12 اسلاید صحیح/غلط توسط: 𝑀𝑜𝑜𝓃♬ انتشار: 3 سال پیش 14 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
ممنون میشم اگه لایک کنی🙏😄🍭🍫 ناظر لطفا منتشر کن خیلی زحمت کشیدم
🌿🌸 امید
دو انسان بزرگ قد و بالا و بزرگ تنه که اندازه ی یک دیو بودند زیر برف های روستای کوچکی زندگی می کردند.آن روستا همیشه برف داشت.
آن دو انسان زیر زمین بازی بچه ها زندگی می کردند ، برای همین هر روز بچه ها به آنجا می آمدند و کلی بازی و سر و صدا می کردند.
یکی از آن انسان ها خیلی غُر غُر می کرد و می گفت:《من این زندگی را نمی خواهم! آن ها هر روز سر و صدا راه می اندازند و نمی گذارند آرامش داشته باشم! اصلا چرا من باید اینقدر بزرگ باشم و زیر برف های سرد زندگی کنم؟》
اما انسان دیگر همیشه می گفت :《من از زندگی خود راضی هستم.چون آن زندگی را خدا به من بخشیده است.شاید من باید در همین حد از جهات بهره داشته باشم.صدای بازی بچه ها به من آرامش می دهد و شادی آن ها مرا شاد می کند.》
آن دو با نام هایی همدیگر را صدا می زدند.
به انسان غُرغُرو تاریک می گفتند و به انسان روشن بین سبزه می گفتند.
تاریک هر روز از حرف های سبزه ایراد می گرفت و می گفت تو هم باید غُر بزنی! اما سبزه گوش نمی داد که نمی داد.
مدتی روزهای آن ها همین طور ادامه داشت ، تا اینکه یک روز وقتی سبزه بیدار شد دید دور و برش پر از گل است و موهایش از چمن است.
اما تاریک دید که دور و برش پر از خفاش و مار است و موهایش از فلز سفت است.تاریک روز به روز کوچک تر می شد وخفاش ها و مارها دور او را می گرفتند.
روز وقتی سبزه چشم باز کرد دید خانه ی تاریک از بین رفته و هیچ خفاش و ماری در آن نیست.خود تاریک هم ناپدید شده بود.
سبزه فهمید که تاریک به جزای اعمالش رسیده است.
اگر تاریک هم مثل سبزه خوش بین بود و راضی به کار خدا از بین نمی رفت.
حالا فقط سبزه مانده بود و بچه های شاد و یک زندگی بدون غُر غُر 😊
♥️🏌🏻♀ تخته سنگ
♥️🤸🏻♀ در زمانهای گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند ، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند ؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد ؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و … با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت .
♥️🤸🏻♀ نزدیک غروب ، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد . ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود .
♥️🤸🏻♀ کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد . پادشاه در آن یادداشت نوشته بود : هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد
♥️🏌🏻♀ مرد فقیر و بقال
♥️🧘🏻♀ مرد فقیری بود که همسرش کره میساخت و او آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت ، آن زن کرهها را به صورت دایرههای یک کیلویی میساخت .
♥️🧘🏻♀ مرد آن را به یکی از بقالیهای شهر میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید .
♥️🧘🏻♀ روزی مرد بقال به اندازه کرهها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد ، اندازه هر کره 900 گرم بود .
♥️🧘🏻♀ او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت : دیگر از تو کره نمیخرم ، تو کره را به عنوان یک کیلو به من می فروختی در حالی که وزن آن 900 گرم است .
♥️🧘🏻♀ مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت : ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار میدادیم .
♥️🍩- بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
♥️🤸🏻♀- شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
♥️🍩- پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
♥️🍩- بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.
🙆🏻♀💕- فردی بـه پزشک مراجعه کرده بود. در حین معاینه، یک نفر بازرس از راه میرسه و از پزشک میخواد کـه مدارک نظام دکتری شو ارائه بده. پزشک بازرس رو بـه کناری میکشه و پولی دست بازرس میزاره و میگه: من پزشک واقعی نیستم. شـما این پول رو بگیر بی خیال شو. بازرس کـه پولو میگیره از در خارج میشه.
