10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ایتاچی انتشار: 4 سال پیش 94 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام دوستان اومدم با قسمت هفت
قسمت هفت
یک سال بعد:از موقعی که رفتیم معبد خیلی چیزا عوض شد.ناتالی مریضیش بد تر شد و تقریبا نه ماهه که استراحت میکنه.عجیبیش اینکه هاوک ماث از نه ماه پیش هیچ کس رو شرور نکرد حتی با وجود اینکه معجزه گر من پیش اونه.لایلا با استفاده از دوربینهایی که داخل کلاس بود تو یکی از روز ها به علت دروغ و پاپوش درست کردن و همینطور تهمت زدن به من از مدرسه اخراج شد.کلویی با لوکا میونش جوری شده که دیگه همو به عنوان بوی فرند و گرل فرند میدونن وحتی بخاطر لوکا میونشو با همه خوب کرد.اما هنوز که هنوز از روی حرفش (من دیگه طرفدار تو نیستم)بر نگشت.تمرینات ما دو مرحله داشت که دو تا شو توی این یه سال رد کردیم و پس فردا باید به عنوان امتحان مبارزه کنیم.تمرینات جسمی از جمله مبارزه های تمرینی و حفظ تعادل روی نوک کوه اونم فقط با یه تخته😱(مثل وقتی که ناروتو تمرین حالت دانا رو میگزروند) و تمرینات ذهنی مثل یوگا و آرامش درون که آدرین از دو تاش زیاد خوشش نمیومد😂.خلاصه که پدر آدرین از من خوشش اومد و من فکر کنم وقتی آقای اگرست بخواد از کار کنار بکشه من قراره بشم طراح مد🤩البته هنوز برای کنسرت های جگد براش طراحی می کنم. همینطور منو آدرین تازگی ها فهمیدیم که پدر آدرین کمی از رابطه ی منو آدرین خبر داره😵. منو آدرین الان 17سالمونه و سال آخر دبیرستانیم.دوری از تیکی برام خیلی سخت بود چون برام شده بود مثل پدر و مادرم البته منظورم رو بد نگیرین مثل عضوی از خانواده برام شده بود.دیگه بگم پلگ با اینکه خیلی وقتا مشغول پنیر خوردنه اما خیلی دلش برای تیکی تنگ شد.کاگامی هم مثل سابقه یعنی وقتی شنید منو آدرین با هم هستیم ناراحت شد ولی درک کرد و هنوز همون دوستای سابقیم.آلیا هم میشه گفت مشهور شد چون تقریبا هر دو هفته با نادیا درباره ما صحبت میکردن و چند بار هم منو کت باهاشون تو برنامه صحبت کردیم(البته به خاطر از دست دادن معجزه گرم تلفنی).
ادامه داستان:آدرین اینقد الکی آماتراسو از چوبت در نکن کم کم پیش بره جنگلو به آتیش میکشونی😠آدرین:باشه بانو فقط یه دونه دیگه خودت که میدونی نمیتونم از بقیه قدرتام استفاده کنم استفاده از آماتراسو خودش غنیمته😩مری:باشه اما فقط یکی دیگه چون باید الان تو پاریس توی خونه باشم.از زبان آدری:با استفاده از بالهام رفتم بالا و در حال بالا رفتن نشونه گرفتم بعدش بال زدن رو ول کردم و به صورت اوج گرفتن در حال حرکت به سمت پایین گفتم:آماتراسو!!و از نیزه سه شاخم یه مقدار آتش آماتراسو پرتاب کردم به سمت هدف.