10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 376 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت ۷ که همگی منتظرش بودید 😅 کامنتا یادتون نره
چشمام رو باز کردم اتاق خالی خالی بود 😅 آروم بلند شدم پتو رو یکم دادم کنار کل دستو پاهام یکم کبود بودن ( همون جای سوزنا ) یهو به خودم اومدم 😳 من کی اون لباس خواب رو پوشیدم 😳 آخه دقیقا همون بود 😳 پتو رو کامل کشیدم روی خودم 😳 همون موقع جیمز در اتاق رو باز کرد 😨 جرعت نداشتم حرف بزنم 😢 با حالا چته ؟ گفت سلـــــام !!😐 آروم گفتم سلا...م 😕 دستاشو گزاشت زیر چونش و بعد گفت خوب خوب خوابیدی ؟ 😊 کلی مکث کردم و بعد گفتم آره😕 گفت میخوام ببرمت یکم قدم بزنی حالت جا بیاد انگاری خیلی ترسیدی 🙂 تو دلم گفتم این بهترین راه برای فرار کردنه 🙂 آروم گفتم با.. باش...شه 😕 یه لبخند زد و بعد یه لباس داد بهم و بعد گفت بیا اینارو بپوش و بعد گفت چقدرم لباس خوابه بهت میاد 🙂 و بعد رفت بیرون اتاق و در رو آروم بست من یهو سرخ سرخ شدم 😳😨 اون .. یعنی ممکنه اوه 😨 نههههه 😨 اون لباس رو تنه من کرده 😨 گفت بدو 😐 همونطوری زیر پتو لباسم رو عوض کردم روم نمیشد بیام بیرون 😳 عوض کردم و بعد از زیر پتو اومدم بیرون هنوز بدنم درد میکرد ولی نه اونقدر یه لباس هودی مانند بود به رنگ فیروزه ای و یه شلوار مشکی و یه کفش بدون پاشنه مشکی ( 🥿 ) 😕 آروم در رو باز کردم بهزور میتونستم دستمو خم کنم 😣 جیمز بازم گونه هاش سرخ شد گفتم آم... چیزه چرا هروقت منو میبینی اولش گونه هات سرخ میشه 😅 گفت نه بابا من که سرخ نمیشم فقط لُخ.. رو یعنی هیچی بیا الان تازه خورشید غروب کرده کلی وقت داری تا یکم راه بری آروم آروم بردتم به سمت در خروجی در رو باز کرد نسیم خنک به صورتم خورد جیمز یهو یه دستبند که دست منو به دست خودش میچسبوند رو دستم کرد 😨 کلا گند خورد توی کل نقشم 😨 آروم آروم باهاش راه رفتم تا اینکه پام بهتر شد و دردش کمتر بردتم به سمت شهر 😨 همون موقع بود گه دیگه از اینکه همش کنارش باشم خسته شدم و بعد سعی کردم آروم آروم دستبند رو باز کنم که جیمز فهمید و کبوندتم به دیوار یکی از خونه ها ، گفت فکر کردی میزارم فرار کنی ما قرار گذاشته بودیم عروسک فکر کردی من احمقم که تورو بیارم بیرون جوری که حواسم به تک تک کارات نباشه حتی من انقدر قدرت بیناییم قویه که خیلی چیزا رو میتونم ببینم حتی تک تک چیزایی که بهشون فکر میکنی حالا وقتی برگردیم خونه عروسک بهت میفهمونم😈 صورتم رو به سمت بالا کشید و گردنم رو گاز گرفت بعد از چند دقیقه بازم احساس کردم بدنم رو نمیتونم نگه دارم اون بازم منو ایستاده نگه داشت دستم همونطور که با زنجیر دستبند به دست جیمز بسته شده بود همونطوری آویزون موند کمکم چشمم داشت به تاری میرفت بدنم رو دیگه نتونستم حس کنم که یهو
