
ناظر چیز بدی نداره لطفا منتشر کن

عکس ا/ت👆🏻👆🏻👆🏻داغی خورشید رو حس کردم اه لعنتی متنفرم ازش....آروم آروم چشمام رو باز کردم یهو برق از سرم پرید 😮سریع نشستم سرجام دورو برم رو نگا کردم..یاخدا اینجا چقدخوشگله😧...ولی اینجا کجاست😕 من کیم چخبرهههه😣 که یهو با سوزش دست راستم به خودم اومدم برگشتم دیدم دستم باند پیچی شده یعنی چیشدع؟که یهو همه چیو یادم اومد یکی محکم زدم به پیشونی خودم🤦🏻♀️ واییییییی من هنوز زندم 😩... که یهو دیدم یکی در زد و آروم وارد اتاق شد یه پسر خوشتیپ بود🤔.... ا/ت..تو کی هستی؟؟ خودت کی هستی؟😕 +تو وارد اتاق شدی بعد از من میپرسی؟ _ببخشیدا ولی مثل اینکه اینجا خونه منه😐 +یعنی تو دیشب....😨 _دختر میدونی اگه دیشب دیرتر میدیدمت خودتو به کشتن میدادی؟؟؟ +نه مگه من چیکار کردم فقط یکم سوجو خوردم🙄.... _یکم؟ +اوکی زیاد _چرا میخواستی خودتو بندازی جلو ماشین؟ (بهتره بهش واقعیت رو نگم آره این درست ترین کاره) نه من نمیخواستم من فقط میخواستم از اونجا رد شم.... _اها پس اون چمدون و زخم دستت چیمیگفتن؟ +نه خب من مهاجرم البته مهاجر ک نه از بوسان به سئول اومدم واسه دانشگاه😅 _سال چندمی؟ +سوم...(وایییییییی خدااااا این چه گندی بود من زدم چرا فورا جواب دادم خاک بر سرم) _سال سوم دانشگاهی و....میگم اصلا این موضوع رو ولش کن(آره جون خودم اگه من این موضوع رو نفهمم اسم خودمو عوض میکنم) راستی من هنوز اسم تورو نمیدونما😐 +من جانگ ا/ت هستم وشما؟ دیدم یه ابرو شو داد بالا و یه جوری نگام کرد رفت نشست روی صندلی کامپیوتر و یکم خم شد:یعنی تو منو نمیشناسی؟🤨 +خب قبول دارم شما خیلی خوشتیپ هستید اما دلیل نمیشه همه شمارو بشناسن😅. _نه خب ربطی به خوشتیپی نداره...چون معمولا همه منو میشناسن،،،،میتونی حدس بزنی؟ +اممممم نکنه رئیس جمهوری چیزی باشید😃؟؟؟(وای مثال از این چرت تر نیومد تو ذهن بدجور خیط شدم🤦🏻♀️) من تو چشم اون نگاه کردم و اون تو چشم من نگاه کرد و یه سر تاسف واسم تکون داد.... _بگذریم من تهیونگ که یهو یکی دیگه وارد اتاق شد....
