10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 499 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت ۶ امیدوارم همه قسمتاش به ترتیب تایید بشن❤ نظرات فراموش نشه.
اول از همه اینو بگم
« از همون اول داستان من گفته بودم داستان برای افراد ۱۴+ سال هستش من گفتم که برای نوجوناس اگه شما زیر این سن هستید و داستانو میخوانید دیگه تقصیر من نیست من گفتم که داستان برای چه رده سنیه اگه شما اینو میخوانید دیگه همچیش به پای خودتونه » اگه موافقید توی نظرات حتما اینو بگید (( من با این موضوع موافقم )) چون دیگه نمیخوام کسی بهم حرف الکی بزنه 😐
که یهو دستمو گرفت و کشیدتم داخل و گفت راستشو بخوای نمیخواستم اینو جلوی اون دختره که بوی گرگینه میداد بگم😕 گفتم الکس رو میگی 😅 آره خوب اون داستانش طولانیه 😅 که ادامه داد راکی تمام این مدت باید یه چیزی رو بهت میگفتم من و پدرت یه مشکل خیلی بزرگ با گرگینه ها داریم و هنوزم داریم اونان که همیشه مشکلاتی رو درست میکنن حتی ممکنه کشته شدن پدرت کار اونا باشه 😕 وسط حرفش گفتم راستشو بخوای کار اونا نبوده یه کسی بود به اسم چیز آم اسمش چی بود😬 لوک ؟ لوکس ؟ آها لوکاس 🧐 یهو چهره مامانم پر شد از ترس و شوک 🙄 گفت همون لوکاسی که موهاش بنفشه 😨 گفتم زدی تو خال 😅 گفت اون زندست 😨 گفتم فکر نکنم منجمدش کردم 🥶😅 گفت کشتیش ؟ یا فقط منجمدش کردی ؟ 😨 گفتم مگه باید میکشتمش🤯
گفت منجمدش که کنی بیشتر زنده میمونه 😱 گفتم خوب اینم از اولین بار که من از قدرتم استفاده کردم و گند زدم 🥵 که گفت اون دقیقا کجاست ؟ 😨 گفتم توی یه قلعه خیلی متروکه که زیاد با اینجا فاصله نداره 😕 گفت همین الان باید بریم اونجا😨 گفتم چرا 😨 گفت چون جکسون توی خطره 😨 گفتم جکسون کیه؟ 🤔 بدو بدو رفتیم ماتیلدا به الکس گفت که از الکس محافظت کنه و اصلا از خونه نیان بیرون 😕 ( چی شد 🤣😂 الکس اولی مذکر و الکس دومی مونث🤣😂 ) بدو بدو که مامانم ایستاد و گفت وقت نداریم و بعد گفت بیایی همتونو با برق میبرم ماتیلدا گفت نیازی نیست من میتونم تلپرت کنم 😄 که بعد تایید کرد و منه بدبخت بین دوتا زن تلپورت شدم 🤣😂 یهو جلوی در قلعه ظاهر شدیم و بعد کلارا بدو بدو رفت داخل گفتم حالا این جکسون کیه ؟ گفت یه مرد که نصف صورتش از بین رفته گفتم نه منظورم اینه که دقیقا کیه ؟ گفت من و اون تنها کسایی هستیم که قدرت برق رو داریم اگه اون بره من بدبخت میشم 😣 که یهو در رو باز کرد دقیقا همون جای قبلی که چنتا جنازه هم بود یهو نشست و گفت نه 😔 چرا جکسون 😟 صبر کن اون بیلی نیست 😨
( همون یکی از کسایی که با جکسون قبلنا توی قلعه موند تا جیمز رو سرکوب کنن😔😟 ) گفتم بیلی ؟ کلا به حرفم اهمیت نداد و بعد یهو همونجوری که بود صدای کف زدن یک نفر اومد😨 چرخیدم وای بازم اون یارو با این دخترِ منحرفش 😫 که گفت انتظار دیدنتو نداشتم خوشگل کَمَر باریک من 🙂 ( اشاره به کلارا 😐 ) توی مخم هنگ کردم 🤓 کمر باریک کیه 😂 که دیدم مامانم به شدت اخم کرد و بعد هم فهمیدم گفتم آها فهمیدم کیه 😐 و بعد هم دخترش با لحنی روی مخ و اون صدای گوش کَر کنش گفت وای عشق زندگی منم که مامان آیندم با خودش اورده 😆 گفتم مامان آیندت !!! 😯 گفت آره دیگه که جیمز جلوی دهنشو گرفت و گفت انقدر زود پیش نرو دختر نازم شاید عروس خانم هنوز پایبند داماد قبلیشه 😈 ولی خوب اینجوری که نمیشه باید با یکی باشه تا بشه ازش محافظت کرد و کارای لازم رو انجام داد راستی خوشگله هنوز حاکمم نکردی 😈
