
ناظر جان من منتشر کن(:💜
توی راه، داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو متوجه پسری شدم که داره به سمتمون حرکت میکنه.-هیی سلام تهیونگ، خیلی وقته ندیدمت.و اومد جلو و دستشو روی شونه تهیونگ گذاشت. با تعجب به تهیونگ نگاه کردم. تهیونگ که دید دارم اینطوری نگاهش میکنم سریع گفت+بچه ها این دوستمه،از دبستان باهم بودیم،اسمش جیمینه. و لبخند کوچکی زد و دستش رو از روی شونه ته برداشت.+اسم منم کاملیا عه، یهو نانسی وسط حرفم پرید و گفت_اسم منم نانسی عه-خوشبختم.+شماره کلاست عدد چنده؟-[ꕤ୨]+چه عالی! تو توی کلاس منو تهیونگ هستی!! حدث میزدم اشنا باشه اخه چند باری تورو توی کلاس دیده بودم. -ببینم تو همونی نیستی که مسئله استاد رو اشتباه حل کرد؟ یهو خندم محو شد+اره همونم، کسی که بقیه فقط بخاطر یه سوال م.. سخره بهش میخندن. اون موقع میخواستم از خجالت توی خودم بکنجم.
کسی چیزی نگفت. نانسی برای اینکه حال و هوای جمع رو عوض کنه گفت_خوب دیگه بچه ها کی امروز وقتش ازاده؟ته گفت_من وقتم ازاده، ولی ساعت 4 باید کارایی که بابام برام لیست کرده رو انجام بدم که فکر کنم تا ساعت پنج طول بکشه.+منم بیکارم.-خوب،من نمیدونم وقتم ازاده یا نه، ممکنه کاری پیش بیاد.+نانسی دلیلی داره اینو پرسیدی؟ _بچه ها بیاین ساعت6 بریم بستنی بخوریم.-اره فکر خوبیه، من به احتمال زیاد شاید بیام.همه موافقط کردیم._بچه ها دیگه به جای خیال بافی بیاید بریم سر کلاسامون. خنده ریزی کردیم و به سمت کلاس هامون رفتیم. از نانسی خداحافظی کردیم و وارد کلاس شدیم.
روی صندلی نشستم و منتظر استاد شدم.چون الان وقتم ازاد بود شروع کردم بعد کامل کردن طراحی تهیونگ. واقعا توی طراحی کردن استعداد داشت. ولی خودشم نمیدونه همچین استعدادی داره.
بعد از کامل کردن طراحیش نگاهی بهش انداختم+قشنگ شد. برگه رو برداشتم و روش چیزی نوشتم{چون این نقاشی رو تو کشیدی میدم برای خودت(: }برگه رو با انگشتام به سمت تهیونگ هول دادم. تهیونگ که دید برگه ای بهش دادم،نوشته رو خوند و به طراحیش یه نگاهی کرد. درخششی توی چشماش موج زد که قیافش رو خیلی کیوت کرد. کمی لبخند دندون نمایی زد و برگه رو داخل کیفش گذاشت.

استاد وارد کلاس شد و گفت_خوب بچه ها قراره بهتون یکعنوانی رو بدم و شما اون رو نقاشی کنید.شما باید یک طبیعت نقاشی کنید. دفترم رو بیرون اوردم و شروع کردم به طراحی کردن. از نگاه تهیونگ:دفترم رو بیرون اوردم و سعی کردم جوری که کاملیا بهم یاد داد طراحی کنم. مدادم رو برداشتم و شروع کردم. میخواستم یه طراحی ساده باشه و زیاد شلوغش نکنم. از زبون نانسی: استاد داشت ادبیات درس میداد، خیلی دوست داشتم بدونم الان کاملیا داره چیکار میکنه. واقعا ناراحت شدم که شنیدم اون مسئله رو جلوی بقیه اشتباه حل کرده.برای همین امروز غروب هر طوری که شده از دلش در میارم. از نگاه کاملیا: (چقدر از نگاه دیگران🫴🏻😂) داشتم طراحیم رو سایه میزدم که نگاهم به برگه تهیونگ افتاد. واقعا قشنگ طراحی میکرد!! همینطوری که غرق تماشای طراحی ته بودم یهو....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عانیونگ •-•🫐✨
من یونا هستم ^^🍀
یح صولوییست تازه کارم •-•🐝
به فنام میگم 𝒔𝒕𝒂𝒓 •-•🧺🌨
اصتار میشی گشمگم•-•🍓✨ !¿
▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄▀▄
پین!¿^^🌸⛓
صاریبابتتبلیغ ! ^^🍀✨
بدو بعدی
اوکی😹🌸
عالی 🌷🌷
ممنون💜💜
یهو چییییی؟
نه آخه یهو چیییییییییییی؟؟؟؟؟؟
چرا فیک هرکیو میخونم انقدر مردم آزاره 😿
عالی بود چاگیا...
فایتینگ 💜✌
برای اینکه هیجانی بشه اینطوریش میکنم😂💜
ممنون بیب💜🌸✨
بچه ها اینجایی که نوشته بودم خیال بافی منظورم این بود که فعلا برای ساعت6 برنامه ریزی نکنیم💜😂
برای کسایی که متوجه نشدن(:💫💜
عالییییی
ممنون🫠💖💜💜