
بچها سلام این شما و پارت پنج کم کم میخوام زودتر داستانو تموم کنم پس همه پارتارو می نویسم و.... ک منتشر بشه!! دفعه بعد خواستم داستان بنویسم همرو تو ی پارت طولانی می نویسم کار برا هممون راحت شه!!
داستان از زبان تهیونگ. ای وای اوضاع خطری شد میخوان ببرنم بیمارستان.😰🤥😐 باید بیدار شم. ولی چطور؟؟ حتی اگه خیلی ضایع باشه از بی اعتماد شدن ا/ت ضایع تر نیستش.... ادامه داستان از زبان راوی.... وقتی جونگ کوک میخواست تهیونگو بلند کنه تهیونگ با بازیگری فوق العاده ای که داشت به طرز طبیعی ای بیدار شد. 😁😁😁. ا/ت خیلی نگران اومد جلو و دستشو گذاشت رو شونه تهیونگ. ا/ت: تهیونگ؟ حالت خوبه؟ چیزیت نیست میتونی منو ببینی؟؟😢😭😢😭. تهیونگ: اره ا/ت خوبم انقد نگران نباش. چیشد یهو؟ جی کی: ندونی بهتره!!😄😄😁 ا/ت با حالت خسته خودشو روی زمین میندازه. ا/ت: اخیش!! قلبم ریخت فک کردم بلایی سرت اوردم. خداروشکر که حالت خوبه.💜❤️💜❤️ یونگی: عاممم.... ا/ت تهیونگ که حالش خوبه. ولی تو دیرت نشده؟؟ ا/ت : چرا دیرم شده. خیلی هم دیرم شده. نامجون: من متاسفم. ا/ت: 😞😢😢 کاریش نمیشه کرد. ممکن بود نه تهیونگ اسیب ببینه و نه مصاحبه من به باد بره. تهیونگ؟؟ میشه خیلی واضح توضیح بدی چرا نذاشتی برم؟؟؟ تهیونگ: 😐😶😶😶😶 ا/ت: الان باید ی دلیل مشخص داشته باشی. حتی اگه غیر منطقی باشه دلیلت باید مشخص باشه. به کدوم علت منو با هدفی که کل عمرم براش تلاش کردم فاصله انداختی؟؟ تهیونگ: 😶😞😔😞😔. ا/ت: اصلا برام مهم نیست اگه چی بگی فقط مهمه که یچیزی بگی. زودباش. ... تهیونگ:« اخه چی بگم بهش؟؟ نمیتونم که راستشو بگم الان...😶😶😶. ا/ت: باشه نگو. اگه نمیخوای هیچی نگو میتونی تا همیشه سکوت کنی. ولی فکر نکن که من بخشیدمت. 😣😣😠. خیلی عصبانی بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون و در رو به شدتی که کل هتل صداش اکو بشه پشت سرم بستم. رفتم داخل اتاقم و وسایلمو برداشتم و سمت پزیرش هتل رفتم و کلید رو تحویل دادم و پولی رم بخ عنوان خسارت پرداخت کردم. وقتی داشتم بیرون میرفتم جیمین صدام زد و سمتم دوید.
جیمین: ا/ت!!! ا/ت صبر کن.☹️ کجا میری؟؟ من: خونم!! جیمین: عام.. من در مورد تهیونگ متاسفم. اون واقعا قصد بدی نداشت. من: خب؟ اگه تو میدونی چرا اینکارو کرد میتونی بهم بگی؟؟😒😬 جیمین:😐 عام... ببین ا/ت. اون.موضوعی بود که تهیونگ باید خودش بهت بگه و .... من: دیگه هیچی نگو. امیدوارم ایران بهتون خوش بگذره و در ضمن، اصلا حتی ی ذره هم مهم نیست که مصاحبه ام کنسل شد. به تهیونگ بگو خوشحال باشه😒 و رفتم. همینطور به راهم ادامه دادم و دقیقا نمیدونستم هدفم کجا بود. هندزفری و گوشیمو در اوردم و اهنگ پلی کردم و همراهش زیر لب میخوندم که گوشیم زنگ زد. سارا بود. من: سلام سارا. سارا: سلام ا/ت جانم کجایی قربونت برم؟ 😙😙. من :😊😊 الهی فدات شم دختر کوچولوی من!!! سارا:😑😑 کجایی الان عزیزم 😘💖. من: بیرونم سارا. سارا: مرخص شدی؟؟ بهم بگو کجایی همین حالا میام اونجا. من: دقیقا نمیدونم. سارا: تهرانی؟ من: اره. سارا: پس میام بالاخره همو پیدا میکنیم یجایی.