بعد از فرود اومدن باگابو گفت: کارت عالی بود آدرین درست زدی وسط هدف حالا بیا بریم پیش استاد(کاهن اعظم)تا گزارش تمرین رو بدیم و برگردیم پاریس.بعد از گزارش دادن در حالت زانو زدن گفتیم:استاد اجازه هست برگردیم؟کاهن:اوووو دخترم مرینت چند بار گفتم منو استاد صدا نزنید من فقط یه آدم پیر مثل بقیه هستم که مثل بقیه بعدا سر از خاک در میارم.منو عمو صدا بزنید هر چی نباشه شما ها میراث برادر زاده عزیزم فو هستین.گفتم:چشم عمو از این به بعد منو مرینت اینطور صداتون میزنیم.کاهن:بله میتونین برین. برگشتیم پاریس.به مرینت گفتم:بانو میشه یه قرار بزاریم امشب؟گفت:ببخشید آدرین اما من هم خیلی خستم بعدشم ما پس فردا امتحان داریم پس باید خوب استراحت کنیم.گفتم:حداقل برای چند دقیقه بریم جای همیشگی😃گفت:باشه اما سریع.در همون حالت[مرینت:معجزه گر اسب( فقط برای تله پورت)آدرین:گربه سیاه] رفتیم پشت بومی که اولین بار سر قرار(بعد از فهمیدن هویت ها که دو تا شون هودی پوشیدن😅)رفته بودیم.مثل همیشه تاریک و ستاره ها بسیار زیبا.دوتامون دراز کشیدیم و به آسمون نگاه کردیم.مثل هر شب دوباره گفتم:مرینت این قشنگ مثل شب اوله.مرینت هم مثل هر شب گفت:آدرین اینو تو داری هر شب میگی.خب چرا؟گفتم:چون اولین قرارمون بعد از فهمیدن هویت بود و اینکه بهترین شب زندگیم.
تو بهترین اتفاق زندگیم بودی.هستی.وخواهی بود.بعد از مرگ مادرم واقعا زندگی سخت شد.غم از دست دادن مادرم و سرد شدن رفتار پدرم باهام.از یک سال پیش که شناختمت زندگیم به کل تغیر کرد.مرینت:برای منم همین طوره.زنگی من سخت یا ناراحت کننده نبود.اما چون عاشقت بودم و باهات نمیتونستم راحت حرف بزنم ناراحتم میکرد.مخصوصا باری مثل نگهبان شدن و یا از دست دادن استاد فو.منم از بودن در کنار تو خیلی خوشحالم آدرین....خب دیگه پاشو بریم حتما تا الان پدرت و مادر پدر من نگران شدن.آدرین:باشه بانوی چشم دریایی من.خداحافظ تا فردا تو مدرسه.مرینت: خداحافظ.رفتم خونه و با بقیه ی کوامی ها کمی حرف زدم و بعد از غذا خوابیدم.آدرین:رفتم خونه.تا رسیدم پدر گفت: آدرین بازم پیش دوستت بودی؟گفتم:ام..بله.ادامه داد:از چند ماه پیش که آزادی بیشتری بهت دادم خیلی باهاش میپلکی.اون دختر خوبیه اما شماها هنوز بچه هستین پس زیاده روی نکن.آدرین:باشه پدر اما من دیگه 18 سالمه.گابریل:منظورت چیه؟😠 گفتم:پدر من به شما احترام میزارم و به حرفتون گوش میدم اما ما همو دوست داریم 🥺 بعد پدرم گفت:آدرین این بحث هنوز تموم نشده بعدا باهات صحبت میکنم و رفت تو اتاقش.منم رفتم تو اتاقم.پلگ اومد بیرون و با ناراحتی شروع کرد به خوردن کممبر.منم رفتم روی میز و غذا خوردم.بعد از غذا فوری خوابیدم چون در حد لالیگا خوبم میومد.