راستی تورو اصلا یادم رفته بود فکر کردم لوکاس کارت رو تموم کرده ولی خوب چه کنیم از اونی که فکرشو میکردم باهوش تر بودی که یهو اومد سمت من و تا دستشو به سمتم دراز کرد مامانم با برق بهش حمله ور شد گفتم صبر کن اون قدرتارو میتونه جذب کنه 😨 مامانم گفت چی ؟ 😨 ( خوب دوستان اگه یادتون باشه در یکی از قسمتای آخر فصل ۳ گفته شد که حافظه کلارا وقتی که کای اونو از دنیای مردگای اورد بیرون کمی عوض شد پس اون الان هیچی از قزیه خونه جکسون که تازه اونجا فهمید که قدرت پنجم یا حتی قدرت اصلی جیمز چیه یادش نمیاد 😄 کلا از مهمونی به بعد حافظش به چیز رفت )و که جیمز در جوابم گفت نگران نباش پسر جون من حدودا ۱۲۰ سال پیش قدرتش رو گرفتم 😐 مامانم جوری خشکش زده بود که یهو جیمز گفت میخوای ببینی😈
همونطوری برق رو دور خودش میچرخوند و بعد هم مامانم داد زد فقط بلدی ازش کار بکشی بلد نیستی چجوری ازش استفاده کنی که گفت خوبم میددنم بزار نشونت بدم اول دستشو برد به سمت مامانم ، من چشمام زوم شده بود روی دستاش که یهو گرفت به سمت من و کلا به برق محکم به من خورد 😣 من با سرعت پرت شدم عقب و محکم از پشت خوردم توی تنه یه درخت و افتادم روی زمین 😕 حرکت کردن برام سخت شده بود😟 بهتره بگم کلا نمیتونستم حرکت کنم چشمام کمکم داشت تار میشد اگقدر تار شد که فقط و فقط یه رنگ سفید رو دیدم ⬜
خوب برمیگردیم سراغ اول کسی که همیشه بودیم 😁 ( کلارا )
داد زدم نــــــه 😨 بدو بدو رفتم به سمت راکی روی بدنش هنوز برق حرکت میکرد از اونجایی هم که کاملا خوناشام بود نه نفس میکشید و نه نبضی داشت که بتونم بفهمم اون زندست یا نه 😭 نشستم روی زمین سرش رو آروم بلند کردم بدن بیجونشو توی بغلم نگه داشتم 😭 جیمز با خنده گفت ۲۵۶ سال شد که گریه تورو ندیده بودیم که دیدیم 😂 گفت خوب یا باهام میای یا عاقبت کای رو هم همینجوری میکنم ؟
*اگه باهام نیای کای رو هم همینجوری میکنم* کلا یه شوک بهچه شدتی بهم وارد شدم گفتم کای هنوز زندست ؟😢 گفت پَ نَ پ البته این موضوع با انتخاب تو میتونه درست یا قلط باشه 😈 خوب حالا میای یا خودم میرم کای رو راحت میکنم 😈 گفتم مَن 😣 مَن میام ولی فقط به یه شرط گفت چه شرطی دقیقا🤔 ؟ گفتم راکی رو زنده کنی و بزاری صالم بره و کای رو بزاری صالم و زنده بیاد پیش کای گفت طکلانیه ولی خودت باید باهام تا عبد بمونیا 😈 و منم خودت خیلی خوب میشناسی ! گفتم خودم میدونم دارم چیکار میکنم ولی فقط برای شوهر و پسرم 😟 که یه بشکن زد و یهو راکی سرش رو توی بغلم تکون داد 😟 با دستش دستمو گرفته بود و گفت لطفا نرو 😢 ممکنه یه تله باشه گفتم نمیتونم 😟 مجبورم 😢 حتی هم اگه یخ تله باشه من میتونم که جیمز بلند گفت انقدر فیلم هندی نشید من کار دارم😐😑 یهو اومد پشت سر من و بعد منو کشید سمت خودش و بعد یهو از قدرتش برای جابهجاییمون استفاده کرد 😬 یهو توی یه اتاق تاریک افتادم زمین که بعد گفت شرمنده چراغ خاموش بود 😂 گفتم کای کجاست 😠 گفت همونطور که خواستی اون الان پیش راکی و اون زنه ماتیلداست 🙂 گفتم ثابتش کن 😠 گفت برای فقط ۲ دقیقا برت میگردم تا جفتشونو سالم ببینی ولی بعد از ۲ دقیقه هر جا که باشی برمیگردی همینجا 😠 هیچی نگفتم گفت خوب فقط ۲ دقیقه ها 😠 یهو برگشتم توی جنگل و بعد دیدم اثری نه از کای و نه از راکی هستش 😨
دوباره فرستادتم یهو جلوی خونه خود من و کای ظاهر شدم راکی اونجا بود 🙂 رفتم سمتش دستمو گذاشتم روی شونش دستم ازش رد شد 😨 کلا نه صدامو میشنید نه چیزی که بدو بدو رفت سمت همون آلاچیق خودمون یکی اونجا نشسته بود منم بدو بدو رفتم دنبالش گفتم کای ؟ 😨 دست خودم نبود بدو بدو رفتم سمتش که بغلش کنم ولی بازم ازش رد شدم 😭 حداقل خوشحال بودم که هم اون و هم راکی حالشون خوبه که کای گفت میدونم نمیتونم ببینمت ولی میتونم حست کنم کلارای عزیزم هر روز منتظرت میمونم 🙂 یکم بغض کردم ولی بعد یهو برگشتم توی همون اتاق قبلی 😐 جیمز گفت خوب رازی شدی؟ سرم تکون دادم و گفتم آره 😢 گفت حالا چرا زانو غم بغل کردی؟ جوابشو باز ندادم گفت هدجور خودت راحتی کشیدتم سمت خودش آروم دستمو گزاشتم روی بازوش و خودمو کشیدم عقب 😕 دستمو گرفت و گفت نکن دیگه 🙂 همونجوری آروم دستمو گاز گرفت 😣 همونطوری که داشت از دستم خون میخورد با اونیکی دستش دستمو گرفت و بعد گفت دلم برای مزش تنگ شده بود 😋 و بازم دوباره شروع کرد به خوردن 😣 کمرم رو گرفت و همینطوری بردتم به سمت دیوار دیگه انقدر دستمو تکون دادم که دستمو ول کرد همون موقع دخترش اومد داخل اتاق و گفت بابا پس من چی 😐 که جیمز گفت برو هرچی میخوای بخور این فقط مال منه 🙂 از اتاق رفت بیرون و در رو کوبید و بست 😑 جیمز بازم خودشو بهم نزدیک تر اونیکی دستمو گرفتم جلوش و گفتم بسه انقدر نزدیک نیا 😣 به خنده گفت چقدر نگرانی ! نترس فعلا کاری باهات ندارم 🙂 ولی بازم همون دستمو گرفت و بازم مچ دستمو گاز گرفت 😣 گفتم بسه 😣 دستمو کشیدم عقب گفت اتقدر حساس نباش قبلنا بیشتر از اینا میخوردما 😐 الانا رگات واقعا کم خون شدن بهزور میشه خون از داخلشون کشید بیرون 😐 همینطوری فقط میگفتم بسه 😣 یهو مچ همون دستمو گرفت و کشیدتم به سمت بیرون اتاق در رو باز کرد 😨 روی زمین پر از قطره های خون بود اونم تازه از یکی از اتاقا شروع میشد 😣 که با خنده گفت از قیافت معلومه ترسیدی ، نترس کار الیزابته گفتم کی؟ گفت دخترم 😐 کشیدتم به داخل یکی از اتاقا و پرتم کرد روی تخت و بعد گفت امشب همینجا میمونی 😐 و بعد در رو بست و قفل کرد 😑 نه پنجره ای اونجا بود نه چیزی که بتونم فرار کنم رفتم داخل اتاقو گشتم همچیز داشت ولی نه چیزی که من واقعا از ته دلم میخواستم ( بودن در کنار خانواده خودم 😢 )