از زبان تهیونگ:داشتم اسم خودمو به ا/ت میگفتم ک یهو هوسوک پرید تو اتاق (ا/ت در ذهن خود: خدایا اینا چرا دوتا پسر تو تو این خونه وای نه نه نه😨) جی هوپ:سلاااااام....برگشت سمت من ...جی هوپ:تهیونگ باید پانسمان دست دختره عوض بشه ایندفعه روشو کرد به ا/ت و رفت جلو... جی هوپ:سلام حالت چطوره؟منو میشناسی دیگه من همون امیدتونم ا/ت:ب....بله؟امید من؟😐😅 جی هوپ دستشو واسه سلام برد جلو🤝مگه تو از خانواده آرمی ها نیستی؟😁.... ا/ت هم دست هوپی رو گرفت🤝 و گفت:نه من از خانواده جانگ هستم اسمم ا/ت😅 جی هوپ: خوشبختم واز اونجایی که آدم شوخی هستم شوخیتو متوجه شدم😁 +چی کدوم شوخی؟😅😐 جی هوپ:😐 تهیونگ😐🤦🏻♂️ میگم چطوره بریم تو حال؟ هوپی:آره خوبه...ا/ت توهم با ما بیا میخوایم سریال مورد علاقه مونو ببینیم. ا/ت: آخه نه من مزاحم...تهیونگ نزاشت حرفمو ادامه بدم و گفت:این حرفو نزن لطفا😊...ا/ت:باشه😅....همراهشون از اتاق اومدم بیرون رفتیم داخل پذیرایی با چیزی که دیدم برق از سرم پرید چهار نفر دیگه تو پذیرایی رو مبل نشسته بودن (این همه پسر اینجا چیکار میکنن من دیگه مرگم حتمیه نه نه نه من باید زودتر از اینجا برم خدایا😨) داشتم نقشه فرار کردنم رو میچیدم که از پشت سر صدای باز شدن دری رو شنیدم برگشتم دیدم یه پسر دیگه اومد خونه و چندتا بسته خرید دستش بود اینیکی از قیافش مشخص بود بی عصابه(هفت تا پسر اینجا؟؟؟؟تا کی میخواد بهشون اضافه شه خدایاااا من باید چیکار کنم😣) برگشتم سمت اون شیش نفر یکیشون از رو مبل بلند شد اومد سمتم با ترس چشمامو بستم دستمو گرفتم جلو صورتم بعد چندثانیه چشمامو باز کردم دیدم از کنارم رد شد و رفت خریدارو از دست اون پسره گرفت و رفت تو آشپزخونه یه نفس عمیق کشیدم.... تهیونگ:ا/ت؟حالت خوبه؟ +م....م..من....جی هوپ:ا/ت چرا اینقدر رنگت پریده؟؟؟ با ترس تو چشماشون نگا میکردم...تهیونگ:ا/ت لطفا آروم باش چیزی واسه ترسیدن وجود نداره..ا/ت:برگشتم سمت همون پسره که از بیرون برگشته بود یه طور عجیبی نگام میکرد از قیافش مشخص بود که عصابش خورده.....+منو منو ببخشید من باید برم یه تعظیم کردم و رفتم داخل اتاق خواستم چمدونم رو بردارم که نبود دیدم در وا شد و تهیونگ اومد داخل....ا/ت چیشده؟ +من باید از اینجا برم واقعا ببخشید. _ا/ت چیزی واسه ترسیدن وجود نداره این پسرا هم که دیدی برادرای منن ما همه عضو گروهbtsهستیم ی گروه کیپاپی و اینجا هم خوابگاه مونه با تو کاری نداریم پس لطفاً اینقدر نترس باشه؟ ا/ت:چ چی؟گروه بی تی اس؟م من واقعا متاسفم بابت رفتارم واقعا معذرت میخوام من..._چیزی واسه معذرت خواهی وجود نداره بهت حق میدم هفت تا پسرو یهو دیدی معلومه که میترسی...میخوای بیای با پسرا اشنات کنم؟ +اما من از رفتارم خجالت میکشم نمیتونم باهاشون چشم تو چشم بشم...._نمیخواد خجالت بکشی اونا همچین آدمایی نیستن خب حالا بریم پذیرایی؟ ا/ت:ممنونم...باشه
