6 اسلاید صحیح/غلط توسط: hedieh انتشار: 3 سال پیش 1,062 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
مرینت: هوم واسه همین میگم. سری تکون داد و یخمکم رو از فروشنده گرفت و داد دستم. همونطور توی شهر قدم میزدیم و من یخمکم رو میخوردم. مرینت: میشه بپرسم اون چیه؟ دستش رو گذاشت روی بازوش که بهش اشاره کرده بودم: مهمه؟ مرینت: مهم که نه ولی برای سرگرمی دوست دارم بدونم چیه. سری به معنی تاسف تکون داد: یخمکت رو بخور بچه کاری به تتوی شوگر ددیت نداشته باش. خندیدم که با تجزیه "تتو" سریع برگشتم سمتش: تتو زدی؟ نشونم بده. آستین تیشرتش رو پایین کشید: بسه نمیخوام. مرینت: ولکن نیستما. آدرین: هرجور راحتی. مرینت: نشونم بده. چند ثانیه صبر میکردم و بعد دوباره از اول میگفتم نشونم بده. قشنگ معلوم بود روی مخشم چون هی چشماش و میبست که نزنه دهنم. انقد صبور و مقاوم بود که خودم خسته شدم و دیگه نزدیک خونه بودیم. مرینت: آخرش که میبنمش چه فرقی داره امروز یا فردا؟ آدرین: فرقی که وقتی دیدیش میفهمی. براش پشت چشمی نازک کردم که گفت: نمیخوای به کارت برسی؟ با دیدن خونه خواستم برم تو که یاد انگشتر افتادم. مرینت: انگشتر. آدرین: هوم؟ مرینت: انگشتر مامانت هنوز پیشمه. آدرین: میخوای خودم بهش بدم و دستش رو برای گرفتن انگشتر جلو اورد. دستم و پس کشیدم: نه خیر از وقتی برگشتم مامان رو ندیدم خودم بهش میدمش. آدرین: از کی تا حالا مامان تو شد؟ مرینت: خب مث مامانم دوسش دارم. پوفی کشید: خب، تکلیف من چیه؟ مرینت: حالا که تا اینجا اومدیم واستا چند تا چیز بردارم بعد بریم.
رفتم توی خونه و بعد گذشتن از پله ها اتاقم. گوشیم رو از روی میز کنار تختم و سوییچم رو از جا کلیدی برداشتم که با دیدن وضعیتم توی آینه از ذهنم گذشت درست نیست با این قیافه برم پیش مادر شوهرم. از توی کمد قشنگ ترین ست تابستونه ام رو برداشتم و پوشیدم و موهام رو هم که طبق عادتش وقتی خیسه پف میکنه رو شونه کردم و بالا بستم و سریع رفتم بیرون. مرینت: ببخشید یکم طول کشید بیا بریم و درحالی که دکمه ریموت رو میزدم تا در پارکینگ باز شه با اشاره بهش فهموندم کجا بیاد. سوار شدیم، درحالی که داشتم کمربندم رو میبستم گفت: گواهینامه گرفتی؟ ماشین رو روشن کردم: نه پس الکی بهترین ماشین تسلا زیر پامه و قصد جونت رو کردم. خندید: حالا چرا بهت برخورد تا جایی که یادم میاد از رانندگی میترسیدی. مرینت: به ترسا میشه غلبه کرد. آدرین با انگشت اشاره ش به مانیتور فهموند که آهنگ بذاره. مرینت: کار باهاش و بلدی؟ آدرین: اوهوم نا سلامتی زود تر از تو رانندگی میکردما. مرینت: چه ربطی داره تو میتونی رانندگی رو بلد باشی اما این که درباره ی این ماشین میدونی... آدرین: منظورم رو واضح تر بگم، منم از همین سفیدش رو دارم. مرینت: مشکی که قشنگ تره. آدرین: نظر هر کسی قابل احترامه. دیگه حرفی نزدیم و فقط صدای آهنگ توی ماشین پیچیده بود: اون (پسره) یه مدل بود و اون (دختره) فقط یه دختر نانوا بود... همیشه بهش لبخند میزد انگار سرنوشتشون روی کاغذ نوشته شده بود... اون (دختره) ♡قشاع☆ش بود ولی نمیتونست کلمه مناسب برای ابراز علاقه رو پیدا کنه... و باعث میشه همیشه یه چیزی بینشون فاصله بندازه و چشمای اون (پسره) کور باشه... چون اونا واسه هم ساخته شدن و همه این و میدونن به جز خودشون... فقط زمان و مکان مناسب برای ابراز علاقه شون رو پیدا نکردن... زیر نور ماه می☆صقر☆ن جوری که انگار هیچکسی جز اونا وجود نداره... و این معجزه آساست که همچنان ☆قشاع☆ هم میمونن... پس فعلا فقط دوست هم دیگه ان... (این آهنگ خیلی قشنگه و به زبان انگلیسیه، توی یه کلیپ دیدم و انگار برای میراکلس نوشته شده بود ولی بهترین برنامه ها هم نتونستن اسم و یا خود این آهنگ رو پیدا کنن)
جلوی در خونشون پارک کردم و پیاده شدیم. آدرین: نمیخواستی ماشینت رو بیاری توی پارکینگ؟ نگاهی بهش انداختم: نچ جاش خوبه. آدرین: هرجور راحتی. داخل عمارت شدیم که خدمتکار خوش آمد گفت و با دیدن من جوری که سعی میکرد ضایع نباشه زیر چشمی نگاهم میکرد تا بشناستم یا شایدم شناخته بود و این تعجبش بود. آدرین: مامان... جوابی نشنید: اهل خونه؟ کجایین پس؟ مرینت: حالا همچین میگی انگار 14 تا خواهر برادر داری. خندید: کاش داشتم. مرینت: وای فکرشم مو به تنم سیخ میکنه. چرا باید دلت بخواد همه چیزت رو با چند نفر شریک شی؟ آدرین: طرز فکر ما با هم فرق داره. مرینت: اونکه واضحه. با شنیدن صدایی به سمت راه پله برگشتیم: آدرین. آقای آگرست بود که با دیدن من گفت: اووو مرینت! خوش اومدی و از پله ها یکی یکی پایین اومد تا رسید بهمون. با لبخند با من دست داد و دستش رو گذاشت روی شونه آدرین: میشه حرف بزنیم؟ آدرین نگاهی بهم انداخت: حتما. چند ثانیه مث منگلا نگاهشون کردم که با متوجه شدن قضیه گفتم: آها خصوصیه... ببخشید و ازشون دور شدم و روی مبلا نشستم و خودم رو مشغول گوشی نشون دادم ولی در واقع با گوشای تیزم به حرفاشون گوش میدادم: آدرین: آره رفته بودم که چی؟ گابریل: فکر کردم تصمیمت عوض شده... آدرین: میبینید که نشده. گابریل: حالا که اینجاست، پس دیگه نه برای چیه؟ آدرین نگاهی به من انداخت که سریع سرم رو فرو کردم توی گوشی. آدرین: آره برگشته ولی من نمیتونم تصمیم درست و بگیرم. تنها چیزی که میدونم اولویت اولم اینه دوباره بشیم مث سابق، میخوام اول از همه از بودن مرینت مطمئن بشم... نگاهش رو برگردوند روی آقای آگرست: بدون اون نمیتونم و دلم نمیخواد دوباره از دستش بدم و اگر قرار باشه بین مرینت و همه چیزم یکی رو انتخاب کنم نه تنها شما بلکه همه میدونن انتخابم چیه. گابریل: درکت میکنم ولی به نظرم زیاده روی نکن. آدرین: منظورتون از زیاده روی چیه؟ آقای آگرست لبخندی به آدرین زد و بلند خداحافظی کرد و رفت، آدرین اومد و روی مبل کناریم نشست. مرینت: چی میگفت؟ آدرین: خودمم نفهمیدم. حالا کنجکاویم برای فهمیدن راز آدرین و آقای آگرست که تهش وصل بود به من و شرکتشون بیشتر شده بود.
