
خب خب خب... ســــــــلام خوشگلای من... تا اینجای داستان رو دوست داشتید؟! داستان رومعرفی کردید؟؟؟ دیگه خیلی راحت میتونید داستان رو به اشتراک بزارید و معرفی کنیدا.... 💜💜💜💜یادتون نــــــــــره😚😁😁😁
_هر چی که دوس داری فکر کن اما اگه قبول نکنی نمیبخشمت... *اوکی...قبوله...(ای وای من...بیچاره مبینا😂🤦🏻♀️) 🌙🌙🌙🌙 از زبان تهیونگ . . . ایول...قبول کرد...فکر کردم قبول نمیکنه(ها ها ها😈😈🤭) خخخخخخخ...بیچاره... همش دوست داشتم حرصش بدم... ایستگاه بعدی پیاده شدیم... اوووو اینجا چندی شلوغه... مبینا، مانیا رو دید و براش دست تکون داد... رفتیم طرفشون... کوکی:پسر تو چرا گم شدی😂😂😂 +چوم...
صبر کردیم که این ترافیک سبک بشه کع بتونین ماشین رو از پارکینگ در بیاریم... اووووووف...فکر کنم حالا حالا ها باید منتظر باشیم.... از زبان مانیا . . . واااایییییی...داشتم کلافه میشدم...پ چرا این ترافیک سبک نمیشد...من گشنمه خیلی... مبینا گفت:واااایییی من خیلی گشنمه...الان قش میکنم از گشنگی.. تهیونگ:شکموووو...چقد تو میخوری... هممون زدیم زیر خنده...مبینا یه پشت چشم براش نازک کرد... مبینا:ایشششش...خو چیکار کنم؟!
کوکی:راست میگه...بیاید بریم یه رستوران خوب غذا بخوریم...تا اون موقع هم این ترافیک تموم میشه... بلند شدیم و رفتیم رستوران...رستوران خوب و تر و تمیزی بود...تقریبا میشه گفت شیک و قشنگ بود... نشستیم که گارسون اومد سفارش بگیره...کوکی و تهیونگ ماهی سفارش دادن و منو مبین هم جوجه سفارش دادیم... غذا ها رو اوردن و مشغول شدیم...چندتا از جوجه هام. رو گذاشتم توی بشقاب کوکی و لبخندی زدم...اومد بهم ماهی بده که نذاشتم و گفتم من ماهی دوست ندارم...بخور نوش جونت... کلی توی رستوران گفتیم و خندیدیم...وای که که این مبین و تهیونگ کپی تام و جری اند....یکی اون میگفت دوتا اون یکی....
از بس خندیده بودم دلم درد گرفت... با سر صدا از رستوران زدیم بیرون... اوووووف....بالاخره سوار ماشین شدیم...مبینا رو رسوندیم خونشون.. منو هم رسوندن دم خونه.. *مرسی...شب خوبی بود... تهیونگ:خواهش میکنم خانومی...به ما هم خوش گذشت... ازشون خداحافظی کردم و رفتم تو... چه شب خوبی بود..کلی با هم عکس یادگاری گرفتیم... اینقد عکسای توی گوشیم رو نگاه کردم که خوابم برد... .. . . . . .
تو این چند روز همش چهار نفری بیرون بودیم... همش میرفتیم و جاهای مختلف میگشتیم... زاینده رود...سی و سه پل....واییی که چقدر بهمون خوش گذشت...بهترین روز های زندگیم بود... احساس خوبی به کوکی دارم...وقتی کنارمه خیلی خوشحالم و قلبم تند تند میزنه... احساس میکنم دوسش دارم...امید وارم اون هم همین حس.و به من داشته باشه.... از زبان جونگ کوک . . .داشتم به حسی که به مانیا داشتم فکر میکردم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بچه هاند...از بس توی این چند روز بهم زنگ زده بودن و با هم تماس تصویری گرفتیم دیوونه ام کردن... جواب دادم ولی
جواب دادم ولی یه خانومی گفت:الووووو؟! متعجب گفتم:بله بفرمایید... ~سلام از مدرسه فلان (اسم مدرسه رو خودتون تصور کنید دیگه 💋💖) در خصوص خانم مانیا باهاتون تماس گرفتم...ایشون قبول شدند و میتونن از هفته دیگه سر کلاساشون حاضر بشند... *بله ممنون....حتما... اووووفففف....فکر کنم باید برگردیم کره... . . . مانیا رو که دیدم بهش گفتم که از مدرسه اش بهم زنگ زدن... قبول کردکه سریع بریم کره...
