
سلام دوباره بچه ها امیدوارم حالتون عالی باشه قبل از این که شروع کنیم میخوام فلش بک بزنم تا یادتون بیاد خب بریم. داستان اینطوری پیش رفت که پیتر وارد مهمونی شد و یک دختر رو دید که نمیشناخت ولی دختره میشناختتش و بعد خواست که با صاحب تولد صحبت کنه که کمی استرس داشت ، میریم ادامه. دستم یکم میلرزید واقعا نمیدونستم چرا ؟ من که آدم استرسی ای نبودم ولی به هر حال جلو رفتم و سلام کردم. پیتر: سلام از ملاقاتتون بسیار خوش وقتم پیتر هستم و شما؟ سلام منم از ملاقاتتون بسیار خوش وقتم امید وارم که در مهمونی دقایق خوبی را سپری کنید . داشتیم حرف می زدیم که اون دختره که یادم نبود کی بود اومد...
من آمان.... دختره که نمیشناختم همان جا شروع کرد به حرف زدن و آمان... هم اونجا بود : اههه پیتر اینجایی بیا بریم درباره خونم حرف بزنیم من پنج تا خدمت کار دارم که.... پیتر: ببین با تمام احترام باید بگم که من علاقه ای به این بحث ندارم و ازش بیزارم لطفا شخص دیگه ای رو برای هم صحبتی با خودت پیدا کن . دختره که خیلی ناراحت شد و با بغض رفت و با اعصبانیت یکی رو بنام لوک صدا کرد لووووووک!!! لووووووک!!؟ از صاحب تولد معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید داشتین اسمتون رو می فرمودید . نه مشکلی نداره من آماندا هستم آماندا کارلس (Amanda karles ) اسم زیبایی دارید . ممنونم شما هم همینطور . چهرش خندون بود ولی لحظاتی بعد قیافه ای محزون به خود گرفت و گفت ببخشید پیتر ولی من باید برم، پدرم ازم خواسته که با تموم مهمون ها مخصوصا بعضی هاشون صحبت کنم گفتم : این که ناراحتی نداره . گفت : تو نمیدونی ! حالا بیخیالش بعدا بهت میگم . پس بعد از حرف زدنت میشه بیای تعجب کرد و گفت خب چرا با بقیه صحبت نمیکنی؟ دست پاچه شدم ولی خودمو حفظ کردم و گفتم یک موضوعی هست که تو نمیدونی! زدیم زیر خنده 😅 موافقت کرد و گفت میبینمت
مدت زیادی منتظر بودم که برگرده سعی کردم تا اون برگرده ولی هیچکس مثل اون نبود یهو دیدم دختری که نمیشناختم داره به سمتم با اعصبانیت برمیگرده پیش خودم گفتم انا لله و انا الیه راجعون شدم 😐😅اومد و گفتش ببین مامانت امروز به من سفارشت رو کرده که نذارم با غیر اصیلا بگردی بخاطر مامانته که الان پیشتم مگر نه ... اوففففف ببین مامانت چی میگه (ویدئو کال) ببین پیتر اگر یکبار دیگه دور و بر اون دختره بگردی تیکه بزرگت گوشِته تو خونه هم بهت اختار دادم من تورو فقط بخاطر لایلا فرستادم ( همون دختر اسکله) مگر نه اصلا از دختر دوستم خوشم نمیاد و دلم نمیخواد باهاش بگردی اون اصلا در شأن ما نیست بعد تغییر موود داد و گفت باشه جوجو مامان ؟ ولی.. ولی بی ولی! اوففف باش😞
