
یه بار گزاشتم ولی چون اکانتم پاک شد اونم پاک شد ناظرجان منتشر کن
☆ چا اوون وو =》 پسری ۲۶ ساله متولد شهر گانپو ، با موهای سبز مغز پسته ای ، متخصص اطفال ، یه خواهر بزرگ تر به اسم دونگ و ۲ تا برادر دوقلو کوچیکتر به اسم های جونگ این و جونگ مین . باباش مهندسه و مامانش خونه دار . ☆ لوهان =》 پسری ۳۰ ساله متولدشهر کویینگ دو ، با موهای فندقی تیره ، متخصص رادیولوژی ، یه خواهر کوچیک نر داره با اسم جی یون ، مامان و باباش استادن . ☆ هوانگ این یئوپ =》 پسری ۲۹ ساله متولد شهر کویینگدو ، با موهای قهوه ای سوخته ، متخصص اطفال، ۲ تا برادر کوچیکتر از خودش داره با اسم های یونگجه و تائو ، باباش و مامانش هم داخل توی یه شرکت کار میکنن . ☆ هوانگ زی تائو =》 پسری ۲۸ ساله متولد شهر کویینگدو ، با موهای قهوه ای، متخصص اطفال، یه برهدر کوچیکتر به اسم یونگجه داره و یه برادر بزرگتر به اسم این یئوپ ، باباش و مامانش هم داخل یه شرکت کار میکنن . ☆ جئون جانگ کوک =》 پسری ۲۴ ساله متولد شهر بوسان ، با موهای بِلُند ، متخصص مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی ، مکنه اصلی ، یه برادر کوچیک تر به اسم یوگیوم و یه خواهر کوچیک تر به اسم ایسول، یه برادر بزرگ تر به اسم تری داره ، باباش بوتیک داره که داداشش هم اونجا کار میکنه و مامانشم خونه داره . ☆ کیم تهیونگ =》 پسری ۲۶ ساله متولد شهر دئگو ، با موهای قرمز ، متخصص مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی ، جزو مکنه ، ۲ تا خواهر کوچیک تر به اسم های آری و بالام ، باباش حساب دار و مامانش خونه داره . ☆ پارک جیمین =》 پسری ۲۶ ساله متولد شهر بوسان ، با موهای صورتی ، متخصص مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی، یه بردار بزرگ تر به اسم فیلیکس و یه خواهر کوچیک تر به اسم ژان هو، جزو مکنه ها ، مامان و باباش رستوران دارن .
☆ جانگ هوسوک =》 پسری ۲۷ ساله متولدگوانگجو ، با موهای قهوه ای، متخصص اطفال و پزشک و جراح عمومی، بمب انرژی ، یه خواهر بزرگ تر به اسم یون چو ، باباش گلخونه داره و مامانش خونه داره . ☆ مین یونگی =》 پسری ۲۸ ساله متولد شهر دئگو ، با موهای آبی تیره ، متخصص سرطان و پزشک و جراح عمومی، یه برادر بزرگ تر به اسم جه بوم و باباش استاد دانشگاه و مادرش خونه دار. ☆ کیم سوک جین =》 پسری ۳۰ ساله متولد شهر گواچئون ، با موهای مشکی ، متخصص قلب و پزشک و جراح عمومی، مثل یه مادر غر غرو و ... خودتون میدونید دیگه اخلاقش رو 🙄 یه خواهر کوچیکتر ب اسم این سوک و یه خواهر بزرگ تر به اسم می هی ، باباش یر آشپز یه رستورانه و مامانش خانه دار . ☆ کیم نامجون =》 پسری ۲۷ ساله متولد شهر دونگجاک ، با موهای بنفش یاسی ، متخصص قلب و پزشک و جراح عمومی، مثل یه پدر هواسش به اعضا هست و یه برادر کوچیک تر به اسم جو این داره ، باباش مهندس معماری و مامانش خونه داره .