به گوش دادن به اهنگام ادامه دادم.🎧🎵🎧🎵🎼🎶🎶 همیشه تو هر زمانی گوش دادن به اهنگای بنگتن ارومم میکرد و منو یاد خاطراتم مینداخت.....
به گوش دادن به اهنگام ادامه دادم.🎧🎵🎧🎵🎼🎶🎶 همیشه تو هر زمانی گوش دادن به اهنگای بنگتن ارومم میکرد و منو یاد خاطراتم مینداخت.....
یاداوری خاطرات ا/ت. شش سال قبل.... مثل همیشه همون دختر شاد و شنگول پر انرژی بودم. صبح زود بیدار شدم و صورتمو شستم و برای صبحونه پنکیک پختم. بوی پنکیک خونه رو گرفته بود😍😍💖😀. مامان و بابام هم بیدار شدن واومدن اشپزخونه... مامان: وااییی دخمل کوچولوی مامانی چه جیگری شده. قربونت برم!!😘😘😘😘 بابا: دختر خودمه دیگه از خودم یاد گرفته. ببین بخاطر باباییش پنکیک موز درست کرده.😊💖😊. من: مامان بابا. قولتونو که فراموش نکردید؟؟ 😁😁😁مامان: قول؟ کدوم قول؟؟!! من: مامانیی؟؟😦😦. مامان: 😅😅😁. بابا: نه عزیزم معلومه فراموش نکردیم. قرار بود امروز بریم بیرون بگردیم و هرجا که تو بگی بریم.😊😊😊 بعد از صبحونه با مامان و بابا سه تایی شروع کردیم و کلی خوراکی درست کردیم و سبدمونو پر کردیم. ما خانواده ی شاد و سرحالی بودیم و همه چیز همیشه خوش میگذشت. خودمون سه تا کافی بودیم که از زندگی مون لذت ببریم 💖💖😘😆. همگی حاضر شدیم و برپا گفتیم که بریم بیرون. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم🚗🚗🚗. بابا:خب دخترک بابا دوست داری کجا بریم؟؟ من: خب برنامه زیاد دارم 😄😄. اول بریم دریاچه بعد بریم جنگل بعد برای شب بریم برج میلاد و اخرشم پل طبیعت!!😁😁😁😁. بابا: خب حالا که دختر بابا اینهمه برنامه چیده باید به همش برسیم.😊😊😊😊. ما تا شب گشتیم و کلی خوش گذروندیم🎇🎇🎇🎆🎆.وقت اوردیم و ب اسرار من شهربازی هم رفتیم 🎢🎠🎪🎡. تو راه برگشت بابا دیگه خیلی خسته شده بودن. هواهم تاریک شده بود و داشت خوابم میومد 😴😴کم کم چشمام بسته شد. مدتی گذشت که یهو یه حرکت محکمی ایجاد شد. مثل یه تصادف بود. 😮😱📣. درسته ما تصادف کردیم. مامانم داد میزد. ا/ت خودتو محکم نگه دار!!😲😱😲😱😩. خیلی ترسیده بودم و گریم اومده بود. وقتی سرم خورد به شیشه پنجره دیگه هیجی ندیدم و همه جا تاریک شد. ❤❤❤❤. وقتی چشمامو باز کردم دست راست و پای چپم و سرم رو باند پیچیکرده بودن. 😟🚧🌑دکتر سریع اومد سمتم و وضعیتم رو بررسی کرد. من دستشو کنار میزدم. من: مامان بابام کجان؟ بهم بگید اونا کجان میخوام ببینمشون....😥😧😖🙏🙏. وقتی خیلی اسرار کردم دکتر منو سوار ماشینش کرد و گفت که میبرتم پیش پدر مادرم...🚗🚗. وقتی ماشبن ایستاد خیلی ترسیدم. 😧😧😧 اینجا دیگه کجاست؟؟ دکتر دستمو گرفت و بردم سمتی و وقتی ایستادم با چیزیکه روبروم بود نمیتونستم کنار بیام..😣😣😣. من: چرا اسم مامان بابای منو رو این سنگ قبر ها نوشتن؟؟ دکتر: من متاسفم. ماشینتون از روی پل افتاد پایین و اتیش گرفت. وقتی بیرون اوردنتون مامان بابات بقلت کرده بودن که صدمه نبینی. تو الان یه ماهه که بیهوشی... 😦😦😦😥😥😥وقتی این کلماتو شنیدم قلبم گرفت. نتونستم تحمل کنم. پام سست شد و افتادم زمین.....
