رو برپا کردیم، حنا رفت آب بیاورد، تارا و ایور هم داشتند غذا را آماده می کردند، من و آلارد هم رفتیم توی جنگل تا چوب بیاریم برای آتیش. بیشتر چوب های روی زمین تَر بودند اما با دقت میشد چند تایی خشک هم پیدا کرد، هرا هم باهام اومده بود(برای افرادی که فراموش کردند، هرا گرگ سینتیا است)
آلارد گفت: این اتفاقات همه باعث شد یکم...می دونی...کمتر بتونیم پیش هم باشیم...گفتم: آره، این چند وقت عجیب ترین دوران زندگیم بود، اینکه باید اون دو سال از پدر و مادرم دور می بودم خودش سخت بود اما حالا، شاید دیگه نبینمشون، تازه اگر ببینمشون هم نمی تونم چیزی بهشون بگم، درباره هرا ، این ماموریت عجیب، تمام اتفاق هایی که توی تیکوا(اسم مدرسشون) افتاد...تو! آلارد دهنش را باز کرد تا چیزی بگوید، حدس می زدم چی می خواهد بگوید، اما دهنش را بست و دوباره باز کرد و گفت: بهتره جدا بشیم، من میرم سمت چپ تو برو سمت راست، دوباره همینجا کنار این درخت سرخ همو میبینیم باشه؟
گفتم: باشه، مراقب خودت باش...آلارد از بین درختان و بوته ها به سمت چپ رفت، کمی بعد هرا حالت تدافعی گرفت و به سمتی که آلارد رفته بود غرید...ترسیدم! اگر چیزی خطرناک باشه چی کار کنم؟ به همون سمت رفتم و داد زدم: آلارد، آلارد کجایی؟ برگرد! بجنب دیگه! پس کجایی؟؟...صدایی نیومد! به سمت هرا چرخیدم و گفتم: می دونم این دیوونگیه که دارم باهات حرف می زنم اما خواهش می کنم پیداش کن!... هرا سرش را پایین برد و بعد برگشت، مخالف مسیری که آلارد بود....
می خواستم داد بزنم برگرد، باید از این ور بریم اما به جاش بهش اعتماد کردم و دنبالش رفتم، یکدفعه قدم های کوچک و آرام هرا به دویدن تبدیل شد، همین طور داشتیم می دویدیم، مطمئنم کلی از حنا و بقیه دور شده بودیم، همین جوری دویدم تا اینکه اسب آلارد رو دیدم، بالای سر آلارد ایستاده بود، آلارد پشت به ما به پهلو روی زمین افتاده بود و تکان نمی خورد....
جلو رفتم، به قفسه ی سینه اش نگاه کردم، تکان می خورد، نفس می کشید، دستم را روی قلبش گذاشتم، خیلی تند میزد، حتما چیزی دنبالش کرده بود یا از چیزی ترسیده بود، اما چرا سر و صدا نکرده بود؟ بَرِن از پیش بچه ها به اینجا اومده بود، برن و هرا، آلارد رو پیدا کردن، اونا بهمون کمک کردن، هنوز باورم نمیشه که وقتی با هرا حرف زدم، حرفم رو فهمید.
آلارد رو گذاشتم روی برن و با هرا و برن به سمت چادر ها رفتیم، هرا زمین رو بو می کشید و جلو تر حرکت می کرد. وقتی به چادر ها رسیدیم حنا به سمتمان دوید و گفت: شما کجا بودید؟ چه بلایی سر آلارد اومده؟...همه چیز رو براش توضیح دادم کمی بعد از اینکه غذا خوردیم، آلارد بیدار شد، اولش با دیدن ما رنگش مثل گچ شد، گفت: شما ها زنده اید؟....
تارا با تعجب گفت: چی داری میگی، ما باید این سوال رو از تو بپرسیم، حالت خوبه؟ کاملا مشخص بود آلارد گیج شده است. دستش را گرفتم و گفتم: هی آلارد،...آلارد....آروم باش، لازم نیست نگران چیزی باشی فقط باید همه چیز رو برامون تعریف کنی باشه؟...آلارد اول با ترس بهم نگاه کرد ولی بعد مثل همیشه دستم رو فشرد و گفت: خوشحالم زنده اید. ایور خواست چیزی بگوید اما نگاهی بهش انداختم که ساکت شد.
آلارد نگاهی بهم انداخت بعد به حنا و تارا نگاه کرد، مثل آدمی بود که کابوسی وحشتناک دیده است. دوباره به من نگاه کرد و گفت: همون طور که قرار گذاشتیم من رفتم سمت چپ تا چوب جمع کنم، بعد از چند متر صدای جیغ شنیدم، به سمت صدا رفتم ، و...خب...راستش....چجوری بگم؟ من...یه جنازه دیدم...
خیلی ممنونم که تا اینجا همراهم بودید ✨ لطفا برام کامنت بگذارید ✨ فکر می کنیم چه اتفاقی افتاده؟✨ خوشحال می شوم بشنوم✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💕
ممنونم💙
عالیییی🤩🤩🤩
ممنونم♥️
دوستان ببخشید که خیلی طول کشید، من بلافاصله نوشتم اما خب یکم تستچی عزیز دیر منتشر کردن، اما ایراد نداره، امیدوارم لذت برده باشید ✨
اولین نفر💙 مثل همیشه درخشیدی💚 چالش : بنظرم یک قاتل زنجیره ای به آلارد حمله کرد و برن رفت سمت اون قاتل و با سم زد توی سرش قاتل هم از ترس فرار کرد آلارد هم از ترس بیهوش شد (قوه تخیل رو باش😂)💛
به تست های منم سر بزنید
تستچی تو دودقیقه نظرم رو منتشر کرد فکر کنم از قبل منتظر بوده😂
خیلی ممنونم، راستش از ایدتون خوشم اومد اما از قبل قسمت بعد رو نوشتم، فکری که کردید جالب بود و البته خشن، حالا بخونیم ببینیم چی میشه😅💛
مار منم چهار دقیقه کلا طول کشید، کاش داستان ها هم اینقدر زود منتشر میشد♥️😅
بله اگه داستان ها هم زود منتشر می شد خیلی خوب بود، ولی حیف😞
البته من ایده ندادم چون شما چالش داده بودی و گفتی بنظرت چه اتفاقی افتاد و فقط چالش رو انجام دادم😅
بله درسته به هر حال عالی بود 💛