جیمز منجمد شد 😨 منم کاملا افتادم روی زمین ولی دست راستم که به دست جیمز بسته شده بود همونطوری که دست جیمز بالا بود بالاموند اصلا جون زیادی نداشتم توی این یک ماه هم خون زیادی ازم رفته بود هم به شدت بهم دارو بیهوشی و بیحسی زده شده بود 😣 همونطوری روی زمین افتادم که یکی دستمو گرفت و بلندم کرد دستبند رو از دستم باز کرد و آروم بلندم کرد محکم بغلش کردم که با شوک زدگی فقط دستاشو گذاشت روی شونه هام و بعد وقتی به صورتش تازه نگاه کردم دیدم اون اصلا راکی نیست 😳 یه پسره بود که صورتشم پوشونده بود از چشماش فهمیدم راکی نیستم آخه چشماش مشکی بود توی دستشم یه تفنگ بود 😳 سریع از بغلش اومدم بیرون ولی بازم افتادم زمین 😣 بلندم کرد و بعد گفت حالت خوبه ؟ گفتم آره ممنون فقط یکم گفت میدونم خون زیادی ازت خورده از کبودی های روی دستات معلومه 🙂 و گردنتم که یه دستمال داد دستم و بعد گفت ببخشید ولی من به خودم اجازه نمیدم زیاد نزدیک خانوما بشم 😅 یکم درکش سخته گفتم مشکلی نیست که بعد پرسیدم چجوری آم اونو منجمد کردی 😨 گفت با این تفنگه خیلیا فکر میکنن توش کلوله عادیه ولی خوب یه جورایی وقتی به یه خوناشام برخورد میکنه منجمد میشه 😆 گفتم خیلی جالبه از کجا گیرش اوردی راستی چرا منو نجات دادی 🙂 گفت این کار منه شهر رو از موجودات عجیب قریب پاک میکنم گفت خوب تو کجا زندگی میکنی ؟ گفتم زیاد دور نیست خودم میتونم برم😅 گفت نه بگو بهتره اینجوری توی خیابونا نباشی گفتم راستشو بخوای الاناست که بابام بیاد دنبالم و خوب 😅 ممکنه اگه منو با تو ببینه فکرای بدی بکنه😅 گفت کاملا درک میکنم ازم هی سوال میپرسید که اخر گفت چجوری این یارو گرفدتت ؟ گفتم خوب راستش من رو این یارو یه چند روزی گرفته بود واقعا این روزا روزای دردناکی بودن 😣 نمیددنم چجوری ازت تشکر کنم ( کلا جوابشو ندادم 😂 ) وقتی فرار کردم دقیقا به بابام زنگ زدم ولی اون بازم گرفدتم و ایندفع دستبند رو زد بهم و بعد هم که خودت اومدی 😅 گفت من وایمیستم حالا تا بابات بیاد بعد میرم تو دلم گفتم چه گرفتاری شدم 😅 گفتم خوب الان اون رو چیکار میکنی ؟ گفت خلاصش میکنم گفتم چجوریـگفت توی آتیش گفتم فقط مواظب باش اون خیلی وحشیه 😨 گفت بدترشم رو گرفتم خوب انگاری خبری از بابات نیست 😐 من میتونم برسونمتا ! گفتم نه ممنون زحمت میشه 😅 که بعد گفتم بزار به برادرم زنگ بزنم شاید سر بابام شلوغه 😅 لبختد زد و بعد هم همونجوری ایستاد یادم افتاد اصلا گوشیم حمراهم نیست 😨 گفتم میشه گوشیتو یک دقیقه بدی همین الان صدای ویوره خاموش شدن گوشیم رو شنیدم 😅 گوشیش رو داد بهم شماره کای رو زدم اولش کسی جواب نداد دوباره زنگ زدم بازم گسی جواب نداد اینفع به کیم زنگ زدم نیم ثانیه نشد که دکمه رو زدم جواب داد بفرمایید؟ گفتم کیم ! گفت بله شما ؟ گفتم منم کلارا گفت آها صبر کن ببینم کلارا تو زنده ای ؟ طرف گفت مگه چند روزه که بردتت ؟ کیم گفت کجایی ؟ گفتم نمی دونم میتونی با ماشین یل موتورت بیای دنبالم ؟ هرچی به راکی یا هر کس دیگه زنگ زدم جواب ندادن گفت حله الان میام که بازم پسره یچی گفت که کیم گفت راستی با گوشی کی زنگ زدی ؟ گفتم کسی که آم نجاتم داد😅