با تهیونگ رفتم داخل پذیرایی واقعا خجالت میکشیدم همه شون جلو تلویزیون نشسته بودن سرمو انداختم پایین تهیونگ دستمو گرفت و گفت:بچه ها میخوام با ا/ت اشناتون کنم....همه شونو بهم معرفی کرد اولین نفر نامجون بود پسر خیلی خوبی بود دومین نفر شوگا بود سومیش جیمین بود پسر بامزه ای بود چهارمیش جین بود همون پسره که از کنارم رد شد و رفت تو آشپزخونه روم نمیشد تو صورتش نگا کنم جی هوپم که از قبل میشناختم وحالا نوبت اون پسره بود که از خرید برگشت....تهیونگ:ا/ت این جونگکوکه... دیدم جونگکوک یه نگاه بهم انداخت برخلاف بقیه شون روشو کرد به تلویزیون و چیزی نگفت...اه از اولش مشخص بود بی اخلاقه...تهیونگ دستمو گرفت و برد کنار مبل خودش نشست سمت راستم و منم کنارش نشستم و جونگکوکم سمت چپم بود چند دقیقه گذشت جونگکوک بلند شد و رفت تو اتاقش...جین:کوکی امروز چش بود؟ انگار از دماغ فیل افتاده....جیمین خندید جین مثل اینکه نمیدونیا امروز نوبت خرید کوکی بود و از این متنفره😂 با این حرف جیمین خندم گرفت اما کنترولش کردم... نامجون:ا/ت؟ +بله؟... _دختر خیال نداری بیای پانسمان دستت رو عوض کنم؟ +من خودم درستش میکنم ممنونم تهیونگ:مگه بلدی؟ ا/ت:آره من پذشکی خوندم...وقتی اینو گفتم ناخودآگاه بغضم گرفت.... جیمین:ا/ت چرا بغض کردی. ا/ت:چیزی نیست منو ببخشید..بلند شدم و رفتم داخل اتاق به ساعت نگاه انداختم یازده ظهر بود رفتم دراز کشیدم و بغضم ترکید و نمیدونم چطور خوابم برد...... جونگکوک:همه مون رفتیم سر میز غذا بخوریم اولش نخواستم برم اما وقتی دیدم اون دختره نیست رفتم سر میز نشستم...جین:ا/ت نمیاد؟ تهیونگ:شاید خجالت بکشه جلو ما غذا بخوره بزارید نیم ساعت دیگه بهش میگم...جیمین:یااااا تهیونگ دختره تا صبح بیهوش بوده ضعف داره خب گشنست اصن خودم واسش غذا میبرم....از زبان جیمین:بلند شدم یکم غذا برای ا/ت کشیدم و رفتم چندضربه آروم به در اتاق زدم اما جواب نداد آروم لای درو باز کردم خوابیده بود رفتم کنارش....ا/ت؟بیدارشو دختر....آروم چشماشو باز کرد...پانسمان دستتم که عوض نکردی بیا یکم غذا بخور میدونم گشنه ای ا/ت: یه نگاه به ساعت انداختم یک ظهر بود دوساعته خوابیدم.....ممنونم من گشنه نیستم جیمین:میدونم جلو اعضا خجالت میکشی واسه همین آوردم تو اتاقت وقتی برمیگردم باید غذاتو تموم کرده باشی باشه؟ ا/ت:یه لبخند زدم و گفتم باشه جیمین از اتاق رفت بیرون پسر خیلی مهربونیه اما دروغ چرا خیلی گشنم بود آخرین باری که غذا خوردم رو یادم نمیاد بعد یک ساعت نامجون وسایل پانسمان رو واسم آورد