♡ یو مین جی =》 دختری ۲۴ ساله متولد شهر گانپو ، به موهای بلند و لخت قهوه ای روشن ، متخصص رادیولوژی، یه برادر بزرگ تر به اسم وااون و یه خواهر کوچیکتر به اسم آچا داره ، باباش مهندسه و مامانش خونه داره. ♡ کا یونگ هوا =》 دختری ۲۸ ساله متولد شهر کویینگدو ، با موهای بلند فر مشکی ، متخصص ارتوپد ، تک بچست ، باباش رستوران داره و مامانش خونه داره. ♡ لی هانا =》 دختری ۲۷ ساله متولد شهر ایلسان ، با موهای کوتاه و لخت صورتی، متخصص بیهوشی ، ۲ تا خواهر بزرگ تر از خودش به اسم های مونکوت و جین هو و یه برادر بزرگ تر یه اسم جکسون ، باباش معلم و مامانش خونه داره. ♡ هان دایون =》 دختری ۲۶ ساله متولد شهر کویینگدو، با موهای بلند و لخت کِرِم ، متخصص بیهوشی ، یه خواهر بزرگ تر به اسم هانی داره ، باباش مدیر عامل شرکت خودروسازی کرست و مامانش خونه داره. ♡ چوی ایلایدا =》 دختری ۲۲ ساله متولد شهر بوسان، با موهای بلند و لخت طوسی روشن ، پزشک مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی، یه برادر بزرگ تر به اسم مین سوک و یه برادر کوچیک تر به اسم جویونگ که دانش جو رشته عکاسیه و یه خواهر کوچیک تر به اسمهیونا که دانش جو رشته هنره ، باباش استاد دانشگاه و مامانش خونه داره مکنه اصلی گروه . ♡ کانگ میا =》دختری ۲۴ ساله متولد شهر دئگو، با موهای بلند و لخت آبی روشن ، پزشک مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی، جزو مکنه ها ، یه برادر بزرگ تر به اسم ییشینگ و ۲ تا خواهر کوچیک تر به اسم های رزي و رزا ،باباش شرکت داروسازی داره که داداشش هم اونجا کار میکنه و مامانش خونه داره. ♡ چا لیسا =》 دختری ۲۴ ساله متولد شهر بوسان، با موهای بلند و لخت بِلُند ، پزشک مغز و اعصاب و پزشک و جراح عمومی، جزو مکنه های گروه ، یه برادر بزرگ تر به اسم مین ها و یه خواهر کوچیک تر به اسم پاکپائو داره، باباش پلیسه و مامانشم خونه داره.
♡ اُه هلن =》 دختری ۲۵ ساله متولد شهر گوانگجو، با موهای بلند سبز تیره ، پزشک اطفال و پزشک و جراح عمومی، امید گروهه ، یه خواهر و برادر کوچیک تر به اسم های سویون و سیوانگ داره باباش مدیر مدرسستو مامانش خونه داره. ♡ یو سوجو =》 دختری ۲۶ ساله متولد شهر دئگو، با موهای بلند و لخت بنفش تیره ، پزشک سرطان و پزشک و جراح عمومی، ۲ تا برادر بزرگ تر به اسم های لوکاس و کارلوس داره که توی یه کمپانی بادیگاردن( بدبخت شوگا دست از پا خطا کنه 🔪😐) پدرش استاد دانشگاهو مادرش خونه دار. ♡ چانگ مین هی =》 دختری ۲۷ ساله متولد شهر گواچئون، با موهای بلند و فر مشکی که تهشون زرده ، پزشک قلب و پزشک و جراح عمومی، مثل یه مامان غر غر میکنه ، یه برادر کوچیک به اسم مایک داره ، پدرش حساب داره و مامانش خونه داره. ♡ شین کنیا =》 دختری ۲۵ ساله متولد شهر دونگجاک، با موهای بلند و فر قهوه ای ، پزشک قلب و پزشک و جراح عمومی ، مثل یه پدر هواسش به اعضا هست و مراقبشونه، یه خواهر بزرگ تر از خودش به اسم ولینی و یه برادر کوچیک تر به اسم وین ، پدرش مهندسه و مامانش خونه داره.
♧ پارت اول ♧ داستان از زبون کوک - دکتر جئون به بخش اورژانس ... دکتر جئون به بخش اورژانس ... با خستگی تمام پاشوم برم اورژانس ، د آخه لعنتیا این همه دکتر چرا من 🧐😫😤 تازه ا اتاق عمل اومدم بیرون و خب راستش ۱۰ دیقه دیگه شیفتم تموم میشع و میتونم برم خوابگاه و بخوابم 😤 - دکتر جئون بخش اورژانس... با دوباره صدا شدن اسمم توسط پیج قدمامو تند تر کردم من : پرستار چو ! چیشده ؟ پرستار : آفای دکتر تصادف کرده و خون ریزی از ناحیه پشت سر داره و دکتر چوی هم بالاسرشن... سریع رفتم بالاسرش که دکتر چوی شروع کرد + آه دکتر جئون😬 فشار پایین و ضربان پایین ، به احتمال زیاد ... اه ن پرستار بگو اتاق عمل رو آماده کنن خب دکتر چوی کم کسی نبود ولی این عمل رو نمیشد تنهایی انجام داد پس دنبال تخت دوییدم .