گفت حله الانه میام گوشی رو دادم دستش و بعد گفت صبر کن بزار GPS رو روشن کنم تا برادرت بیاد 🙂 قصد فضولی ندارما ولی راکی کیه😅 گفتم اون چیزه پسر خالمه 😅 گفت آها ..... که کیم رسید کیم هم فهمید طرف آدمیزاده برای همون طییعی بازی کرد سوار ماشین شدم و بعد هم با پسره یه خداحافظی کوجیک کردمو تمام ... توی رله جنگل بودیم که کیم صداش گرفت😨 داشت با صدایی که لنگاری بغض توی گلوش گیر کرده حرف میزد گفت توی این همه مدت کجا بودی ؟ میدونی چقدر کای و راکی دنبالت گشتن ؟ البته خودمم داشتم به صورت مخفیانه میگشتم ولی هیجا پیدات نکردیم ... خوب قراره کجا بری ؟ گفتم برگردیم به خونه منو کای گفت اونجا که خالیه ! گفتم نه راکی و کای اونجان گفت باشه انقدر داشت با سرعت میرفت گفتم کیم خیلی داری تند میری 😨 چیزی شده ؟ گفت نه من خوبم فقط خواهرم رو بعد از ۱۰۹ سال دارم میبینم دیدم ! گفتم من واقعا متاسفم 😟 نمیتونستم به کسی چیزی بگم میترسیدم اونا شماهارو دنبال کنن 😢 گفت حداقل یه زنگ میزدی ! گفتم نمیتونستم 😞 گفت چرا ؟ چرا نمیتونستی ؟ ( این جملاتی که کیم میگفت با خیلی بلند داشت حرف میزد 😰 با اینکه خواهر بزرگترش بودم پرام ریخته بود 😅 ولی خوب حق داشت 😞 ) انقدر بحث کردیم که دیگه حرفی نموند رسیدیم توی جنگل از ماشین پیاده شدیم رفتم محکم بغلش کردم 😞 همونجا دست خودم نبود گریم گرفته بود ....... بعد از چند دقیقه کیم یهو دستای منو دید که روشون پر از زخمه 😣 گفت اینا چین 😨 کی بوده که اتقدر گازت گرفته 😨 گفتم اینجا جای گاز نیست 😢 جای سوزنه 😢 گفت کی ؟ گفتم جیمز 😢 گفت تو پیشـجیمز بودی این همه مدت ؟ گفتم نه برای اینکه کای و راکیـزنده بمونن مجبور شدم توی این یک ماه پیشش بمونم فکر کنم تلافی های این چند صد سالشو گرفت 😕 گفت همین الان میرم گفتم نه اون کارش همومه گفت چی ؟ گفتم همون پسره جیمز رو منجمد کرد و از طرف دیگه کلا زده ناکارش کرد 😅 گفت خوب حقیقت رو بخوای یادم نمیاد قرار بود الان کجا بری 😅 گفتم آم اول بریم خونه ما شاید هنوز اونجا باشن گفت باشه بدو بدو رفتیم اثری از راکی یا کای توی خونه نبود کیم گفت شاید جفتشون برگشتن قلعه ! رفتیم ولی بازم نبودن گفتم شاید رفتن پیش ماتیلدا 😳
گفت ماتیلدا کیه ؟ گفتم کسی که راکی رو بزرگ کرده 😅 گفت بریم من بلد نیستم کجاست گفتم منم فقط یک بار رفتم اومجا ولی بیا دستشو گرفتم با برق جفتمون رفتیم 😅 بازم از کم خونی که داشتم یکم کار برام سخت شد ولی با سرعت رفتم بالا که دیدم همشون اونجان 🤩 به دیوار آروم تکیه دادم و همینطوری رفتم جلو راکی بدو بدو اومد سمتم و بغلم کرد 😁 کای رو تا دیدم خشکم زد آروم آروم رفتم سمتش همینطوری انقدر اشک توی چشمام جمع شد که همچی رو تار میدیدم رسیدم بهش اصلا فرصت نداد چیزی بگم انقدر محکم بغلم کرد که نفسم بالا نیومد منم محکم بغلش کردم 😭 آروم صورتم رو گفت و همینطوری بوسیدتم با گریه گفتم تقلب کردی ! نوبت من بود 😂 همونطوری محکم بوسیدمش یکجور همو بغل کرده بودیم انگاری فیلم هندی بود ( سه ساعت دوبین میچرخه 😂🤣 ماهم توی همون یه حالت ، والا 🤣😂 ) اشکامو آروم پاک کرد بازم بغلش کردم کیم از اونور گفت خوب انگاری مرغای عاشق ما بالاخره همو پیدا کردن 😎 خندم گرفت ولی خوب اون دردی که تو بدنم بود کل خنده رو زهرمارم کرد😂🤣 چند دقیقه بعد ماتیلدا گفت کلارا عزیزم دستت چیشده 😨 کای گفت مگه که تا دید گفت کلارا چه اتفاقی برات افتاده 😨 گفتم همونی که خودت میدونی گفت دانشمندا ؟ سرم رو به نشونه نه تکون دادم گفت آدما ؟ گفتم نه گفتم کار جیمزه 😣 گفت نه نگو که توی این یک ماه پیش اون بودی سرم رو به نشونه آرخ تکون دادم کای قیافش عصبانی شد و بعد تا اومد چیزی بگه گفتم ولی الان مشکلی نیست اون قراره کشته بشه گفت چجوری ؟ گفتم یک نفر منو نجات داد جیمز رو منجمد کرد حالا اوت قراره کاملا بزنن تیکا پارش کننو.... 😅 کای دستامو گرفت توی دستاش و همینطوری دستامو نوازش میکرد گفت من واقعت متاسفم 😞 گفتم برای چی گفت من نمیتونم دیگه از قدرتام استفاده کنم 😞 نمیتونم دستاتو درمان کنم 😞 گفتم کای مشکلی نیست برای اونم یه راه چاره پیدا میکنیم اونقدرا هم دستای من مهم نیستن 😉 ولی قدرتت رو باید یه کاری بکنیم 😉 گفت میتونیم از جکسون کمک بگیریم گفتم جکسون فوت کرده 😟 گفت چی ؟ 😨
گفتم جیمز اونو کشت ولی خوب عجیبه بیلی هم جنازش اونجا بود چرا ؟ 😟 گفت خوب ببین یه چیزی هست که تو به یاد نمیاری داستانش طولانیه ولی خوب حافظه تو یه مقداری پاک شده گفتم چی ؟😨 گفت مهمونی که رفتیم رو یادته سالگرد ازدواج یکی از همکارام بود گفتم آها گفت توی مهمونی من گردن تورو توی اتاق گاز نگرفتن توی سالن جلوی همه گاز گرفتم دست خودم نبود که بعد هم تو از حال میری چنتا از همکارای دیگه که اوگا هم از شانسمون خوناشام بودن مارو بردن به یه جای دیگه و حافظه همه رو از اون اتفاق پاک کردن ولی خوب طی اون سفر جیمز جاشو با تو عوض میکنه گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی اون به شکل تو تغییر شکل میده و بجای تو میاد پیش من و منم فکر میکنم تو جیمز هستی و تورو میکشم 🤦🏻♀️ گفتم جانم ؟ 😳 گفت آره دیگه بعد حالا من با کلی دنگک فنگ تورو زنده میکنم ولی حوب همون موقع بود که فکر نکنم یادت نیاد ولی خوب میگم😅 از خواب بیدار شدیم گفتم باید یکم بهم وقت بدی تا باور کنم همش خواب بوده که درواقع واقعی بوده گفتم خوب همه اینا ربطشون به بیلی و جکسون چیه 😞 گفت خوب بزار بگم ادامه داد قبل از اینکه من تورو بتونم دوباره زنده کنم جیمز اومد و سعی کرد جفتمونو به طور کامل خلاص کنه ولی خوب جکسون جلوشو گرفت اونا اومدن جیمز رو بکشن که انگاری جیمز اونارو کشته😞 گفتم چقدر قاطی پاتی شد 😟 ولی خوب کای گفت خوب حالا بیخیال مشکلاتمون به چیزای خوب فکر کن مثلا الان بالاخره همو میدا کردیم ..... چند دقیقه بعد انجل یهو اومد تا اومد بدو بدو پرید و منو بغل کرد کل زخمام تیر کشید ولی هیچی نگفتم فقط چشمام رو محکم بستم و انجل رو هم بغل کردم ...... بعد از یکی دو ساهت که به اصرار ماتیلدا موندیم برگشتیم خونه راکی گفت من میخوام فقط یک شب دیگه پیششون بمونم منم گفتم هرجور که خودت دوست