از زبان مانیا . . . . میخواستم یه زنگی به مبینا بزنم.... *الوو مبینا؟! _سلام خوبی؟! *اره من خوبم تو خوبی؟ _من نه زیاد...حوصلم پوکیده...دلم یخته هیجان میخواد... یه فکری به ذهنم رسید...گفتم:ببین من یه چیزی یادم اومد اگه اوکی شد بهت دوباره زنگ میزنم.... بدون اینکه بزارم چیزی بگه گوشی رو روش قطع کردم و زود زنگ زدم به تهیونگ... *الو تهیونگ! _بله سلام... *تهیووونگ؟؟؟ _بله؟ *تهیوووووونگ؟؟؟ _بلهههه؟! *وی جونی؟🤭😍😍😍🤣 _اوکی هر چی هست قبوله...چیکار داری بگو🤷🏻♀️😂😂😂😂😂😂😂
*ایول....بیاید بریم شهربازی...ما که چند روز دیگه میریم کره... مبینا هم حوصلش سر رفته... _باشه...من و کوکی کم کم میایم دنبالتون... *مررررسی... گوشی رو قطع کردم و زود به مبین گفتم...کلی خوشحال شد بیچاره🥰 دیگه سریع اماده شدم که کوکی اومد دنبالم...سر راه مبینا رو هم برداشتیم و پیش به سوی شهربازی..... . . .🚀🎡🎡🎠🎡🎠🎠
. . . مبینا:نههههه من اینو سوار نمیشم... تهیونگ:چیه نکنه میترسی؟! مبینا:نه اصلا هم نمیترسم ولی دوست ندارم بیام... 🤦🏻♀️🤦🏻♀️وااای خدا...داشتم از دست این دوتا خل میشدم... یهو تهیونگ گفت: مبینا یادته توی اتوبوس یه قولی به من دادی؟!یادت نرفته که... بعد ابروهاش رو سوالی انداخت بالا... مبینا تو چشاش نگاه کرد و گفت:نگو که میخوای.... حرفش رو قطع کرد و گفت: دقیقا همینطوره...الان باید با من سوار بشی... مبینا دیگه چیزی نگفت و با چهره زرد شده نشست توی ترن هوایی کنار تهیونگ... منم نشستم کنار کوکی... بقیه هم سوار شدن و ترن راه افتاد.... جییییغغغغغغ... هممون داد میزدیم.... منو کوکی که همش میخندیدیم...از بس داشت بهم خوش میگذشت.... مبینا همش جیغ میکشید.... یهو سرش ول شد روی شونه تهیونگ و دیگه جیغ نکشید...
ترسیدم...نکنه چیزیش بشه...اومدم بلند شم که کوکی دستم و گرفت و بلند داد زد:دیووونه شدی؟؟؟میخوای پرت شی پایین؟؟؟نمیبینی سوار ترنیم؟؟؟ داد زدم:اخه مبینا ازحال رفت...میگی چیکارکنم....نگرانشم... کوکی:بشین تا جفتمونو به کشتن ندادی...تهیونگ حواسش به مبینا هست...بشیــــــن... نگران نشستم کنارش... بالاخره این ترن لعنتی ایستاد... سریع پیاده شدم... با تهیونگ شونه های مبینا روگرفتیم و نشوندیمش روی صندلی توی پارک...کوکی رفت براش یه چیز شیرین بخره... *مبینا...مبینا حالت خوبه؟با تو ام مبین؟! _آ....آرهـ..خ...خوب..خوبم...یکم سرم گ..گیج میره... *یه چشخره به تهیونگ رفتم که شونه هاش رو انداخت بالا... گفت:به من چه خو...یه کلام میگفت میترسم سوار شم... مبینا با اون بیجونیش پاشو آورد بالا و محکم گذاشت روی پای تهیونگ... تهیونگ:آخخخخخخ پااااام....درد گرفتتتت...🤦🏻♀️😂😂 مبینا:حقته...😜 کوکی ابمیوه رو داد دستم که چپوندمش توی دهن مبینا... هووووووف... حالش بهتر شد... 📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣پایان پارت شانزدهم... حسابی این دو اسلاید آخری رو براتون طولانی نوشتم که حالشو ببرید... کامنت یادتون نره هااا🤷🏻♀️😂💕💕💕💕💕
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییییییییییییی باحال بود 😂😂
عالییییی بود🤩🤩🤩❤
عالی بود
عالی بود منتظر پارت بعدیم❤❤❤❤❤
وای عاشق این قسمتم (کوکی آبمیوه رو داد دستم که چپوندمش تو دهن مبینا) وای جرررررر سر این ترکیدم اصن🤣🤣🤣🤣🤣🤧😀✊🏻
😍🥰🌹💖
عالی، ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
فقط یه چیز اینکه تند تر بذار
اگه آنقدر دیر منتشر کنی آدم یادش میره و طرفداراش کم میشن
باور کن من تند تند میزارم ولی دیررررر منتشــــــــــر میشهههه... میگی چیکار کنم😭💔🤷🏻♀️
خیلی خوب بود💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فقط یه چیزی اون درستش (چشم غره) نه (چشخره)😐
میدونم بابا ولی من به زبان عامیانه مینویسم... یعنی به زبون خودمون که میگیم...
یعنی خودمونی مینویسم...
عاااااالی مثل همیشه💛
آرنیاااا بااااالاااااااخرههههه گذاشتیش🥺💛👌🏻
من از پارت اول دنبال میکردم داستان رو💛
🌹🌹🌹🌹ارهههه... بالاخره منتشر شد...
خیلی داستانتو دوست دارم🤩 منتظر پارت بعدی هستم💜
💜💜💜💜💜😍