
Part ²
دلربا وارد اسانسور شدم ؛ من خیلی وقته خودمو تو ایینه نگاه نمیکنم ولی حالا این ایینه ی تمام قد من رو مجبور کرد خودم رو وارسی کنم؛من این ادم جلوم رو هیچوقت نمی خواستم... در باز شد که با پاهای لرزون و قلبی که خودش رو به در و دیوار میکوبید ازش خارج شدم ؛ هیچکس دم در به استقبالم نیومده بود ؛ خب حق دارن . رو به رو شدن باهاشون بعد از ده ماه سخته. اولین گام رو داخل گذاشتم ؛ بوی ارامش و خونه به مشامم خورد؛ بوی زندگی...
کسی رو ندیدم؛در رو بستم؛ورودی خونه هیچ دیدی به فضای داخل نداشت؛ولی دانیال رو دیدم که به سمت ورودی میومد؛بزرگ شده ولی هنوزم مثل همیشه اخماش تو همدیگه ان.(دانیال داداش دلربا است (•ᴗ• دلربا:سلام سرشو بالا گرفت؛تقریبا جلوم ایستاده بود؛زیرلب چیزی شبیه سلام گفت و رفت؛چقدر داداش بیمعرفتی دارم؛هعی...
وارد پذیرایی شدم؛مامان و بابا کنارهم روی مبل نشسته بودن؛سرمو پایین انداختم و بند کیفم رو سفت با دوتا دستام فشردم دلربا:سلام جوابم رو ندادن و به نظرم این مدت برای خوابیدن خشم شون کافی بود! بابا بلند گفت:سرت به سنگ خورده دست از پا درازتر برگشتی! ترجیح دادم چیزی نگم و بذارم ح*ر*ص*ش*و*ن رو خالی کنن؛سرمو پایین انداختم و لبمو گ*ا*ز*ی*د*م. مامان با لحن س*ر*ز-ن*ش*گ*ر*ی گفت:دیدی اخر و عاقبت کارتو؟ بغضمو قورت دادم.
دلربا:ب...ببخ..شید بابا:با بخشیدن اگر قرار بود چیزی درست شه که استغفرالله... جلوی خودشو گرفت که مامان گفت:حسین بسه دیگه؛انقدر جوش نزن! بابا:اخه من الان با این چیکار کنم؟ چقدر احساس بدی دارم؛کاشکی نمیومدم! مامان:اگر اصرار ماجان نبود نمیذاشتیم برگردی.
با صدای ارومی گفتم:ممنون بابا:خانم بهش بگو اینجوری جلوی من واینسته؛زیاد سر راه من سبز نشه. هیچ حرکتی نکردم؛دلم براشون تنگ شده بود ولی نمیتونستم حتی باهاشون حرف بزنم! مامان:مگه نشنیدی بابات چی گفت؟
نفس عمیقی کشیدم؛چرخیدم و مسیر اتاقم رو در پیش گرفتم؛دلم برای درنا تنگ شده ولی فکر نکنم خونه باشه.(درنا خواهر کوچکتر دلربا است توی خانواده دانیال پچه اوله،دلربا دوم و درنا سوم) در رو بستم؛اتاقم رو خاک گرفته؛اتاقی که دیده تمام دردکشیدنا و ز-ج*ه*ه*ا-م رو؛تمام ب*ی*چ*ا*ر*گ*ی و ب*ی*ن*و*ا*ی*ی*ه*ا*م رو... کیفمو روی زمین گذاشتم؛مثل همیشه برای فرار از فکر کردن و افسوس خوردن میخواستم بخوابم؛دلم برای روی تخت خوابیدن تنگ شده؛هرچند که این تخت اسمش تشک هست تا تخت؛یعنی درواقع این اتاق درست و حسابی نیست؛فقط یه ایینه و یه تخت ساده با یه میز کوچیک ولی خونه امه؛دوستش دارم با تموم سادگیش... چشمامو بستم و لحافمو بالاتر کشیدم؛به پهلو توی خودم جمع شدم؛اینجا اسایش دارم ولی تو روستا ارامش داشتم. چشمام عین تشکم کم کم گرم شدن و من دیگه نفهمیدم دورم چی میگذره!..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
منو 600 تا کنید یعنی انفالوم کنید دلیل دارم حالا شمام کنین😐💔لطفااااااااااااا🥺💕