داری 🙂 من کای برگشتیم خونه آروم نشستیم روی همین مبل همیشگی 🙂 کای دستمو گرفت و همینطوری داشت به زخما نگاه میکرد هر باری که دستشو میزاشت روی زخم به شدت دستم تیر میکشید کای گفت میتوام سعی کنم قدرتم رو آروم آروم بخ کار بندازم 🙂 میخوام بازم با تو شروع کنم 🤩 گفتم هرجور که خودت دوست داری 😉 دستشو گذاشت کف دستم و اونیکی دستشو گرفت بالای دستم فکر کنم داشت از قدرت آب استفاده میکرد ولی یهو کل رگای دستم که از زیر پوستم به سمت همون جای سوزنی که دیگه الانا زخم شده بود میرفت کاملا برامده شد 😨 کم کم کبودیش محو شد 😨 و رگام دوباره به حالت اواش برگشت فقط جای یه سوزن روی دستم مونده بود 😨 کای با خوشحالی گفت جواب داد 😆 اومدم بغل کنم که بازم بدنم تیر کشید کای یه لبخند زد و گفت جای سوزن خود به خود میره ولی منم میتونم به جابهجا شدن این خونمُرده های زیر پوستت کمک کنم 😄 هر باری که این کارو میکرد دردی که توی بدنمم بود کمتر میشد کلا همه دستو پاهام تموم شد که گفت خوب دیگه فکر کنم تموم شد 😄 اینجوری یکم قدرتم داره کمکم دوباره بهتر میشه 😄 انقدر توی این ۱۰۹ سال دلم براش تنگ شده بود که فقط بدون هیچ حرفی محکم بغلش کردم و چشمام رو بستم ....
بدون هیچ حرفی محکم بغلش کردم ... چشمام رو بستم و یه نفس راحت کشیدم 🙂 کای شوک شده بود گفت کلارا چیزی شده ؟ 🧐 گفتم خیلی دلم برات تنگ شده بود انقدر زیاد که خودتم نمیدونی 😢 ریلکس همونطوری به مبل لم داد و بغلم کرد صورتمو اورد بالا و آروم لبامو بوسید 😙 گفت منم همینطور 😊 اونقدری که توی اون چند سال نبودتو تونستم تحمل کنم خیلیه که دست به خودشکی نزدم 😇 گفتم خودکشی 😨 بیخیال در این حد 😬 گفت خوب آره دیگه 😅 ....... ( با اینکه زخمام ازبین رفته بودن ولی واقعا کم خونیم شدید تر شده بود انقدری که جیمز ازم با دستگاهاش خون گرفته بود فقط کنم کلا با یک گاز و چند قطره ازبین رفتن خونم ، تموم میگردم 🥴 ) آروم توی بغل کای از حال رفتم . وقتی یکم بیدار شدم انقدر بازم خسته بودم چیزی رو درست نمیدیدم همچی تار بود همجا تاریک 😳 آروم آروم به خودم یه تکونی دادم 😂 فهمیدم از این چشمبندا روی چشمامه 😂🤣 برش داشتم نور کورم کرد 🥴 پرده اتاقمون کاملا کنار بود و نورم اومده بود تو یه تیکه پتو کشیدم روی خودم و رفتم سمت پنجره نور خورد به نوک بینیم پتو رو کشیدم کلا روی خودم پتو رفت زیر پام مثل چی افتادم زمین 😂 پرده رو هم آخر نکشیدم 😂🤣 همونطوری ولو روی زمین دستمو گرفتم به پرده و پرده رو کشیدم کای آروم بلند شد گفت خوبی سریع خودمو جمع کردم و گفتم آره چشمام آلبالو گیلاس میچید 🥴😂 رفتم سمت در دوتا در میدیدم رفتم سمت راستی خیلی قشنگ کوبونده شدم توی دیوار 😂🤣 کای یه خنده کرد و گفت فکر نکنم حالت خوب باشه ها 😂 دستمو گرفت و گفت ببین در اینوره 😂🤣 رفتیم به سلامتی از اتاق بیرون 😂 چشمام کمکم درست شدن 😂 اومدم پله اولو برم تا ته همینجوری تِپ تِپ تِپ تِپ از پله ها سر خوردم افتادم پایین 😂 همون پایین نشستم دستمو گذاشتم روی سرم و گفتم من امروز چم شده 😣 کای بازم با خنده اومد و بلندم کردو توی بغلش نگهم داشت ، گفت شاید بخاطر کم خونی هستش که الانا پیدا کردی ! گفتم از کجا متوجه شدی ؟ گفت دیشب که که غش کردی 😅 گفتم آها آره 😅 گفت باید یکم خون بخوری ! گفتم نه نه من دیگه خون نمیخورم 🙂 کای گفت چی ؟ 🧐 خون نمیخوری ؟ یعنی چی ؟ 🤨 داری اسکلم میکنی 😂 گفتم نه من چند وقتی میشه که خون خوردنو گذاشتم کنار دیگه خون نمیخورم کای گفت چند وقته ؟ گفتم نمیدونم فقط میدونم که دیگه خون نمیخورم 😶
گفت داری ایستگاهم میگیری 😂 راستشو بگو 😂 گفتم کای راستشو میگم از وقتی که تو 😕 تو...تو رفتی .... دقیق نمیدونم کی ولی دیگه خون نخوردمگفت باور نمیکنم 😳 گفتم حقیقت همینه 😕 کای گفت کلارا من فقط چند ساله که نیستم فکر کنم فقط ۷ یا ۹ سال ، خیلی تعجب کردم گفتم کای ! 😳 فقط ۹ سال 😳 تو ۱۰۹ ساله که ... کلا اشک توی چشمام جمع شد و همونطوری روی زمین نشستم ننونستم کلمه مرگ رو به زبون بیارم 😢 کای گفت ۱۰۹ سال 😨 چی ؟ نه 😨 نه نه نه 😨 خیلی زیاده 😨 امکان نداره اخه به من میاد ۲۵۳ سالم باشه 😨 گفتم کای تو کی و کجا بهوش اومدی ؟ 😕 گفت ۸ سال پیش فکر کنم اونجا توی یه کلبه تاریک چند نفر گرفته بودنم انقدر قدرتم رو دستکاری کردن نتونستم درست قدرتم رو کنترول کنم وقتی ت تونستم فرار کنم با لوکاس روبهرو شدم اون بهم در حد مرگ حمله کرد بیهوش شدم که بعد توی زیرزمین جیمز بیدار شدم که بعد هم بعد از ۲ سال یهو توی جنگل کنار راکی ظاهر شدم بلند شدم و محکم کای رو بغل کردم با همون حالت گریه گفتم کای نمیدونی اینهمه سال چقدر برای من سخت بوده انقدر که خودت خبر نداری 😣 من از اینجا به طور کامل رفتم کای گفت چرا منو فراموش نکردی 😕 اینجری که بهتر میشد گفتم کای این چه حرفیه که میزنی چطور میتونم فراموشت کنم تو تنها دلیل زنده بودن منی اگه تو نبودی من هرگز نمیتونستم زندگی جدید خودم رو داشته باشم یه بهتره بگم یک زندگی داشته باشم تو تنها دلیلی هستی که باعث شدی من زنده بمونم چطور پیتونی این حرفو بزنی من هرگز تورو فراموش نمیکنم حتی اگه بهم بگن بین مرگ خودم و فراموش کردن تو کدوم رو انتخاب کنم من مرگ خودمو انتخاب میکنم حاضرم بمیرم ولی هرگز تورو فراموش نکنم همینطوری شروع کردم به گریه کردن توی بغل کای 😭 .... کای محکم بغلم کرد و نشست روی زمین همینطوری محکم و محکم تر بغلم کرد آروم آروم زمزمه کنان گفت دیگه گریه نکن 🙂 حالا که من اینجا ! دیگه اصلا گریه نکن 🙂 اصلا نمیتونستم جلوی گریه هامو بگیرم کای همینطوری ادامه میداد من الان اینجا و هیجا نمیرم تا عبد پیشت میمونم حالا دیگه گریه نکن ، تنها چیزی که باعث میشه من قلبم به درد بیاد ناراحت دیدن توعه زود باش اشکاتو پاک کن بازم به گریه گفتم سعی میکنم ولی نمیتونم 😭 انقدر توی بغل کای گریه کرده بودم بازم توی بغل کای غش کردم 😵