همینجور بیکار مگس میپروندیم که مادر شوهر گرام در حال خشک کردن موهاش با حوله از پله ها پایین میومد و داد زد: جانان جون... صبحونه حاضره؟ چون حوله ای که داشت باهاش موهاش رو خشک میکرد جلوی چشمش بود ما رو نمیدید و راه رو از حفظ داشت میومد پایین. دستم رو جلوی صورتم گرفتم و ریز ریز خندیدم که با جیغی از جام پریدم. با دیدن امیلی خانوم که درست رو بروم بود و حوله روی موهاش از دستش ول شد افتاد و داشت با چشم گشاد من رو نگاه میکرد قضیه رو گرفتم. امیلی: آدرین، این کیه؟ آدرین نگاهی به من انداخت و بعد با لبخند به مادرش نگاه کرد. حتی منم میتونستم لبخندش رو "همون کسی که توی فکرته" ترجمه کنم. امیلی: واقعا خودشه؟ مرینت: فکر کنم خودم زبون داشته باشما چرا از خودم نمیپرسین کی هستم؟ امیلی: خدا مرگم بده حرفم میزنه، توهم نیست؟ خندیدم: من باید فکر کنم شما توهمین و به سر و وضعش اشاره کردم که با خجالت چنگی به صورتش زد: وای ببخشید کلا فراموش کردم، من الان لباس میپوشم ولی تو جایی نریا، همینجا بمون و صد رحمت به خدا بیامرز میگ میگ رفت بالا و عین فشنگ لباس پوشیده و دوباره آراسته برگشت. با لبخند و بیقراری به سمتم اومد و بغلم کرد. ناباورانه نوازشم میکرد انگار هنوزم انتظار داشت مثل یه توهم غیب شم. از خودم جداش کردم و لبخندی زدم که هردمون رو روی مبل نشوند: برگشتی؟ مرینت: برگشتم... امیلی: وای خیلی خوشحالم و دوباره بغلم کرد. بعد از چند ثانیه از بغلش بیرونم اورد: باید برام همه چی رو تعریف کنیا. مرینت: ای بابا من خسته از راه رسیده نه غذایی نه میوه ای نه شیرینی کجا، چی و تعریف کنم؟ چرا همتون فقط میخواید بشنوین چیکار کردم و به شکم خوشگلم نگاه نمیکنین. خندید: چی میخوری؟ مرینت: قربون دستت حالا که پرسیدی بیا بریم هرچی جانان آماده کرده غارت کنیم.