🙆🏻♀💕- مریض یقه بازرس رو میگیره و اعتراض میکنه. بازرس میگه منم بازرس واقعی نیستم و فقط برای اخاذی اومده بودم ولی توی مریض میتونی از پزشک قلابی شکایت کنی. مریض لبخند تلخی میزنه و میگه: اتفاقا من هم مریض نیستم و فقط اومده بودم گواهی بگیرم نرم سرکار!
🙆🏻♀💕- در جامعه اي کـه هرکس بنوعی آلوده بـه فساد یا حداقل خطا !! میباشد، چگونه میشود با فساد به طور قطعی و ریشه اي مبارزه کرد؟
داستان کوتاه و زیبای پیرمرد منتظر 😍🌱
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت:«آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند. پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی را که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود دید و دستش را بسوی او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برایش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشیند. تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت. پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود. در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید. منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع کرد به سرباز تسلیت و دلداری دادن، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه اون پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم.»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدونم اشتباه شده بود ولی اون مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری...»
دفعه بعد زمانی که کسی به شما نیاز داشت فقط آنجا باشید و بمانید و تنهایش نگذارید. ما انسانهائی نیستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای روحی باشیم بلکه روح هائی هستیم که در حال عبور از یک تجربه گذرای بعالیمون
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.
زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.
زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.
وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.
زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.
زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.
هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن!
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...!
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم.
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد!
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم!
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد!
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!!
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي!
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود...
فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود...
نتیجه : وقتی احساس غربت و تنهایی می کنی، یادت باشد که خدا همین نزدیکی هاست😊☘️
کی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم .
دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند!!!
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
📜♥️ پدر دلسوز
پسری پدرش رو بعد از درگذشت مادرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد .
☎️👥 یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که پدرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه پدرش از دنیا برود، او را ببیند .
👱🏻♂♥️ از پدرش پرسید ؛
پدر چه می خواهی برایت انجام دهم ؟
🧔🏻♥️ پدر گفت ؛
از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم .
👱🏻♂♥️ فرزند با تعجب گفت ؛
داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی ؟
و قبلا به من گلایه نکردی .
🧔🏻♥️ پدر پاسخ داد ؛
بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تو را به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی .
خوب بنگریم!"
خردمندي نزديك راه خروجي روستاي خود نشسته بود كه مسافري به سويش آمد و پرسيد: «من از روستاي قبلي ام نقل مكان كرده ام و اكنون به اينجا رسيده ام. اهالي اينجا چگونه مردمي هستند؟» خردمند از او پرسيد: «مردم روستاي تو چگونه بودند؟» مسافر گفت: «آنان تنگ نظر، گستاخ و بي رحم بودند». خردمند گفت: «مردم اين روستا هم از همان قماش هستند.»
پس از مدتي مسافر ديگري آمد و همان سوال را مطرح كرد و خردمند نيز از او پرسيد: «اهالي روستاي تو چگونه مردمي بودند؟» مسافر در پاسخ گفت: «بسيار مهربان، مودب و خوب بودند.» و خردمند به وي گفت: «مردم اين روستا هم همان گونه هستند.»
****
ما به جهان، آن گونه كه دوست داريم مي نگريم، نه آن گونه كه به راستي هست. اغلب رفتار ديگران نسبت به ما، انعكاس رفتار خودمان با آنان است. اگر انگيزه هايمان در رفتار با آنان مثبت و خوب باشد، مي توانيم فرض كنيم كه انگيزه هاي آنان نيز نسبت به ما خوب و مثبت است و اگر قصد و نيت ما نسبت به آنان بد باشد، همواره فكر مي كنيم كه قصد و نيت آنان نيز نسبت به ما بد است.
⊱⋅─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─ ─⋅⊰
←♥️🙆🏻♀ سخن چینی
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
←🦋🧘🏽♀ مردی به اندیشمندی گفت : فلان شخص ، دیروز از تو بدگویی می کرد .
← 🏋🏼♀💚 اندیشمند گفت : از چیزی سخن گفتی که او از روبه رو گفتن آن با من شرم داشت .
──────⊹⊱✫⊰⊹──────
12 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
6 لایک
هانـی کیوتم اگه فالوم*-*
کنی بک میدم قشنگمـ•-•
بایـــد 300تـایی بشم☕︎❆
کـــمـکم می کنــــی قشنگـــم¿☔︎︎♪♩♫♬♭
این پیام فقط جهت حمایت از شما میباشد🥲🖤
سپاس🌷
🙂✨️