فردا در مدرسه:از زبان آدرین:تو مدرسه خودم و بچه ها قبل از اومدن معلم حرف میزدیم.با وجود تمرین هام پیش استاد بدنم خیلی ورزیده شد و نسبت به قدیم از نظر مرینت خوش تیپ تر و بهتر شده بودم.وقتی می رفتم تو حالت موهام سفید میشدن و تو این حالت حتی بیشتر مرینت دوسم داره چون میگه خوش قیافه ترم😆😁.ادامه👈:کیم میخواست باهام مچ بندازه.با اختلاف کمی باختم اما کیم می گفت:پسر خیلی قوی شدی مسابقه ی قبلی کامل خاک شدی اما ایندفعه خوب کار کردی بگو چکار میکنی که اینقد قوی شدی؟😯. گفتم:هیچی من کاری نکردم😅یه نگاه که انداختم کل کلاس با تعجب نگام می کردن.تو همون لحظه مرینت اومد.مثل همیشه رفت پیش آلیا.از مرینت پرسیدم:هی مری چطور موهاتو باز گذاشتی؟😍گفت:عجله داشتم آدرین نتونستم موهامو ببندم.کلویی از اونطرف گفت :بهتر شد مرینت اینجوری قشنگ تری😘 لوکا هم حرفشو تایید کرد.بعد از مدرسه:مرینت:بریم کافی شاپ؟آدرین:بریم و رفتن به سمت یک کافی شاپ.آدرین یه قهوه با شیر سفارش داد مرینت هم یک قهوه شیرین.آدرین :چند روزه یه چیزی فکرمو خیلی مشغول کرده🤔مرینت:چی؟1.پدرم چطور بهم آزادی بیشتری داده2.چرا هاوک ماث کسیو شرور نمیکنه؟مری:هممم...واسه سوال اولت شاید فهمیده که باید تو رو بیشتر ازاد بزاره.سوال دومت رو نمیدونم شاید دست کشیده یا میخواد یه نقشه دیگه بکشه.به هر حال ما امادیگشو داریم.آدرین:مرینت تو این مدت خیلی زیبا تر شده بود.تو این مدت برای بعضی اوقات موقع تمرین حلقمو بهش میدادم تا اونم بتونه تبدیل شه.هر بار که تبدیل می شد و موهاش سفید میشد از قبل هم زیباتر میشد.بهش گفتم:خب مرینت ما همو دوست داریم پس کم کم و با خجالت گفتم خب ازدواج☺️یدفعه مرینت با عصبانیت گفت:دیوونه شدی😡ما همو دوست داریم درسته اما ما هنوز بچه ایم🙁.
ادامه داد:گوش کن آدرین منم خب دوست دارم و ازدواج....اما ما هنوز بچه ایم و خب خوب نیست.تازه تو 18سالته اما من 17.گفتم:راست میگی بانو یکم تند رفتم😅.هر کدوم رفتیم خونه هامون.پلگ یه جا نشسته بود و فقط زل زده بود.گفتم:چی شده پلگ؟گفت:آدرین دارم با نورو ارتباط برقرار میکنم.گفتم:نورو؟گفت:کوامیه هاک ماث.اون خیلی خیلی نزدیکه ولی نمیتونم بگم دقیق کجاس.گفتم:اشکال نداره پلگ هاک ماث فعلا کاری نمیکنه.کمی فکر کردم و بعد گفتم:نظرت چیه که امشب با مرینت قرار بزارم.گفت:من نظری ندارم. ادامه دادم:تو هم میتونی بری پیش بقیه کوامی ها. گفت باشه قبوله🙄. کمی درس خوندم و کارای روز مره رو انجام دادم.تقریبا عصر بود که آماده شدم رفتم بیرون.رفتم کلی گل رز و شمع خریدم و به سمت بالاترین نقطه برج ایفل رفتم که راهی بهش نبود و فقط ما میتونستیم بریم.تمامی گل های رز رو پر پر کردم به جز یکیش.دور جایی که گل گذاشتم هم شمع گذاشتم.رفتم دنبال مرینت.در بالکن رو زدم و چن دقیقه منتظر موندم.بلاخره اومد.مرینت انگار ذهن منو میخونه لباسش عین لباس من بود😐.گفتم:سلام بر بانوی من.گفت:سلام آدرین.(آدرین_مرینت+)_از کجا فهمیدی که می خوام تو رو ببرم به قرار؟+فقط حدس زدم پیشی😉_دیگه مطمئن شدم دهنمو میخونی بانو😐خب حالا هر چی بیا می خوام ببرمت. رفتیم به محل قرار.+وای آدرین اینجا عالیه😍به حالت اول برگشتم و به پلگ گفتم یک ساعت دیگه برگرده.+حالا منظورت رو فهمیدم در مورد ذهن خونی._خب،میدونم که گفتی زوده اما خب اگه تو 18سالت تموم بشه در خواستمو قبول می کنی؟+نمیدونم خب آمادگی شو ندارم._در موردش فکر کن لطفا.راستی منو تو حالت مخصوص بیشتر دوست داری یا حالت عادیم؟+با اینکه خاطره ی خوبی از حالت مخصوصت ندارم(چون شبیه کت بلانک هست)اما تو اون حالت کیوت تری😍.