💭 ۴ ساعت بعد با لبخند به ایلایدا که لباسای اتاق عمل رو در میآورد نگاه کردم اون خیلی خوشگله 😍 چوی : خسته نباشی جئون من : خسته نباشی چوی 👋 بعدش رفتم لباسام رو عوض کنم و برم خوابگاه، نشستم تو ماشین و سعی کردم با کم ترین تحرک ماشین رو به حرکت در بیارم تقریبا ساعت ۸ شب بود و خب خیابونا شلوغ 🚦🛣 داستان از زبون جین جونگ کوک امروز تا ساعت ۳ بعد از ظهر شیفت داشت و الان ساعت ۹ شب بود و هنوز خونه نیومده و ... من : نامجون بشین توروخدا ! سرم گیج رفت 🤯🤦♂️ نامجون : جین چجور میخوای بشینم وقتی چهار ساعته که دیر کرده ؟ 😠😤 حتی بیمارستانم زنگ زدم گفت ۱ ساعت پیش اومده بیرون و ... همین جوری داشت غر میزد که در باز شد و جونگ کوک اومد داخل
کوک : سلام من اومدم 🙋♂️😇 نامجون : سلام و کوفت 🤬 تاحالا کدوم گوری بودی ؟ هوسوک : بهتره بی چون و چرا بگی کوک ... اعصابش خیلی خورده 🤦♂️👹 داستان از زبون کوک همه چی رو واسه ۶ تا هیونگ عصبی رو به روم توضیح دادم و رفتم تا دوش بگیرم 🛀 داستان از زبون ایلایدا وقتی کوک رفت به در اتاق عمل تکیه دادمو نشستم، دستمو گزاشتم رو قلبم چرا انقدر تند میزد ؟ 🫀💗 ولی جدا از اینکه اخم میکنه که خیلی جذاب میشه 😆موقع عمل هم خیلی جدیه فکر کنم روش کراشم 🙈🥺🤭🤐 پاشدم و رفتم دستامو بشورم تا برم خوابگاه خب شیفتم تموم شده خیلی خسته بودن پس یه تاکسی گرفتم تا برگردم خوابگاه بچه ها برام صبر نکردن و خودمم ماشین نیوردم 😁🚗🚙
💥 ۲ روز بعد داستان از زبون تهیونگ تو کافه تریا با بچه ها نشسته بودم و با کوکمین برنامه میریختیم که تعطیلات کریسمس کجا بریم و نامجون و یونگی و سوک و جین هیونگ هم داشتن قهوه میخوردن☕ شوگا : از الان دارید برنامه ریزی میکنید ؟ تا کریسمس ۱ ماه مونده 😑😬 من : آره دیگه هیو... _ 🔵 کد آبی... 🔵 کد آبی ... لطفا هر کارمندی که در بیمارستان حضور داره به بخش اورژانس مراجعه کنه ... تکرار می کنم لطفا ... هر کی تو کافه تریا بود بدو بدو دویید سمت اورژانس 💨🚶♂️وقتی رسیدم اورژانس تازه فهمیدم چرا کد آبی دادن نفس عمیقی کشیدم تا خودمو آروم کنم 🫂 این طرف و اون طرف رو نگاه کردم👀 تا ببینم کسی هست که به کمکم احتیاج داشته باشع که کسی پایین روپوشمو کشید 😶برگشتمو به پسر بچه ی گرونی که 😭 روپوشمو کشیده بود نگاه کردم رو زانوهام نشستمو شونه هاشو گرفتم ...
+ چیشده ؟ حالت خوبه ؟ پسره فقط گریه میکرد تا اینکه آروم دستشو بالا آورد و به پشت سرم اشاره کرد ، یه خانمی رو دیدم رو تخت دراز کشیده بود و 🛌 از درر به خودش میپیچید🤧🤕🤒 سریع سمت زن رفتم و چراغ قومو 🔦 از جیب روپوشم در آوردم و چشم زن رو باز کردم نور رو روی مردمکش انداختم مردمک چشاش گشاد شده بود 👁 به شکمش فشار ارومی وارد کردم که صدای ناله هاش بلند تر شد 🥴😱🤕 اُه خون ریزی داخلی داشت و سریع به پرستار هو گفتم اتاق عمل رو آماده کنه و ...