از تهیونگ خواستم چمدونم رو بهم بده درش شکسته بود اما خب....چندتیکه لباس برداشتم و رفتم ی دوش گرفتم... ساعت ده شب بود و من هنوز تو اتاق بودم از پشت پنجره داشتم خیابونو نگاه میکردم انصافا خیلی خوشگل بود گوشیم زنگ خورد مدیر دانشگاهه جواب دادم:سلام آقای جونگ........نه من دیگه نمیتونم به دانشگاه بیام...درسته ولی من دیگه نمیتونم ادامه تحصیل بدم......آره میخوام به بوسان برگردم پیش خالم.... چاره دیگه ای ندارم....خیلی ممنونم....گوشیو قطع کردم برگشتم دیدم تهیونگ تو چارچوب در دست به سینه وایساده و بهم زل زده.....تهیونگ:کی بود....+حول کردم...از کی اینجایی؟ _ا/ت من همه چیو میدونم پس لطفاً منو نپیچون.....+ ت....تو چیو میدونی ها؟ _ا/ت من واقعا نمیخواستم فضولی کنم اما امروز که میخواستم واست چمدونت رو بیارم اتفاقی چشمم به دفترچه خاطراتت خورد....+تهیونگ ازت خواهش میکنم به کسی چیزی نگو...._نه ا/ت من به هیچکس چیزی نمیگم قول میدم اما به یه شرط...+چه شرطی؟....._اینکه همینجا بمونی و به دانشگاه بری در این صورت مطمئن باش کسی چیزی نمیفهمه.....+نمیتونم..._میتونی باشه؟حداقل بخاطر من اینطوری میتونی دینی که به گردنم داری رو ادا کنی....+اما _اما نداره از فردا میری دانشگاه دیگه هم نمیخوام چیزی بشنوم.... +اما بقیه ....._من به بقیه میگم خانواده تو بوسان هستن و من ازت خواستم اینجا بمونی تا یک سال دانشگاهت تموم بشه... یک ماه از اون روز گذشته تهیونگ خیلی بهم کمک کرد واقعا دوست خوبیه با بقیه اعضا هم رابطم خیلی بهتر شده اما جونگکوک هنوز مثل قبله و فکر میکنم اصلا از من خوشش نمیاد...من خیلی چیزا در مورد بی تی اس فهمیدم و میشه گفت آرمی هم شدم😅داشتم درسمو میخوندم که جین صدام زد:ا/ت بیا شامممممممم،،،،پاشدم و رفتم سر میز شام کیمچی بود انصافا گشنم بود و دستپخت جین حرف نداشت تهیونگ و جیمین کنارم نشسته بودن و جونگکوک روبه روم بود مثل قحطی زده ها شروع کردم به غذا خوردن سرمو آوردم بالا جونگکوک داشت با تعجب بهم نگا میکرد یه جوری نگام کرد که غذا پرت شد گلوم افتادم سرفه زدن کوکی یه لیوان آب داد دستم و خوردمش صب کن ببینم کوکی به من اب داد؟؟؟😳 همینطور که داشتم سرفه میزدم اینجوری😮 چشمم به کوک بود و اونم داشت اینجوری😐منو نگا میکرد شوگا:ا/ت حالت خوبه؟😨 گلومو صاف کردم و به شوگا نگا کردم:آ آره من..من خوبم. جیمین کنارم بود پغی زد زیر خنده با تعجب به جیمین نگا کردم همینطور که داشت میخندید گفت:مثل اینکه😂 باورش نمیشد کوکی بهش آب داده🤣وای خدا خیلی بامزه بود😂😂😂😂عالی بود😂😂😂بقیه اعضا هم شروع کردن به خندیدن کوکی هم یه لبخند زد وسرشو انداخت روبه ظرف غذا و به خوردنش مشغول شد... دروغ چرا واقعا باورم نمیشد.....بعد تموم شدن غذا پاشدم ظرفا رو بشورم که تهیونگ گفت نمیخواد برو درستو بخون فردا امتحان داری خودمون درستش میکنیم قبول کردم و رفتم تو اتاق ساعت یازده و نیم بود کتابو دوره کردم بلند شدم کتابو باخودم بردم و رفتم داخل پذیرایی