_بعد از حرف زدن، غذاهای چینی که خریده بودم رو خوردیم.(بچه ها داستان رو می برم جلو وقتی که هر دو رفتن خونه از زبان آدرین)خیلی خسته بودم.پلگ با ناراحتی داشت یه جا رو نگاه می کرد.بعد به صورت باور نکردنی یه اشک سیاه ریخت.گفتم:چی شده پلگ که اشک ریختی؟گفت:آ...آ...آدرین جای معجزه گر نورو رو پیدا کردم🥺گفتم:این که خوبه پس چرا ناراحتی چرا گریه می کنی؟اصن اون کیه و الان کجاست؟سرشو انداخت پایین و گفت:پدرت.گفتم:اوه نه نه نه نه این غیر ممکنه پدرم نمیتونه هاک ماث باشه پلگ ما اینو ثابت کردیم غیر ممکنه (بچه ها با داد)این غیر ممکنه و روی دو زانو افتادم.مثل ابر بهاری اشک می ریختم.همین الان باید تقاص کارشو پس بده که پلگ گفت:آدرین صبر کن الان وقتش نیست بعدشم هویتت،مرینت😧کمی با عصبانیت فکر کردم و با داد گفتم:اَههههههههه باشه اما فردا باید بهش حمله کنیم.پلگ:باشه الان برو تیکی رو برای مرینت بردا از اتاقش.با آرومی رفتم به اتاق کار پدرم و با آرومی معجزه گر رو از پشت یکی از چیزا(توی گاو صندوق پشت عکس)بداشتم.از اتاق زدم بیرون و گفتم همین الان باید به مرینت بدمش چون ممکنه تا فردا متوجه بشه.plag claws in. رسیدم و به بالکن چند ضربه زدم.نیومد😐دوباره زدم.بازم نیومد.ایندفعه با چوب دستی بهش زنگ زدم.(آدرین_مرینت+)+بله😴_مرینت منم همین الان لباس بپوش و بیا رو بالکن.بعد از اومدن👈+بله.معجزه گر رو آدرین بهش داد و مرینت با سکته ی تمام گفت: چیییییییی😱این دست تو چیکار میکنه؟_گوش کن پدر من و در لحظه ای که رومو اونور کردم و یه قطره اشک از گونم اومد گفتم:هاک ماثه!!!مرینت با ناراحتی گفت:متاسفم.حالا می خوای چیکار کنی؟اون پدرته تصمیم با خودته._با صدای دو رگه و آروم گفتم:اون پدرمه درسته.اما اون کل پاریسو نابود کرد و ناراحت کرد،نیویورک خواست یه موشک پرتاب کنه به دست شرور و اگر به خاطر تو نبود خرابی هاش باقی می موندن.اما گذشته از اون اون حتی به منم رحم نکرد و بعد از مرگ مادرم از منم که پسرشم فاصله گرفت.
من با در نظر گرفتن اینکه پدرمه شاید بتونم اونو ببخشم اما بقیه چی؟باید با اون بجنگیم و تقاص کارهاشو پس بده😔😠.فردا باید بعد از مدرسه بهش حمله کنیم.+باشه اما اینو بدون من همیشه پشتتم._ممنون مرینت و از اونجا پریدم.
پایان امیدوارم خوشتون اومده باشه و اگر خوشتون اومده نظر بدین چون همونطور که میدونید نظرات شما گرانبهاند پس تا قسمت بعد بدرود (اینو بگم قسمت بعد ویژس چون قراره بسیار جالب بشه پس منتظر بمونید و با عرض پوزش ممکنه طول بکشه)
لطفا صفحه قبل را مطالعه کنید
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
عالی بود😐🪓🖤👏🏻👏🏻👏🏻
عالیییییییییییییییییی