سارا: ا/ت؟؟ ا/ت عزیزم بازم داری به تصادف فکرمیکنی؟؟ من: 😊😊😊 نه هیچی ببخشید یه لحظه حواسم نبود. بیا بریم. سارا: ا/ت جونم؟ 😢😢 من از هرکسی بهت نزدیک ترم. نمیخوام مثل بقیه بگم بهش فکر نکن. حتی اگه شش سال ازون اتفاق بگذره دردش بازم تو وجود تو هستش. من: 😢😣. سارا: ولی ا/ت جونم لطفا تو خودتم نریز. از بعد از اون تصادف حتی یکبار هم ندیدم گریه کنی یا راجبش حرف بزنی. لطفا اگه ناراحتی و بهش فکر میکنی تو خودت نریز گریه کن باهام حرف بزن. بخاطر من. 😰😳😳😢❤❤. من: تو خیلی خوبی سارا جونم. 💖💖 ببینم، با من ازدواج میکنی؟؟ سارا: آره عشقم اصن خودم زنت میشم!😘💖💋. 😂😂. بریم خوشبگذرونیم؟؟ هرجا کهتو بگی بریم. من: اوومممم.... بریم برج میلاد؟ 😃😃😉. سارا: بریم عشقم 💖😉..... راستی ا/ ت جونم مصاحبه ات چیشد؟ من: هعی... دست رو دلم نزار. از دستش دادم.❤❤❤❤. سارا: اوا چرا؟؟ 😱😱😱. من: بیمارستان بودم دیگه. سارا: ای وای بمیرم برات اجی 😭😭😭. عب نداره باز فرصت گیرت میاد. اصلا منم تلاشمو میکنم باهم دوتایی میریم بورسیه هم نشد مهم نیست. من :😉😙😊. سارا جونم تو که میدونی من مشکلی با شهریه ندارم. فقط دلم میخواد بورس بشم 😊😊😂😁.