هر ثانیه میخواستم از اونجا فرار کنم ولی جیمز مچم رو میگرفت و باز میبردتم به داخل اتاق که آخر گفت ببین اگه یک بار دیگه بگیرمت مجبورت میکنم توی اتاق کنار من بخوابیا 😠 خودمم میدونم اصلا از این موضوع خوشت نمیاد 😐 پس بدو اگه بازم بگیرمت مجبوری پیش من بخوابی و حق مخالفت کردن باهامو نداری دیگه خودت میدونی منظورم چیه 😠 اخم کردم ولی بازم بردتم توی اتاق یه چند ساعتی روی تخت نشستم و همینطوری فکر کردم دیگه کم کم تشنم شد 😐 آروم در رو باز کردم یکی از لیوانای تو اتاقو برداشتم تا اومدم بیام بیرون جیمز با آخر جلوی در ایستاده بود و بعد هم گفت جایی میخوای بری 😐 گفتم میشه یه لیوان آب برام بیاری ؟😕 مُردم از تشنگی😕 لیوان رو از دستم گرفگ و گفت توی اتاق بمون 😠 و بعد هم منم چون اصلا نمیخواستم کنار جیمز بخوابم موندم توی اتاق 😂 رفتم سمت آینه همینطوری داخلشو نگاه کردم که یهو جیمز با سرعت در رو باز کرد گفتم چیزی شده 😕 گفت نه هیچی 😕 بیا اینم آب و بعو هم لیوان رو گزاشت کنار میز و بعد هم رفت 😕 تو دلم گفتم واقعا جیمز فرق کرده 😕 نه به اون اشتیاقش برای کشتن من و نه این ریلکسیش 😐 نمیدونم چرا ولی اصلا آب رو نخورده بلند شدم و رفتم به سمت در که یهو جیمز در رو سریع باز کرد با کله خوردم توی در 😅 گفت تو اون پشتی ؟ 😂 بگیر بخواب فردا کار داریم 🙂 اومدم چیزی بگم یهو بلندم کرد گذاشتمم روی تخت و بعد گفت بشین همینجا و بگیر بخواب فردا هم از داخل اون کمد لباس بردار 😐 تا اومدم چیزی بگم در رو بست 😑 نشستم روی تخت ولی اصلا نمیخواستم بخوابم بلند شدم رفتم سمت کمد درش رو باز کردم فقط یه لباس خواب خیلی خیلی لُختیپَتی توش بود 🧐 گفتم من باید فردا اینو بپوشم 😨 درش رو بستم و بعد نشستم روی تخت زانو هامو جمع کردم و شروع کردم آروم آروم با خودم حرف زدن 😕 (( خوب ، میتونم نیمه پر لیوان رو ببینم الان هم حال راکی خوبه و هم کای ، قرار هم نیست اتفاقی براشون بیوفته 🙂 و من 😐 پیش کسی که از اول عمرم قرار بود بکشتم موندم البته ایندفع دخترشم اضافه شده 😑 صبر کن ببینم بچه رو که از توی جوب نیورده 😳 پس دقیقا زن جیمز کیه 🤔
همینطوری شروع کردم به فکر کردن هیچی به ذهنم نرسید 😐 همون موقع صدای جیمز اومد که گفت یکم میشه آروم تر حرف بزنی 🙂 گفتم ببخشید 😅 تا صبح همینطوری روی تخت نشستم و اصلا نخوابیدم ساعت تقریبا ۷ بود جیمز در زد جوابی ندادم خودش در رو آروم باز کرد و با تعجب گفت چرا نخوابیدی ؟ دقیق نمیدونستم چی بگم گفتم خوابم نمیومد 😕 یه پوزخند زد و بعد گفت پس زود باش لباسی که توی کمده رو بپوش ! گفتم راه نداره من هرگز اون لباس خواب رو نمیپوشم 😠 گفت لباس خواب چیه مگه قراره بخوابی و بعد در کمد رو باز کرد اصلا اثری از اون لباس خواب نبود 😨 گفت من که چیزی نمیبینم که لباس عادی خونگی فقط توی این کمده 😂 گفتم ولی.... ولی چجوری من کل شبو بیدار بودم 😨 هیچکس حتی عوضشم نکرد 😨 بازم یه خنده کرد و بعد گفت خوب این یکم توضیحش سخته😂🤣 گفت بدو وقت