گرگ جاسوس

سلام اسم آرامیس من ۱۸ سالمه و توی جنگل زندگی می کنم ....حتما الان دارید با خودتون میگید چرا تو جنگل این همه جا ...خب راستش من یه گرگینه هستم . گرگینه ها به چند دسته تقسیم میشن : ۱.اونایی که فقط می تونن تو ماه کامل تبدیل بشن ۲.اونایی که وقتی شب میشه ۳.اونایی که هر جا بخوان می تونن تبدیل بشن من توی دسته سوم هستم که یعنی هر جا دوست دارم به گرگ تبدیل میشم ما از دست انسانها قایم شدیم که نتونن ما رو بکشن ولی من خیلی دوست دارم تو شهر زندگی کنم اونا همه چیز دارن ولی ما مثل قدیمی ها زندگی می کنیم .....هر روز میرم و از بالا ی تپه شهر رو تماشا می کنم به امید اینکه یه روز به تونم اونجا زندگی کنم ...رفتم تو روستا روستای ما پشت یه آبشاره تا از دست انسان ها در امان باشیم

آرامیس:سلام مامان آنا(مادر آرامیس):سلام ....کجا بودی ؟بازم رو تپه بودی و شهر رو نگاه می کردی ؟ آرامیس:اره آنا:نباید بری اونجا چند بار بهت گفتم...اگه بابات بفهمه چی ؟اون وقت می خوای چیکار کنی ؟ آرامیس:اون که خودش می دونه

آنا:آرامیس ...پدرت رئیس این قبیله است اگه قبیله ببین دختر رئیس شون نزدیک انسان هاست چه فکر می کنن ....تازه جون خودتم در خطره آرامیس:برام هیچکسی مهم نیست چون هیچکسی هم به فکر من نیست آنا: گستاخی نکن آرامیس آرامیس: راست میگم اصلا علایق من براتون مهم نیست

آنا یه سیلیه محکم زد تو صورت آرامیس و گفت : دیگه حق نداری بری اونجا ... فهمیدی آرامیس ؟؟ ارامیس : از روستا زد بیرون و به شکل گرگ شد و رفت کنار رودخونه ای که وسط جنگل بود نشست و به فکر فرو رفت. توی فکر بود که یهو...

دو تا شکارچی رو دید .یکی از شکار چی ها میانسال و اون یکی جوان بود . شکارچی میانسال به پسر جوان خودش گفت: جورج پسرم یه گرگ اونجاست اونو بزن پسر جوان به سمت گرگ تفنگ خودش رو گرفت ...گرگ به او خیره شده بود و هیچ حرکتی نکرد ...جورج تا چند لحظه به چشم های گرگ خیره شد و بعد....

دوستان اینم از پارت یک ببخشید زود تموم شد انشاالله از پارت های بعد بیشتر می نویسم ...خب کامنت فراموش نشه 😉