
این پارت رو یکم دیر گذاشتم چون دارم رو یکی از قسمت هاش کار میکنم دیگه به بزرگی خودتون ببخشید🤧✨
چشام رو باز کردم روی تختم بودم چه اتفاقی افتاد؟ سریع بلند شدم دور برم رو نگاه کردم رفتم جلوی اینه و یه شونه سرسری کشیدم و خدای من باورم نمیشه دیشب با لباس خونگی رفتم پرورشگاه وااای بیمارستان با کف دستم زدم تو پیشونیم رفتم سمت کمد دیواریم و یه ست لباس که تقریبا شبیه لباس قبلیم بود برداشتم همه لباس های این کمده شبیه هم هستند فقط شکل هاشون و رنگاشون فرق داره یه لباس برداشتم که ابی کم رنک بود و وسط شکل یه میمون داشت خدایا منو محو کن سریع از اتاق خارج شدم و صاف رفتم حموم خیلی وقت بود نرفته بودم ***در حالی که با حوله موهامو خشک میکردم از حموم خارج شدم جین رو دیدم که خیلی سخت سرس تو گوشی هست و همینجوری وایساده ☆چرا اینجا وایسادی؟... جین سرش رو از گوشی دراورد و یه نگاهی بهم کرد πاولا سلام افیت باشه دوما نمیدونم گوشی حواسمو پرت کرد...
بعد دقیقا نشست همونجایی که وایساده بود سرم رو کج کردم ☆چرا وسط راه میشینی؟ πعه میسونگ یه دقیقه بزار تو حال خودم باشم دارم اطلاعات کنسرتمون رو میبینم... نشستم کنارش: کنسرت؟ بنظرت منم میتونم بیام؟... جین بدون اینکه سرش رو از گوشیش در بیاره جواب داد: معلومه که میتونی بیای این دیگه سوال پرسیدن داشت؟ ☆تاریخ کنسرتتون کی هست؟ πدو هفته دیگه یک شنبه ☆خب امروز چند شنبه هست؟... جین کمی مکث کرد که تهیونگ از اون پشت داد زد: پنج شنبه هست جین: مرسی که گفتی تهیونگه همیشه در صحنه... خندیدم که یهو یاد دایون افتادم از سر جام بلند شدم و دنبال جیمین گشتم الان حدود هشت و نه نفریم تو خونه چقدر شلوغیم رفتم سمت یونگی که روی مبل نشسته بود: یونگی میدونی جیمین کجاست؟
یونگی سرش رو از تو کتابی که دستش بود در اورد و نگام کرد: شما چقدر مشکوک شدین اون از جیمین و کوک و نامجون اینم از تو... با تعجبم گفتم: من؟ واسه چی؟ یونگی: کوک و جیمین صبح زود رفتند و هرچی پرسیدیم کجا رفتند پیچوندن جینهو و کوک هم که نیستند معلومه شما دارین چکار میکنید؟... دستم رو بردم تو موهام و کمی تکون دادم: خب راستش داریم یه چیزایی از پرورشگاه میفهمیم... یونگی کتاب رو بست و گذاشت رو پاهاش: مگه قرار نبود همگی کمک کنیم؟ ☆چرا ولی خب گفتیم شاید شما اذیت بشین خودمون یه چیزایی فهمیدیم راستی رانندگی بلدی؟
یونگی: البته که بلدم چطور؟ ☆میتونی منو تا یه جایی ببری؟ یونگی: بستگی داره کجا باشه ☆بیمارستان یونگی: واسه چی؟... پای چپمو به زمین کوبوندم: انقدر سوال نپرس دیگه یونگی زود باش... یونگی قبول کرد و منم دوباره مجبور شدم همون لباس بیرونی که فقط یه دونه ازش دارم رو بپوشم باید بشورمش وقتی اماده شدیم سوار ماشین شدیم و یونگی منو رسوند حواسم به مسیری که کوک مارو رسوند بیمارستان بود و تقریبا بلد شده بودم از یونگی تشکر کردم و پیاده شدم حدس میزنم همشون اینجا باشن وقتی وارد بیمارستان شدم رفتم به همون اتاقی که پرستار دیشب مارو برد دیدم دایون و جینهو دارن با هم حرف میزنند میخندن یه نصیحت از من هیچ وقت دوست هاتون رو با هم دوست نکنید سخن با ارزش از میسونگ