نداریم هنوز خورشید کامل طلوع نکرده بدو لباس رو داد دستم و بعد گفت بدو دیگه گفتم احیانن جنابالی نباید بری بیرون صبر کنی 😐 گفت اَه بدو انقدر حرف نزن 😐 گفتم من جلوی تو لباس عوض نمیکنم 😑 گفت باشه 😐 فقط بدو 😑 از در رفت بیرون هنوز توی شُک بودم که چرا دارم حرفاشو گوش میدم 😕 لباسو پوشیدم و بعد تا پیراهنو صاف کردم در رو باز کرد یکم گونه هاش سرخ شده بود 😳 یکم از لبشو آروم گاز گرفت گفتم چیه 😳 سرش رو یهو تکون داد و گفت هیچی بدو بیا دستمو گرفت و کشید به سمت بیرون یهو ایستاد بازم خوردم بهش 🤭😐 ( آخه منو داشت بدو بدو میبرد مجبور بودم همونجوری که دستمو میکشید داشتم میدویدم یهو خوردم بهش ) یهو خودمو کشیدم عقب همون موقع صدای داد یک نفر از داخل همون اتاقی که جلوش ایستاده بودیم اومد 😨 بعد از چند ثانیه خون از زیر در راه افتاد 😨 جیمز مچ دستمو محکم تر گرفت با ترس هی گفتم اون چیه 😨 هی تکرار کردم سرم داد کشید و گفت انقدر یه جمله رو تکرار نکن 😠 به وقتش خودت میفهمی 😠 گفتم میخوای منو بکشی 😰 میخوای باهام چیکار کنی 😥 جوابمو اصلا نداد گفتم جوابمو بده 😠 خون کمکم رسید به کفشم 😨 خودمو کشیدم عقب 😣
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
کاربر حرفه ای شدنت تبریک❤❤❤
مرسی
بهار جون کاربر حرفه ای شدنت مبارک❤️❤️❤️
🎊✌🏻🎊✌🏻🎊✌🏻🎊✌🏻🎊
مرسی
تبریک میگم💝
مرسی
سلام بهار جون
کاربر حرفه ای شدنت مبارک 🤩🤩🤩🤩💖💖
مرسی
بهار جون اجی کابرحرفهای شدنت مبازک♡´・ᴗ・`♡😻شدی ی ستاره تو آسمون قلبم😻😘😎😇😉♥😍
میسی❤😍
اره وقتی داشتم به بهار کامنت میدادم همین آهنگ رو داشتم گوش میکردم😅😇بعد همون وقت این قسمت رو خوند گفتم اینو واسه بهار بنویسم حال کنیم یه کم😅😇😂😘😻😎♥😍😊😄
😂❤مرسی
خواهش عشقم😘♥من باید از تو بابت تست های محشرت تشکر کنم نفسم😍😘😇♥
سلام بهارممممم🤭،
وای من تازه فهمیدم دوباره فعالیتت رو شروع کردی و الان واقعا دارم از ذوق میمیرم😂😂یعنی من توی تستچی فقط داستان خودت ب دلم میشینه نمیدونم چرا😂
خوشحال میشم یه سر به داستان منم بزنی امیدوارم خوشت بیاد نفسم❤️🤭
👍
تبریک میگم کاربر حرفه ای شدی امیدوارم همیشه اینطوری موفق باشی و موفق ترین آدم دنیا بشی با آرزو موفقیت♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
مرسی❤😍
بهار جون تبریک میگم شدی کاربر حرفه ای شیرینی چی میخوای بدی 😂
مرسی❤😍 خودم تازه ساعت ۱۲:۱۵ شب فهمیدم😂
شیرینی چی میخوای بدی 😂😂
شیرینی خامه ای دوست دارید؟😂
🎂🍦🍭
آره خیلی 😂
سلام بهار جون استان هات عالی هستن
من ۱۴ سالمه با این موضوع موافقم ولی توی قسمت اول گفته بودی بالای۹سال
من تو قسمت دوم فصل ۴ هم گفتم که اگه اسم اون دختره رو بزاری الکسا داستان نوشتن برات راحت تر میشه
ببین همه دارن حرف من رو میزنن 😂
اگه چند قسمت رو پشت سر هم بزاری فکر کنم دوتا دوتا منتشر بشه که سریع تره
ترو خدا بگو کلارا برمیگرده پیش راکی😊یا تا ابد پیش جیمز اسیره؟😭
دقیقا توی قسمت ۷ که توی راه هستش اتفاق میوفته
عالی بود ❤️
یک سری به داستان زندگی جادویی هم بزنید