
تصمیمگرفتماسمداستانروتغییربدم💜ازاینبهبعد میخوامبرایشخصیتهاعلامتبزارمچنتعدادشخصیتها زیاده ✦کاملیا✰نانسی✲جیمین❃تهیونگ-عمو✺خاله منداستانرودوبارهنوشتم(: ناظرلطفامنتشرکن🌸🌸
یهو دیدم شوه.ر خالم داره با قدم های تند وارد کلاس میشه-کاملیا وسایلت رو جمع کن. با تعجب به اطرافم نگاه کردم، همه نگاه ها روی من بود. استاد از اون طرف گفت_ببخشید ولی خانم کاملیا الان سر کلاس هستند.-مهم نیست که کجا هستند،کاملیا زود باش دیگه. همینطوری که داشتم وسایلم رو جمع میکردم، صدای تهیونگ به گوشم رسید❃اون کیه؟ بدون اینکه بهش توجه کنم کولم رو برداشتم و از کلاس خارج شدم.
از محوطه دانشگاه بیرون زدم و به سمت ماشین حرکت کردم. دیدم خاله کنار ماشین منتظر من ایستاده، تا من رو دید به سمتم دوید و محکم بغلم کرد✺عزیزم چقدر دلم برات تنگ شده بود.✦خاله منم دلم براتون تنگ شده بود. با خودم میگفتم چرا اینا اومدن اینجا!
وادر ماشین شدیم و حرکت کردیم. ✦کی اومدید اینجا؟-همین امروز صبح✺چون روز اول مدرسه بود ما نگرانت بودیم، برای همین اومدیم دنبالت. یکم مکث کردم و گفتم✦کجا میریم؟خاله با خوشحالی گفت✺ما یه خونه همین نزدیکیا اجاره کردیم.با تعجب بهش نگاه کردم، جوری حرف میزد که انگار دنیا رو بهش دادن. بی توجه از پنجره ماشین بیرون رو نگاه کردم. پس از چند دقیقه رسیدیم.-همینجاست، با اینکه کوچیکه ولی توش قشنگه. از ماشین پیاده شدم و یه نگاهی به خونه انداختم.عمو درب خونه رو باز کرد، شونه ای بالا انداختم و داخل شدم. به دور و برم نگاه کردم، خونه قشنگی بود.همینطوری که به در و دیوار نگاه میکردم، صدای خالم من رو به خودش اورد✺عزیزم بیا اتاقت رو نشونت بدم. به نشانه تایید سرم رو تکون دادم و پشت سرش حرکت کردم.
در اتاقم رو باز کردم.✦اینجا برای منه؟ ✺معلومه که هست. لبخندی زدم و به اطراف نگاه کردم و کولم رو روی تخت گذاشتم.✦شما تا کی اینجایید؟-منو عموت گفتیم این یه ماه اول پاییز رو پیش تو بمونیم تا احساس تنهایی نکنی.✦ممنونم... ولی نیازی به این کار نبود،میدونم نگرانم هستید،ولی.. من..... حرفم نصفه موند.چند قطره اشک روی گونه هام چکید. خالم که دید دارم گریه میکنم به سمتم اومد و اروم بغلم کرد.✺میدونم دوران سختی رو گذروندی، ولی بهتره کم کم باهاش کنار بیای. منم دوست داشتم زمان به عقب برگرده و دوباره میتونستم مادرت رو ببینم. چیزی نمیگفتم و فقط به صدای دل نوازش گوش میکردم. بعد از اینکه اروم شدم از توی بغلش بیرون رفتم و اشکام رو پاک کردم. ✦ممنونم که به فکرم هستی. لبخندی به روی لبش اومد و از اتاق خارج شد. وسایلم رو از توی کیفم بیرون اوردم. لباسام رو داخل کمدم گذاشتم. یه دوش 20 دقیقه ای گرفتم و کولم رو دور خودم بستم. خودم رو روی تخت انداختم و گوشیم رو چک کردم. یه پیغام از طرف تهیونگ دریافت کرده بودم و 6 بار تماس از دست رفته. شماره من رو از کجا پیدا کرده؟ نوشته ته رو باز کردم{دختر چی شده؟ چرا جواب تلفنم رو نمیدی؟ اون مرده کی بود؟} نوشتم✦تهیونگ اروم باش اون مرده عموم بود، اومده بود دنبالم.ببینم شماره من رو از کجا پیدا کردی؟ پس از چند دقیقه پیغام باز شد، جواب داد❃از توی اینستاگرامت.نگفتی، چی شد که اومد دنبالت؟ اصلا مگه اونا نباید الان توی مارس میموندن؟ خنده ریزی کردم و نوشتم✦اقای کنجکاو چقدر سوال میپرسی! غروب برای همتون توضیح میدم چه اتفاقی افتاده

به ساعت گوشی نگاه کردم، ساعت 16:2دقیقه بود. خوبه وقت داشتم تمرین هام رو حل کنم. موهامو خشک کردم و لباسم رو پوشیدم و شروع کردم به حل تمرینات. (عکس اسلاید(: ) تقریبا یک ساعت داشتم تمرینات رو حل میکردم. گوشیم رو باز کردم، ساعت 17:37دقیقه بود. باید سریع اماده میشدم.
کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون زدم. ✦من دارم با دوستام میرم بیرون.عمو گفت-میخوای برسونمت؟ ✦نه ممنون پیاده میرم. ✺باشه عزیزم.. زم مراقب خودت باش. در خونه رو باز کردم و به سمت خونه نانسی که فقط 3 کوچه پایین تر بود حرکت کردم. توی راه بودم که دیدم تهیونگ با ماشینش اومد کنارم ایستاد، شیشه رو داد پایین❃کاملیا بپر بالا. با تعجب بهش نگاه کردم❃نمیای؟ لبخندی زدم و سوار ماشین شدم. به سمت خونه نانسی حرکت کردیم.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها منظورم از کوله همون حوله هست
کیبوردم مشکل داره پس لطفا درک کنید😹💜💫
💜E cellent
💜💜🌸
عاولييى
😹💜🌸💫
😹🙂🍓
پارتت بعددد
باش (๑• . •๑) 💞
💕🌸
من به 10 تا فرشته نیاز دارم که 260 تایمم کنن🔟😇
من به فرشته هام بک میدم حتی اگه بیشتر از ده تا باشن💞😇
اگر میخوای بدونی جیمین و جانگکوک از چه دختریی بدشون میاد بیا و به تستام سر بزن💌❤
حتما(: 💜