ببخشید که پارت پنجمو دیر گذاشتم واقعا سرم شلوغ بود
آدرین: امید وارم فردا بازم بیاد.... پلگ: میگما.... توجه کردی که موقع تعریف داستانش حتی یه بارم اسمشو به زبون نیاورد!!!!.... آه.... حتی نگفت حبه قند (تیکی) کجاست!!!....آدرین!!... آدرین!!!.... تیکه پنیری که تو دستم بودو کامل تو دهنم جا کردم و به سمت آدرین برگشتم که ببینم چرا جوابمو نمیده که دیدم سرشو رو میز گذاشته و با دهن باز خوابش برده..... همه کوامی ها صاحب دارن، منم صاحب دارم!!.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آدرین: دستتو بزار تو دستم مای لیدی....اجازه بده تو این رقص همراهیت کنم.... لیدی باگ گفت: اوه... کت.... البته که باهات میرقصم.... آدرین: دست لیدی باگو گرفتم و کمکش کردم از روی صندلیش بلند بشه و بعدشم همزمان که باهم میرقصیدیم با لبخند بهش گفتم من کت نیستم... آدرینم!!....
چشمای لیدی باگ از این حرفم گرد شد و گفت: همون آدرین آگراست معروف که تو دوران نوجوونیش مدل بود و پدرش هم یه طراح معروف بود؟؟!!.... آدرین: درسته!!!... به چشمای دریایی لیدی باگ خیره شدم، اونم مستقیم به چشمای من نگاه میکرد.... آروم آروم به هم نزدیک میشدیم..... مارتی: آممم... عااا... رئیس؟؟!!!.... چرا داری بطری آب معدنی رو میبوسی؟؟!!.... آدرین: به محض اینکه صدای مارتی رو شنیدم انگار از رویا بیرون کشیده شدم و چشمام تا آخرین درجه ممکن باز شدن.... اولش هیچی یادم نمیومد ولی وقتی بطری آب معدنی و صورت متعجب مارتی رو روبروی خودم دیدم، همه چیزو یادم اومد.... یک آن از تصور اینکه مارتی چه صحنه ایو دیده بطری رو پرت کردم و از جا پریدم که از روی صندلی افتادم و سرم به پایه میز عقبی برخورد کرد....
مارتی: با نگرانی و یکم خنده به سمت رئیس آدرین رفتم و گفتم: باور کن چیز خاصی ندیدم، فقط وقتی اومدم در ورودی کافه باز بود و شما داشتید.... آدرین: با سرعت از جام بلند شدم و چهره جدی به خودم گرفتم و درحالی حرف مارتی رو قطع میکردم گفتم: اصلا اونجوری که فکر میکنی نیست!!!.... من وقتی که بچه بودم عاشق... عاشق... آهان... عاشق شکلات بودم و الانم داشتم خواب شکلات میدیم و فکر کردم که بطری آب معدنی جعبه شکلاته!!.... مارتی: دستمو با خنده تو هوا تکون دادم و گفتم: بیخیال آد.... من میرم سر کارم... بعدشم به سمت رخت کن راه افتادم تا لباس کارمو بپوشم...پلگ: عجب دروغ ضایعی!!!.... آدرین: آهههه.... پلگو با دست از جلوی صورتم کنار زدم و منم به سمت رخت کن رفتم تا با عوض کردن لباسام و شستن دست و صورتم کار امروز رو شروع کنم....