لایلا هم رفت خیلی ناراحت بودم که دیدم آماندا با قیافه ناراحت آروم آروم داره میاد پیشم و وقتی رسید چند دقیقه مکس کردیم تو چشماش خوندم که چی میخواد بگه باهم گفتیم که: من نمیتونم پیشت باشم بعد با تعجب و ناراحتی به هم نگاه کردیم دیدم لایلا دوباره داره میاد دست آماندا رو گرفتم و بدو بدو فرار کردیم تو راه چند بار لباسش داشت زیر پاش گیر می کرد و می گفت چی کار داری میکنی پیتر؟؟؟ بعدا بهت میگم بدو بدو به سمت حیاط پشتی رفتیم دیدم لایلا گممون کرده به آماندا گفتم ببین تو اینجا رو بلدی از یک راهی مارو ببر که خودت فقط بدونی بعدا برات توضیح میدم لطفا اگه این کار رو نکنی گیر میافتم . گفت باشه ولی لباسش خیلی دراز و بلند بود ضایع میشدیم برای همین تیکه دنباله دار لباسشرو جدا کرد و دوید گفت بیا! من برد یک جای امن کسی نبود جایی که به عقل جنم نمی رسید نفس نفس زنان گفت خب... حالا .... نمی خوای... بگی گفتم من مادرم گفته که نمیتونم با آدم های... پیش خودم گفتم نکنه اگه اینو بگم ناراحت شه ادامه دادم ببین من با کسایی که فقط به جایگاهشون اهمیت میدن خوشم نمیاد ولی تو مثل منی اصیل بودن یا نبودن برات مهم نیست به این دلیل مامانم فکر میکنه که تو اصیل نیستی استرس داشتم که نکنه ناراحت شده باشه. زد زیر خنده و گفت درک می کنم ادامه دادم خب تو چرا نمیتونی ؟ گفت از من خواستن که با ... با کسی جز... دیدم چشماش پر شد 🥺 گفتم کی؟ ببین من نامزد دارم و مامان و بابام نمیخوان با کس دیگه ای صمیمی شم همون لحظه قلبم به تیکه هایی به اندازه اتمی تبدیل شد 💔💔💔
ولی بعدش یک صدایی از دست بندش اومد بغضشو بست و گفت فعلا که اونا نیستن میدونی من همیشه دلم میخواست به یکی کد مورس یاد بدم علاقه داری ؟ اگه بگن چرا حرف میزدید میگیم علاقه داشتی کد مورس یاد بگیری منم بهت یاد دادم خوبه؟ با شوق قبول کردم تمام حرف ها رو یاد گرفتم گفتش من باید برم مگر نه بهم شک میکنن که چرا نیستم تو هم برو بعدا حرف میزنیم گفتم باشه و رفتیم تو سالن دقایقی بعد چند نفر با اس.لحه وارد شدن گفتن دستا بالا همه ترسیده بودن بصدای موزیک رفت آماندا اومد جلو و گفت آقایون نیز به تیر. اندازی نیست من با اربابتون هماهنگم اونا گفتن برو بچه گفتم اگه منو بچه خطاب کنی کلتون رو تک تک به دیوارش آویزون میکنه من ماریان رو میشناسم پیش خودم گفتم واییییییییییی یعنی آماندا مافیاس؟ اونا بهش اعتماد کردن ولی همچنان اس.لحه ها رو داشتن آماندا گفت دنبالم بیاین ...
خب این قسمتم تموم شد منتظر قسمت بعد باشید لایک و کامنت یادت نره!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تولدت مبارک بیب!.
عالی بود ❤️🩹
تو توی قسمت اول گفتی راجع دختره ولی تا الان که راجع پیتر بوده بعد گفتی هوشش بالاست من نمیدونم اینو بعد اسم داستان دختر چند نقابه هست ولی من ندیدم بغیر از این نقابی داشته باشه
ولی داستانت عالیه دوسش دارم
صبر داشته باش رمان🥰
مرسی😊
عالی بود😍😍
مرسییی
های عانجلم🙂🫧
یه چیزی بالای نظرم نوشته بخونش👆🏼☂️
خیلی دوست دارم 💕🌊
میشه کمک کنی ۹۶٠تایی بشم؟ 🥑🥢🍶
بک بده اره