نامجون و تهیونگ و کوکی رومبل نشسته بودن جین و هوسوک هم رفته بودن بیرون وشوگا و جیمین هم تو اتاقشون خواب بودن رفتم روی یه مبل یک نفره نشستم و دوباره شروع کردم به خوندن کتاب خیلی خوابم میومد یه خمیازه کوچیک کشیدم و بعد چند دقیقه سرمو آوردم بالا سه تاشون داشتن به من نگا میکردن...+چیزی شده؟🙄...تهیونگ:گفتم درستو بخون ولی نگفتم که وقتی خوابت میاد هم بخونی😐....نامی:یااااا تهیونگ چیکارش داری بزار درسشو بخونه خیلی هم خوبه...کوکی چیزی نگفت و سرشو انداخت داخل گوشیش....+خب من همه شو بلدم اما خیییلی استرس دارم بخاطر همینه دوره میکنم....نامی:کتابو بده من...کتابو دادم بهش... نامی:لازم نیست استرس داشته باشی میخوام ازت سوال بپرسم چندتا سوال پرسید همه شو جواب دادم..وستش همش خمیازه میکشیدم بزور پلکمو نگه میداشتم...نامی:عالی بودی الآنم برو استراحت کن...و دوباره خمیازه کشیدم...تهیونگ:آره برو بخواب تا نخوردیمون😂...نمیخورم😂اما من وقتی امتحان دارم تا صبح بیدار میمونم و درس میخونم...تهیونگ:بله در جریانم هرشب تا صبح چراغ اتاقت روشنه ولی یکم از کوکی فیض ببر اون از درس و مدرسه متنفر بود..کوکی سرشو از رو گوشی ورداشت و به تهیونگ نگا کرد:چرا منو مثال میزنی آخه؟😐
از قیافه کوکی خندم گرفت ولی خب مثل همیشه خندمو کنترول کردم بعد یک ربع پاشدم رفتم تو اتاقم تا دوباره درسارو مرور کنم مشغول خوندن کتابا شدم.....از زبان جونگکوک:ساعت سه صبح بود خیلی تشنم شد پاشدم برم آشپزخونه که یه لیوان آب بخورم متوجه شدم چراغ اتاق ا/ت روشنه نمیفهمم وقتی همه درسا رو بلده چرا اینقدر به خودش استرس میده رفتم در اتاق چندضربه به در زدم گفت بیا داخل رفتم داخل دیدم سرش رو کتابه.....کوک:من جای تو خسته شدم😐...+از قیافه کوک خندم گرفت یه لبخند دوندون نما زدم:ولی من خوندن رو دوسش دارم...کوک:باشه اما چشمات بزور بازه فکر نمیکنی واسه امروز کافی باشه؟....ا/ت:یه خمیازه کشیدم نه...کوک از اتاق خارج شدم نمیدونم چرا اما دلم واسش سوخت نمیخوابه اما خوابش میاد رفتم داخل آشپزخونه و یخ قهوه تلخ براش درست کردم حداقل اینو بخوره خوابش میپره بعد پنج دقیقه قهوه درست شد....از زبون ا/ت:از بس چراغ اتاقم روشنه بقیه هم کلافه کردم دیدم دوباره صدای ضربه در میاد کوک وارد شد یه فنجون دستش بود....+این...این چیه؟....کوک:قهوس....+واسه منه😳؟؟؟ کوک:نه واسه خودمه اومدم تاصبح بالاسرت وایسم و مدال بهترین دانشجو رو بهت تقدیم کنم...+😐..._تو که نمیخوابی حداقل این قهوه رو بخور خوابت بپره..وبعد قهوه رو گذاشت کنار دستم و از اتاق خارج شد...ولی من هنوز تو شوک بودم چرا نصفه شب بخاطر من رفته قهوه درست کرده؟مگه از من بدش نمیومد؟الان چرا میخواد بهم کمک کنه؟اون از میزشام و اینم از الان.... ((لایک و کامنت لطفاااا))
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی کی منتشر میشه؟
امشب
اومم تنکس
عالییییی پارت بعدی لطفاااا 🥺
گذاشتم🙂💕
عالیههههه
💕
فقط چه زود یه ماه شد😐😂
پرش داشتیم😂😂😂
معرکهههههههههه
مرصی💕
افریییین
عالیییی
اگه دختری آجیم میشی؟😅
یص دخترم
عاجی میشم
اصل میدی؟🌝💕
کیم رزی هستم ۱۴سالمه
عاطی16
خوشبختم💕
عالی بودددددد آفرین
عالی بود❤پارت بعد
مرصی💜