بعد از آماده شدن، مارتی رفت تا سفارشارو از مشتری هایی که برای صبحانه اومده بودن بگیره و منم به آشپز خونه رفتم تا سفارش هارو آماده کنم..... از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر یه سر درحال آشپزی کردن بودم و این بین از دریچه آشپزخونه محیط کافه رو هم دید میزدم تا ببینم لیدی باگ اومده یا نه.... اما هیچ خبری ازش نبود.... هیچ کس روی اون میز نشسته بود.... ساعت ناهار که شد مارتی ناهارشو برداشت و رفت تا توی پارک با دوستاش غدا بخوره.... اون سه روز در هفته، عصر ها دانشگاه داره و تو رشته معماری تحصیل میکنه..... بنابراین من امروز مثل پریروز و چهار روز پیش و روزهای قبلش دست تنهام و باید خودم به همه کار ها برسم و به همین دلیل باید حسابی انرژی داشته باشم اما بجای اینکه ناهار بخورم شروع به درست کردن یه کیک با طعم وانیل کردم تا اگه مای لیدی عصر اومد
دعوتش کنم که این کیکو باهم بخوریم.... البته اینم بگم که پلگ حسابی سرم غر زد و به جای اینکه کمکم کنه فقط یه جا نشست و کممبر خورد.... عقربه های ساعت از دوازده به یک، از یک به دو، از دو به سه، از سه به چهار و به عدد های بعدش میرسید و من همچنان منتظر لیدی باگ بودم.... اما انگار اون نمیخواست بیاد.... ساعت دوازده و بیست دقیقه نیمه شب شده بود و من داشتم در پشتی رو قفل میکردم که صدای باز شدن در اصلی و قدم زدن کسی اومد و بعدشم صدای عقب کشیده شدنه یه صندلی از پشت میز.... چون دیر وقت بود و همه مشتری ها رفته بودن، میتونستم همه این صداها رو به وضوح بشنوم.... سریعا در پشتی رو قفل کردم و چون تو آشپز خونه بودم خیلی آروم و بی سر و صدا یه ماهیتابه برداشتم و به سمت دریچه ای که کنار
اجاق گاز بود، رفتم تا بتونم از توش ببینم کی اومده و بعد دست به عمل خطر ناکی بزنم...... وقتی چشمم به لیدی باگ افتاد انگار تمام خستگیمو فراموش کردم و شارژ شدم..... ماهیتابه رو سرجاش گذاشتم و با خوشحالی از آشپزخونه بیرون رفتم و گفتم: بالاخره اومدی!!!!.... مرینت: با لبخند به سمت صاحب کافه برگشتم وگفتم: متاسفم که امروز خیلی دیر اومدم.... آدرین: دستامو تو هوا تکون دادم و گفتم: هیچ اشکالی نداره.... من یکم زیادی هیجان زده شدم..... مرینت: آروم خندیدم و گفتم: وقتی اینطوری حرف میزنی مثل پسر بچه های پنج ساله میشی!!!.... مخصوصا با این سویشرت نارنجی و تی شرت سفید.....اما شلوارت!!... اووم... به جای اینکه زیر این لباسا شلوار مشکلی بپوشی بهتره یه جین روشن بپوشی..... آدرین: به سمت میز همیشگی راه افتادم تا روبه روی لیدی باگ
بشینم و همزمان گفتم: متاسفم اما من یه پسر بچه پنج ساله نیستم بلکه یه مرد بیست و پنج ساله ام!!!... مرینت:جدا؟؟... منم بیست و پنج سالمه!!.... آدرین: جالب شد.... تو طراح لباسی چیزی هستی؟؟!!....مرینت: اره... طراح مد هستم.... آدرین: این عالیه.... پدر و مادر منم طراح مد بودن.... اما اونا دیگه زنده نیستن..... مرینت: با ناراحتی گفتم: خیلی متاسفم.... آدرین: اشکالی نداره... من دیگه باهاش کنار اومدم....دیشب تا کجا پیش رفتیم لیدی باگ؟؟!!... مرینت: خب... فکر میکنم تا اونجایی که من به مالزی رفتم.... آاا.... آدرین: آدرین.... میتونی آدرین آدرین صدام کنی ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۵الی ولی میشه این دو تا بفهمن اون دوست های قدیمین🤩🤪
خب اگه اونجوری بشه که آدرین میفهمه لیدی باگ همون مرینت بوده 😅
عالیییییییی بود😍😍
مرسییییی💝
عالی بود;-)
مرسی ❤
لابک یادت رفتا 😉
آه ببخشید😅الان لایک میکنم😊✨
💕💓💗💖
;-)💖
خیلی خوب بود💜💜
مرسیییی
لطفا به تست هام سر بزن، ممنون💕💖
هایهانی•-•
میشه۳۰۰ تاییم کنین🦋🧢
خودم از تبلیغ زیاد خوشم نمیاد ولی مجبورم🦋🧢
البته
فقط اگه میشه بک بده و تستمو لایک کن
باشه میدم🧢🦋
🌺🌻🌹🌷