چشمام رو وقتی باز کردم کای روی پله نشسته بود و منم توی بغلش بودم کای دستشو گذاشت کنار صورتم و گفت باید حداقل یکم خون بخوری ! گفتم نه ! مم دیگه به نخوردن خون عادت کردم 🙂 گفت خودش شاید ولی بدنت نه 😶 گفت حداقل یه قطره 🙂 گفتم باش 😶 نزاشت بلند شم همونطوری توی بغلش بلندم کرد گفتم کای سنگینم نکن 😂 گفت چی میگی وزن تو برای من مثل یه پرَه فعلا همونجا توی بغلم بمون تا من بتونم یه کاری کنم 😅 گفتم میخوای چیکار کنی ؟ 😅😅 گفت حالا میگم 😂 شما چشما بسته 😂 خودش دراز کشید روی مبل و منو کشید روی خودش گفتم چیه ؟ 😳😅 گفت زود باش گردنمو گاز بگیر !! گفتم چی ؟😨 گفت قرار شد خون بخوری دیگه 😂 گفتم آره ولی قرار نبود خون تو باشه 😂 من روی خون تو حساسم 😂 ادامه دادم حالا احیانن نباید بنده بالا باشم شما پایین وقتی من قراره تورو گاز بگیرم 😂 گفت درستش همینه که گفتی ولی خوب اینجوری که ما هستیم دیگه نمیتونی سرت رو بکشی عقب 😂 با خنده گفتم نکبت 😂 صورتش رو اورد جلو گفت خوب 😊 گفتم خووب 😅 گفت شما قصد نداری ؟ گفتم نه ندارم 😂 گفت پس دیگه مجبورم به ۱۴۴ سال پیش برگردیم که مجبورت میکردم خون بخوری 😂 گفتم غلط کردم 😅 گفت خوب کردی 🤣😂 دستامو حلقه کردم دور گردنش و با اینکه خودم نمیخواستم ولی گردنشو گاز گرفتم ( آروم ) دستاشو دور کمرم زنجیر کرد ( همون حلقه کرد خواستم کلمه تکراری به کار نبرم 😂 ) یه چند ثانیه بعد میخواستم دیگه نخورم ولی کای نزاشت 😄 گفتم کای قراره بره توی بدن من 😂 کای گفت خون منه که قراره بره پس رعیسش منم 😂 ... . زمان مثل برق گذاشت جفتمون از روی مبل هم افتادیم پایین انقدر تکون خوردیم 😂
که صدای باز شدن در اومد 🥴 چرخیدیم دیدیم راکیه 😳 راکی هم چرخید به سمت بیرون خونه و گفت من که چیزی ندیدم 😅 و آروم در رو بست 😳 سریع بلند شدیم 😅 یقه لباسم خونی بود 😂 کای هم دست به گردن نیمه خونی 😂 بلند شد یقه منو دید گفت وای شرمنده خون منه 😅 رفتیم دنبال راکی 😅 راکی بیرون در بود بچه از خجالت سرخ شده بود 😂 گفت آم مامان یقت خونیه 😅 گفتم آره میدونم 😅 ببین چیزی که دیدی با چیزی که حقیقت داره خیلی فرق داره 😅 گفت مشکلی نیست بدترشم دیدم 😅 کلا من دیگه چیزی نگفتم ولی سرخ شدم 😅 رفتیم داخل راکی گفت بوسی خون میاد 😳 کای گفت آره پسر خون منه 😅 دیدم کمکم گرم حرف زدن شدن گفتم بزار یه وضعیت پدریپسری داشته باشن من یکم جمع رو ترک کنم اودم برم راکی گفت مامان کجا میری ؟ 😅 گفتم میخوام برم چیز این لباسخوابم رو عوض کنم 😅 که بعد سهسوته رفتم توی اتاق آروم لباسامو در اوردم و لباسام رو عوض کردم از اتاق اومدم بیرون چشمم افتاد با اتاق راکی ( اتاقی کا قبلنا داخلش بود ) یه لبخند کوچیک روی لبم اومد ، رفتم داخل اتاق محو اتاق شدم همونطوری به اینورو اونورش نگاه میکردم که چشمم افتاد به یه دفتر ( مشکی رنگ بود ) برش داشتم داخلش رو نگاه کردم سفید سفید بود ولی یه نقاشی کوچیک توش بود یه حالت خطخطی بود نگاهش کردم یکم که دقت کردم دیدم طرح چنتا چهره بود چشمام رو تار کردم تا نگاهش کنم یکی از صورت ها شبیه قیافه کای بود اونیکی هم من 😅
