داستان من بخش سوم
به نام خدا از خونه که اومدم بیرون یه نفس عمیق عمیق کشیدم و با خودم گفتم اخیش بخیر گذشت نزدیک بودا که یهو ی صدایی اومد چی نزدیک بود؟ یهو مثل یه مجسمه سر جام خشک شدم و برگشتم هرچقدر که سعی کردم قضیه رو یجوری فیصله بدم زبونم نمیچرخید و هی زبونم میگرفت تا اینکه بهش گفتم تو چرا اومدی بیرون مشکلی پیش اومده؟ گفت حتما باید یه مشکلی پیش بیاد که بخوام از خونه ی خالم بیام بیرون گفتم نه چه مشکلی ولی واسه ی اینکارت حتما یه دلیل منطقی وجود داره دیگه گفت نگران دختر خاله ی گلم بودم اومدم همراهت بیام یه وقت اقا دزده ندزدتت قشنگ همون لحظه دلم میخواست دل و روده اشو بریزم بیرون پس یه جوری حالش و گرفتم و گفتم چه خوب که نگرانم بودی و ممنونم از نگرانیت و احساس مسئولیتت پس حالا که به خودت زحمت دادی و اومدی چرا زودتر راه نیفتیم؟
اونم گفت پس بیا زودتر بریم و بیایم منم حرفشو تایید کردم و وارد یه پاساژ بزرگ شدیم و منم تا می تونستم خرت و پرت و وسیله خریدم و چون زیادم بودن از یوکی خواستم کمکم بیارتشون قشنگ دلم حال اومد. انقد دستاش پر شده بودن که اخرش با تاکسی برگشتیم خونه ولی واقعا واقعا حالم جا اومد،دلم خنک شد.
وقتی رفتیم خونه اون بوقلمون تندی رفت گرفت خوابید پیدا بود داغون شده بود 😜😜😜 مامانمم گفت چه خبرته دختر اندازه یه سالت خرت و پرت خریدی منم گفتم دیگه دیگه گفت بشین شام بخور به پسر خالتم بگو بیاد شام بخوره به بابام یه سلامی کردم و گفتم یوکی خسته اشه بزار بگیره بخوابه بعد تو دلم جواب دادم من دایه داغتر از اش نشدم فقط صلاح دیدم اون بوقلمونو سر شام نبینم اشتهام کور میشه 😁😁😁😁 بعدشم با خیال راحت شام خوردم و گرفتم یه دل سیر خوابیدم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه خدانگهدار
😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘
(✪‿✪)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)