داستان من بخش دوم
((به نام افریدگار زمین و اسمان))
اخرای کلاس بود. تقریبا یه عالمه هم تکلیف و رونویسی داشتم . خورد خورد وسایلمو گذاشتم تو کیفم و میزمو جمع کردم . از مدرسه خارج شدم دیدم اون تیربرق قشنگ داره پشت سرم میاد . خیلی بهش محل ندادم دیدم خیلی زود رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل دیدم اونم اومد داخل گفتم حتما می خواد ابی چیزی بخوره . بعد دیدم مامانم از خرید اومده و تندی بهش سلام کردم دیدم اونم سلام کرد اونم چی جوری (((( سلام خاله جان )))) یه لحظه احساس کردم حالم داره بهم می خوره و مو های تنم سیخ شد . مامانمم بهش گفت سلام گوگولی من !! اینبار دیگه یه جفت شاخ رو سرم سبز شده بود وحشتناک بود خیلیییی خیلییی وحشتناک ! مامانم گفت سلنا پسر خالت به مدرسه تو انتقالی گرفته .... حرفشو قطع کردمو گفتم میدونم . گفت اینم می دونی که اون قراره تا اخر ساله تحصیلی اینجا بمونه . رنگم پرید انبار به جای یه جفت شاخ سه جفت شاخ در اوردم گفتم چییییییییییی منو این اصلااااااا و ابدااااا عمرا !!!
رفتم تو اتاقم . دستام داشت می لرزید گفتم من و اون همخونه ایه هم هستیم . واقعا ! چندش اوره . مثه این می مونه بایه فسیل ازدواج کرده باشم والا فسیل بهتر از اونه !!! سوسک زشت ! دیدم یه سوسک از رو سرامیکا رد شد جوری جیغ کشیدم و دویدم انگار مرده دیدم . دیگه قشنگ می دونستم امیدی بهم نیست به معنای واقعی .😔😔😔😔😔😔
مامانم یه اب قند بهم داد هنوز تن و بدنم داشت می لرزید به معنای واقعی کلمه . اون تیربرقم داشت ریز ریز می خندید قشنگ معلوم بودااااااا.
این تازه شروعش بود . گفت دختر خاله تو امروز اخر کلاس نشستی به خاطر راحتی من واقعا ازت ممنونم . دلم می خواست همون موقع همه دندوناشو تو دهنش خورد کنم ولی گفتم قابلو نداره پسر خاله . تو جون بخواه . حسابی حرصش در اومد گفتم من یسری کار دارم میرم بیرون و برمی گردم . (((( پنج دقیقه بعد بیرون از خونه )))) اخیییش راحت شدم . بخیر گذشتو اگرنه الان زنده زنده تو گور بودم .
خسته نباشین به امید دیدار ✋✋✋✋✋✋✋✋✋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)