خندید: خیلی خب. از روی مبلا بلند شدیم و پشت میز صبحونه نشستیم. آب پرتقال رو توی لیوان ریختم و جلوش گذاشتم. مرینت: دخترم خیلی لاغر شدیا بخور جون بگیری. از این که باهاش مثل یه دختر 14 ساله رفتار میکنم خوشش میومد. امیلی: نه بابا عزیزم لاغر چیه دارم سیکس پک درست میکنم. بلند خندیدم: آخی عزیزم، پس میخوای برات تخم مرغ آب پز بذارم یه وقت برنامه غذاییت بهم نخوره. لبخندش به قهقه تبدیل شد: وای خدا نکشتت یاد آدرین و اون مدتی که باشگاه میرفت و فقط تخم مرغ آب پز میخورد افتادم. آدرین: زشته غیبت من رو میکنینااا !؟ با دیدنش بیشتر از ته دل خندید: غیبت چیه قشنگم داریم از سیکس پکات حرف میزنیم و باشه زیر پوستی میخندید. آدرین یکی از صندلی هارو کنار کشید و بینمون نشست طوری که من سمت چپش بودم و مادرش راستش و در حالی که کنار لبش رو میخاروند تیزبینانه گفت: خب، درباره سیکس پکم چی میگفتین؟ امیلی: هیچی داشتیم میگفتیم خیلی قشنگن و بهت میان. انگار باور نکرده باشه آهانی گفت و آب پرتقال رو از جلوش برداشت و خورد. شکلات رو با قاشق روی نون تست پخش کردم و گاز زدم که آدرین آروم خندید. نگاهش کردم: چیه؟ خنده ش رو قورت داد و با لپای سرخ شده گفت: هیچی. مرینت: شکلاتی شدم؟ آدرین: نوچ عزیزم شما بخور من یه چیز یادم اومد خندم گرفت. ابرویی بالا اندختم که آدرین خم شد و با دست، پای راستش رو گرفت: آخه چرا میزنی؟ امیلی: هیچی پسرم پام خورد. ترکیب چهره آدرین درد و تعجب شد: یعنی چی پام خورد؟ خندیدم: یعنی اینکه یاد بگیر چجوری رفتار کنی. امیلی به تایید حرفم به من اشاره کرد: و در ضمن ناهار و خودم میخوام مخصوص مرینت درست کنم لیست مواد لازم روی میز آشپزخونه هست برو بخر. آدرین: یعنی چی برو بخر، مادر من پس این همه کارگر و خدمتکار اینجا چکارن؟ امیلی: واه واه بچه پررو رو حرف منم حرف میزنی؟ آدرین: یعنی الان تنها مشکل شما اینه که اون لیست توسط من خریده شه؟ امیلی: بله هست حالام مث آدم برو بخر همه کارات رو که نباید این بیچاره ها انجام بدن یکم مسئولیت پذیر باش. آدرین در حالی که داشت میرفت با غرغر گفت: حالا دیگه مسئولیت پذیری شده خرید مواد غذایی.
یهو یاد انگشتر افتادم و از جیبم بیرونش اوردم و گذاشتم روی میز: انگشترتون رو پیدا کردم. با دیدن انگشتر چشماش انگار بخواد از حدقه بزنه بیرون نگاهم کرد. مرینت: چیزه راستش آدرین من رو برد استخر و من اونجا پیداش کردم، گفت که برای ☆جاودزا☆تون بوده. دیگه ابروهاش با موهای سرش قاطی شده بود: چی؟... مرینت: مگه این انگشتر شما نیست؟ انگار از تعجبش کمی کم شد و حالت متفکری به خودش گرفت: آدرین بهت گفت این مال منه؟ مرینت: خب آره... مگه اشتباهه؟ صدای آدرین از تعجب بیرونمون اورد: مرینت. برگشتم سمتش: بله؟ آدرین: میشه سوییچ ماشینت رو بدی؟ میخواستم بپرسم چرا ولی بیخیال شدم: آره بیا. از جیبم بیرونش اوردم، به سمتم اومد و از توی دستم برش داشت: ببخشید ماشین خودم داره شارژ میشه. توی لحظه آخر موقع رفتن سری برای مادرش تکون داد. شونه ای بالا انداختم که صدای امیلی توجهم رو جلب کرد: در هر صورت ازت ممنونم و انگشتر رو که داشت نگاهش میکرد با لب و لوچه آویزون گذاشت توی جعبه، در جواب تشکرش لبخندی زدم... *آدرین*: تا رسیدن به پارکینگ همینطور خودخوری میکردم که چرا من باید برم خرید که با دیدن 12٪ شارژ ماشینم پوفی کشیدم و کابلش رو زدم به برق و بهش وصل کردم ولی تا شارژ شدن این دختر خوب میتونم پنجاه دور خرید کنم. داشتم به سمت ماشین قبلیم میرفتم که با دیدن اگزوز نابود شده اش یاد تصادفم افتادم. باباهم که یه ماشینش خونه ی دوممون بود، یکیش هم که گذاشته بود شرکت و با اونیکی هم رفته بود. ماشین مامان هم انقد باهاش بیرون نرفته بود نه تنها همونجا خونه ی عنکبوت و خاک شده بود بلکه معلوم نبود کار میکنه یا نه. با یاد آوری ماشین مرینت که شارژش هم 88 بود ناچار توی خونه رفتم تا ماشین اون رو قرض بگیرم. با دیدن انگشتر روی میز و شنیدن حرفاشون قبل از اینکه لو بره صاحب اصلیش کیه سوییچ ماشین مرینت رو گرفتم و برای مامان سری تکون دادم و متوجه ش کردم نباید حرفی بزنه ولی معلوم بود من و تنها گیر بیاره قراره کلی مغزم و بخوره. رفتم بیرون و در ماشین مرینت رو باز کردم که صدای دنده عقب ماشینی رو شنیدم. توجه نکردم و اومدم سوار شم که صدایی نه چندان غریبه اومد: به به استاد زیبا تحویل نمیگیری! (سوال این پارت: یه سوتی یا خاطره باحال یا هرچی از مدرسه تعریف کنین. خودم معلممون امتحان فارسی و مطالعات رو باهم میخواست بگیره بعد فارسی خیلیییی سخت بود مطالعات رو که راحت دادم ولی فارسی با کم و بیش17 نمره رو قرار بود بگیرم و از شانس خوبم اون روز همون روزی بود که تا صبح بیدار میموندن و معلممون رفته بود مسجد و بیدار مونده بود و برگه ها رو تصحیح نکرده بود بعد منم گفتم که چون دیروز ورزش نکردیم امروز بریم ورزش. معلممونم در کمال تعجبم قبول کرد و همه رفتن ورزش و من موندم با دوتا از دخترا توی کلاس بعد چون اینا کلاس میرن و نقاشیشون خوبه گفتم بیاین نقاشیاتون و بهم نشون بدین ایناهم با ذوق نشون میدادن که گفتم بیاین بریم پیش بچه ها نشونم بدین تا زنگ ورزش تموم نشده. خلاصه رفتیم بیرون و من به بهونه ی این که یه چیزی تو کلاس جا گذاشتم برگشتم و خواستم برم سر کیف معلم که باز دوتای دیگه اومدن😑 اینارم به اضافه ی یکی دوتای دیگه دک کردم و بعد دیگه طبق نقشه رفتم توی کلاس برگه مو دست کاری کردم ولی بخاطر اینکه گفته بودم گند زدم و کسی شک نکنه نمرم و 19 کردم، هرچی بود بهتر از 17 بود 🙂😂)
6 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
ایوللللللللل توی تقلب کردن رو دست نداری دمت گرمممممم اگه نمرم بد شد خدمم اینکار میکنم
خدایی عجب کسی هستی ها🤣چیزی ندارم که بگم
داستان عالی بود کلی خندیدم😊
ج چ : یادمه یه بار ورزش داشتیم معلم ورزشمون خیلی سختگیره منم اصلا حوصله حرفاش رو نداشتم میخواستم برم تو کلاس... برای اینکه برم تو کلاس رفتم بالای سکو و خودم رو محکمم انداختم پایین جوری ک پام و سرم رو همه رو ناک*ار کردم😂😐 ولی خوبیش این شد به جای اینکه برم کلاس مستقیم رفتم خونه 😂😐
عالییی بود❤
عالی بود
عالی
عالی بود
عالییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
ندارم
عالیییی❤❤❤
ج چ : 😂 چطوری کردی مدرسه ی ما دوربین داره😂 خب ... امم......یادم نمیاد😐
مدرسه مام دوربین داره ولی کی میخواد بره چک کنه😂؟ بیخیال باو😂
😄
جررر متقلببب😂😂😂⛓
نوکرم😌✌🏻😂