همینطوری داشتیم با سارا میرفتیم و تو یه رستوران نهار هم خوردیم 🍴🍔. بعد نهار کلی خوش گذروندیم و تقریبا تا شب تو تهران میگشتیم و میخندیدیم.تا اینکه افتاب 🌞🌞 بای بای کرد🌇🌇 ماه اومد 🌚🌚🌚 و شب شد🌃🌃🌃!! 😁😁😁..... داشتیم دوتایی تو خیابون قدم میزدیم و به ستاره ها نگاه میکردیم 🌌🌌. هیچی رو اندازه نگاه کردن به ستاره ها دوست ندارم احساس میکنم مامان بابام اونجا همیشه نگام میکنن.🌉🌉🌌🌌🌟. اوا سارا اونجا رو نگا کن!! سارا : چی چ چیشده؟؟ من: ببینش...🌠. توهم دیدی؟ زود باش ی ارزو کن. سارا : تو اول دیدیش پس مال توعه. زودباش ی ارزو کن. چشمامو. بستم و خواستم ارزو کنم. معمولا همیشه ارزو میکردم مامان بابامو دوباره ببینم ❤❤❤😢. ولی این دفعه یکی دیگه اومدتو ذهنم... سارا: رفتش. ارزو کردی؟؟ من: نه🙍🙍. سارا: چرا؟؟ چون کسی که میخواستم براش ارزو کنم کس که نبود ک فکرشو میکردم.... سارا: ا/ت؟ چرا انقد ناراحتی؟؟ 😞😞 ابجی جونم چیکار کنیم خوشحال شی؟؟ من: هیچی عزیزم. همین که باهامی خوبه.😊😊💖😘 سارا: ولی توکه اصن نمیخندی خب من چیکار کنم؟؟ و باز راه همینطور راه رفتیم که یکی از پشت صدام کرد. تهیونگ: ا/ت!! 😨😱😟😲😲😲😲. سارا: 😐😐 هوم؟ کی بود؟ ی لحظه احساس کردم صدا تهیونگو شنیدم. تهیونک: ا/ت!! سارا: اون کیه؟ 😐😐. من:😲😱😨. سارا عزیزم. یادته گفتی چیکار کنیم خوشحال شم؟؟ سارا: اره. من: بدوییم!! سارا: ها؟؟ 😦😧. بدوییم!! خیلی دلم میخواد الان بدوییم!! بدو دیگه اگه میخوای خوشحال باشم. دستشو کرفتم و تند تند شروع کردم دویدن. تهیونگم داشت صدام میزد. تهیونگ: ا/ت صب کن لطفا!😰😥😦. سارا: ا/ت انگار یکی داره صدات میزنه وایسا. من: سارا بدو!! اگه وایسی دبگه هیچ وقت دوستت ندارم!!😧😧😧. تهیونگ: ا/ت وایستا لطفا!! انگار سرعتشو بیشتر کرد و انقدری تند دوید ک بهم رسید و از بازوم گرفت و جلوم وایساد و نفس نفس زد. خودمم نفسم برید. سارا هم افتاد رو زمین. وقتی سارا افتاد رو زمین از دیدن تهیونگ نمیدونم... یه خسی با عصبان و هول و خجالت و ناراحت و چارتا ادویه دیگه باهم قاطی داشتم!! 😰😰. دیدم سارا افتاده رو زمین... تهیونگ: ا/ت چرا انقد تند میدویی؟؟ میخواستم بهت بگم..... نذاشتم حرفشو تموم کنه. نمیخواستم سارا چیزی بفهمه. دست تهیونگو گرفتم و دوباره شروع کردم به دویدن. انقدری تند دویدم که سریع از حلوی سارا محو بشم. 😠😠😠😡😡. تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی؟؟ واسه چی اومدی دنبالم؟؟ تو... یهو تهیونگ محکم بقلم کرد. انقدری محکم بقلمکرد که برای اولین بار احساس کردم خیلی ضعیفم.😥😧😠😠. تهیونگ ولم کن. ولم کن!!! تهیونگ: ا/ت من معذر میخوام. وقتی اونجوری از پیشم رفتی فهمیدم نمیتونم تحمل کنم ازم ناراحت باشی. تمام روز داشتم دنبالت میگشتم و میخواستم بهت بگم که... شکه بودم. تهیونگ از بازو هام گرفت و بهم نگا کرد. تهیونگ: میخواستم بهت بگم که...
خب گایز اینم از پارت پنجم😁😁 بچها امروز خیلی نوشتم هیچی درس نخوندم فعلا دیگه با بای👋👋 😂😂😂 نترسین پس فردا جمعه اس تا اخر داستانو این هفته تموم میکنم و میذارم منتشر شه 😘😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میگم مگه ا.ت مامان باباشو به هنر نشون نداده بود پس چجوری مردن
ب نکته ی خیلی خوبی اشاره کردی
توی پارت نه یا ده بود نمیدونم راحب این موضوع گفتم
خواهی دانست
عالی بود عزیزم🤩🤩🤩🤩🤩