هووف وقتی کاملا وارد اتاق شدم دیدم جیمین و نامجون و کوک هم اونجان دارن با هم پیس پیس میکنند یه تک سرفه کردم که توجهشون جلب بشه کوک نگاهم کرد: عه سلام میسونگ... با این حرف کوک همه شون برگشتند منو نگاه کردند و سلام کردن جیمین: نیاز نبود بیای بهتر بود استراحت کنی کوک: ولی خدایی خانم کیم باید نقش اصلی فیلم ترسناکارو بازی کنه چقدر وحشناک هست چجوری این همه سال تحملش کردین شماها... نامجون زد به پهلو کوک که کوک ساکت شد جیمین: میسونگ من اون دفتر رو باز نکردم که باهم بخونیم ولی فکر کنم میشه واسه شب اخه امروز باید بریم کمپانی جینهو هم گفت پیش دایون میمونه تو هم بهتره بری خونه...
من که تا اون مدت ساکت بودم لب بازم کردم و حرف زدم: خب اولا سلام دوما اره خب خانم کیم خیلی ترسناکه سوما باشه من میرم خونه چهارما جینهو خودت تنها میتونی باشی؟ اخه من میخوام برم خونه غذا درست کنم فکر کنم از تو گوشی بتونم چیز جدیدی یاد بگیرم جینهو: اره میتونم تو راحت باش دایون هم شب مرخص میکنند... رفتم کنار تخت دایون: دایون دیشب چه اتفاقی واست افتاد؟... دایون لبخندی زد: چیز خاصی نبود میسونگ نگران نباش دیشب داشتم از خرید برمیگشتم که دونفر مزاحم شدن و چون مقاومت منو دیدن منو زدن که شما رسیدین مرسی واقعا... رو با نامجون کردم و گفتم: من که کاری نکردم نامجون تورو دید که خوشحالم حالت خوبه پس فعلا من میرم... خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم وای مجبورم پای پیاده تا خونه برم ****الان یک ساعت هست که دارم راه میرم بلاخره رسیدم
چقدر راه طولانی بود نمیدونستم دره خونه رو باز کردم هیچکس نبود هیون کجا رفته خیلی کم پیدا شده بقیه پسرا هم که رفتند کمپانی وارد شدم و در رو بستم و وارد اشپز خونه شدم تا غذا درست کنم رفتم سمت گوشیم تا یه غذای جدید پیدا کنم فکر کنم پسرا همه چی خریدن همینجور شروع کردم به اشپزی تقریبا یه نیم ساعت از اشپزی کردنم گذشته بود که صدای زنگ در شنیدم رفتم پشت ایفون حتما پسرا هستند قفل در رو زدم و دره خونه باز شد از پنجره یه نفر رو دیدم که وارد حیاط شد فکر کنم هیون باشه یکم خودمو تکون دادم که ببینم کی هست که یه صورت ناشناس دیدم با دستم جلو دهنم رو گرفتم این دیگه کیه دستگیره دره خونه تکون خورد سریع رفتم تو اشپز خونه در باز شد و صدای قدم میشنیدم یه شیشه اب از تو یخچال اروم برداشتم و در رو بستم صدای قدم ها همه جای خونه رو پر کرده بود
داشت نزدیک اشپز خونه میشد که یه جیغی زدم و شیشه و اب رو کوبوندم تو سرش خیلی جالبه طرف بیهوش نشد رفتم پشت میز نهار خوری و تو دو راهی گذاشتمش ☆تو کی هستی؟ ~اوو میسونگ بهتره اون دفتر رو پس بدی... دستش رو برد پشت سرش و خون توی سرش رو پاک کرد~دختره ی عوضی زود باش اون دفتر رو پس بده وگرنه مجبور میشم از راه دیگه ای مجبورت کنم ☆دفتر پیش من نیست تو کی هستییی؟ ~این که من کی هستم مهم نیست اینکه تو الان داری تو روم میگی دفتر پیشت نیست خنده داره تو دیشب اونو دزدیدی زود باش اون دفتر رو پس بده...