♧ پارت دوم ♧ 💥۱۰ ساعت بعد جو اورژانس آروم تر از قبل شده بود ولی هنوزم شلوغ بود و دکترای بیمارستان مرکزی سئول خسته تر از هر زمانی به بیمار ها میرسیدن ؛ الان هر ۳۲ تا دکتر معروف بیمارستان مرکزی سئول داخل بیمارستان + ۸۹ تا پرستار + سرپرستار ها و رزیدنت ها حاضر بودن . دکتر چا با خستگی از بخش icu کودکان خارج شد و به سمت اورژانس رفت که وسط راه نامزدش دکتر یو مین جی رو دید و به سمتش پرواز کرد تا بغلش کنه که ... مین جی : یا ! اوون وو وضع رو نمیبینی ؟ اون وو : چه وضعی الان ... که با کشیدن گوشش توسط نامزدش و بردنش سمت اورژانس حرفش نصفه موند و با دیدن وضع اورژانس با خستگی به سمت دختر بچه ای که یه شکاف بزرگ دستش بود رفت و مشغول شد . 💥 فردا صبح خوابگاه پسرا هوسوک با کلافگی کاملا مشهود توی رفتارش کانالای تلویزیون رو بالا پایین میکرد ، تقریبا همه کانالا داشت درباره دیروز و اتفاقی که افتاده بود صحبت میکرد و از تمامی دکترا و کادر درمانی بیمارستان مرکزی تشکر میکرد ، دیروز یکی از اتوبوسای مسافر بری با یه کامیون حمل بتن تصادف کرده بود و الان دلیل خستگی دکترا بود . تصمیم گرفته بودن سانسی استراحت کنن و الان هیونگ لاین خونه بودن. جین : هوسوک ... بیا ناهار آروم پاشد و رفت سر میز جین : چیشده ؟ تو خودتی ... یونگی ... مونی ... بیاین هوسوک : هیونگ حس میکنم ...
💥 ۲ هفته بعد ۲ هفته ای از ولوله ی توی اورژانس میگزشت و خب کادر پزشکی همشون نوبتی استراحت میکردن و الان وضع بهتر شده بود و ۲ هفته به کریسمس مونده بود و خدا میدونه با اومدن سال جدید چه مشکلاتی هم میخواد بیاد 🤦♀️🤕 دکتر شین با قهوهی توی دستش داخل راهروهای بیمارستان مرکزی سئول راه میرفت؛ به اتفاقاتی که توی این جند وقت افتاده بود فکر میکرد و به سرنوشت نامعلومی که در انتظارشونه، به حسی که نسبت به دکتر کیم داشت ، یعنی باید احساساتش رو نادیده میگرفت؟ یا ن باید میرفت و میگفت ؟ تک تک بچه ها اول ایلایدا ، میا ، لیسا ، سوجو ، هلن و مین هی از حسایی که داشتن بهش گفته بودن ولی حالا خودش به کی بگه ؟ سرشو بالا آورد و با بالا آوردن سرش با یه چیز سفت برخورد کرد و تمام قهوش روی اون فرد خالی شد ... با دست پاچگی شروع کرد به معذرت خواهی و هی خم و راست میشد و بی هواس از کسی که بهش برخورد کرده بود و نمیدوست کیه ؟
خسته از بخش icu داشت میرفت اورژانس و همین طوری پروندهی توی دستشو چک میکرد ولی از قیافشم معلوم بود که فکرش یه جای دیگه گیره 🙄😷 به احساسات بچه ها فکر میکرد، که آیا عاشق فرد مناسبی شدن ؟ آخرش دلشون نمیشکنه؟ خودش چی ؟ خودشم عاشق فرد مناسبی شده بود ؟توی همین فکرا بود که یکی محکم بهش خورد و تموم قهوش ریخت رو روپششو سر و صورتش ، چشماشو بسته بود و توی شوک فرو رفته بود ... 😆😅😬 با صدای فردی که بهش خورده بود چشاشو وا کرد و به کنیا که پشت سر هم خم و راست میشد و بدون نفس گرفتن معذرت خواهی نیکرد نگاه کرد 🤣 + هی هی ... نفس بگیر دختر! با حرف نامجون تازه فهمید که به کی خورده ، آخه لعنتی کس دیگه ای نبود ؟ قشنگ ریده بود تو سر و وضعش 🤦♀️🤐 بغضش گرفته بود و داشت با چشمای اشکیش زل زد به نامجون 🥺😇 آخه لعنتی کی رو کراشش قهوه میریزه و گریه نمیکنه ؟ 😭💔 وقتی دید اون جوری با چشمای اشکی بش زل زده کنترل خودشو از دست داد آروم سرشو جلو برد و ...
امیدوارم خوشتون بیاد
لایک و کامنت یادتون نره
بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیی بود خواهر 💖
ادامه بده لطفا من داستانتو حمایت میکنم 🤍🙂
مرسی قشنگم
بهترین داستانیه که دارم میخوانم😊💖💖💖
فداتشم