ولی قیافه نفر سوم دقیقا شبیه راکی توی همین سن بود 😳 با خودم گفتم در این اتاق خیلی وقته باز نشده ولی چجوری این نقاشی از این زمان کشیده شده 😳 ( آخه کلید اتاق دست خودم بوده 😂 ) چند صفحه دیگه ورق زدم خالی بود ولی یکی دیگه از صفحه ها بازم روی از این خطخطی ها بود بیشتر دقت کردم فقط تصویر همون دختر گیگنهِ بود 😳 همینطوری صفحه هارو ورق پیزدم که یهو راکی اومد توی اتاق و گفت وای اینجا اتاق من بوده 😅 گفتم اره 😅 لبخند آروم از روی صورتم محو شد و گفتم همش تقصیر منه بود 😕 به عنوان یه مادر نتونستم حتی بزرگ شدنتو ببینم 😣 متاسفم راکی 🙁 واقعا به عنوان یه مادر کم کاری کردم 🙁 اصلا کاری نکردم 😭 چرا من نتونستم چند دقیقه اون دانشمندارو ول کنم و به زندگی خودم بچسبم چرا نتونستم .... کلا همونطوری دور تا دورمو برق گرفته بود راکی گفت مامان 😦 مامان چیزه 😳 آم کلا دو تا دورتو برق گرفته !! یهو کای بدو بدو اومد داخل و سفت منو گرفت ! کای گفت کلارا آروم باش گذشته رو که نمیشه عوض کرد ما باید الان که هممون کنار هم هستیم آیندمونو بسازیم نباید انقدر به گڋشته فکر کنی راکی هم از اونور تایید کرد و گفت حالا که خمه پیش همیم 😅 چرا بجای درست کردن گذشته آینده بهتری درست نکنیم 😅
که یهو .....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
33 لایک
تو اسلاید اول آخرای خط ۱۴ جیمز میگه گفت نه بابا من که سرخ نمیشم فقط لخ هیچی ولش کن منظورش این بود که دیده اونجا رو وقتی داشته لباسش عوض میکرده
عالی بود
و راستی بهار میگم میشه کاری کنی که کای و کلارا قم حس کنند مثل اون قسمتی که کای کلارا کشت و بعد رفت بعد رفت به دنیای مردگان کلارا دوباره برگردوند حالا میخوام که این کار با راکی کنی و بعد کلارا و کای برن و ......
😳به خدا من داستانو تا تهش توی سایت گذاشتم نمیتونم این بخشو اضافه کنم ولی خوب توی قسمت ۹ بخاطر درخواستای زیاد یه بلایی سر راکی اوردم😔که توی عکس قسمت ۹ معلوم میشه چی!
بله دیدم
بهار میگم هنوز نگفتم میای با هم آجی من مائده هستم 13 ساله بود الان شدم چهارده ساله باورت میشه من یک هفته قبل از تولدم تستم گذاشتم تولدم گرفتن ولی هنوز تستم منتشر نشده 😂
😂👍
مثل همیشه عالی 🌹🌹🌹
راستی کاربر حرفه ای شدنت مبارک 🤩
یا خدا چقدر کلارا محبوبه😍😂
آره موافقم ولی کنم زیر نظر اشتباهی گفتی
آره انگاری قاطی کردم😂
از همه میخوام که بگن
دوست دارن جای کلارا باشین یا کای یا راکی
کلارا🥺🥺♥️♥️
کلارا 😍😍😍😍
کلارا
کلارا🤩😍
کلارا
همه کلارا شد که 😁
من که دوست جای کای باشم و کلارا
80 درصد دوست دارم جای کلارا باشم و 20 درصد جای کای
کلارا🤩🤩😍😍
معلومه که کاییییی 😂
با من هستید که گفتید معلومه کای هستم ؟
راستی بازم کاربر حرفه ای شدنت مبارک🥳
مرسی
دقت کردی هر قسمتی میاد ما دوباره بیشتر منتظر قسمت بعدی میشیم😂
از یه طرف هم طولانی بودن داستان به آدم لذت میده
فقط کاش یه تست بسازی که همه کسایی که کم ازشون اسم بردی رو معرفتی کنی مثلا من الان یادم نیست جکسون کی بود😂
منم😂
سلام بهار جون کاربر حرفه ایت مبارک😘
و مثل همیشه باحال و قشنگ بود
مرسی عزیزم
عالی بود 🤩🤩
منتظر پارت بعدی هستم 😉