گلدون روی میز رو برداشتم و با تمام قدرت به طرفش پرت کردم و اون جاخالی داد شت همین که حواسش پرت شد سریع رفتم سمت در و درو باز کردم اونم دنبالم دویید کم کم داشت گریه ام میگرفت خیابون هم خلوت بود از شانس گندم که هیچ وقت نداشتمش داشتم تو پیاده رو میدوییدم و پشت سرم رو نگاه کردم نبودش وقتی رومو برگردوندم محکم خوردم بهش و روی زمین پرت شدم ~مثل اینکه هنوز میانبر های اینجا رو پیدا نکردی هان؟... بعد با دستش به کوچه ی کناریش اشاره کرد با پاهام کوبوندم تو ساق پاش جیغ خفیفی کشید سعی کردم بلند بشم که پاهام رو گرفت و کشید روی زمین کشیده شدم و هق هق گریه هام شروع شده بود که حس کردم دستاش از پاهام جدا شد رومو برگردونم دیدم هیون داره با اون پسره دعوا میکنه لعنتی تو کجا بودی؟ از رو زمین بلند شدم دعواشون خیلی شدید بود منم رفتم جلو و اون دو تا رو جدا کردم: بس کنید دیگه...
وقتی از هم جدا شدن و با اخم هم رو نگاه میکردن با مشتم محکم کوبوندم تو صورت پسره هیون: اووو باریکلااااا... بعد دستی واسم زد پسره پخش زمین شده بود که یه لگد زدم بهش: بیشعور... هیون دستم رو گرفت: تو برو خونه من یکم با پسر خانم کیم کار دارم...چشام شد چهارتا که چه عرض کنم اندازه جهان هستی ☆پسره خانم کیم؟ هیون پوزخندی زد و نگاه نفرت انگیزی به پسره کرد: اره درست شنیدی حالا زود برو
درحالی که میرفتم سمت خونه چشام از روی پسره بر نداشتم این غیره ممکنه خانم کیم پسر نداشت یا حداقل اگه داشت من ندیدمش یهو با یکی بر خورد کردم رومو برگردونم دیدم یه پسره ی دیگه تس ازش عذر خواهی کردم و وارد خونه شدم
بوی سوختگی همه جای خونه رو گرفته بود با دو رفتم سمت ماهیتابه شت گوشتا سوخته بود زیرش رو خاموش کردم و کمی اب ریختم توی ماهیتابه تا یکم بوی سوختگی بره اینم از نهار امروز نوش جان نفس عمیقی کشیدم و خودمو روی مبل رها کردم و سرم رو کردم تو گوشی
به جیمین پیام دادم: جیمین نهار نداریم میتونید امروز از بیرون بخرید؟... جیمین بعد از مدتی جواب داد: مگه قرار نبود امروز درست کنی؟ ☆چرا ولی سوخت ¥سوخت؟ چجوری سوخت بدبخت شوهر ایندت ☆جیمیییین عهه خب حواسم نبود اولین بارم بود اشپزی میکردم ¥😹😹😹خیلی خب باشه میخرم ولی حتما باید اشپزی رو یاد بگیری وگرنه تو کافه باید زمین رو تی بکشی
برای دومین بار تو عمرم اسلاید اضافی🤧✨
😐☁🌺✨🐤
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی💙❤
عالیه🥺💓
مرسیییی🐤 ✍🏻✍🏻💃🏻💜
۲۰
۱۹
۱۸
۱۷
۱۶
۱۵
۱۴
۱۳