ماجراجویان کوچک ۳

.........

از زبون کتی:اون دختره گفت دنبالش بریم ولی من گفتم شما ها برید من نمی یام لارا:نمیشه باید بیای بدون تو نمیشه و تازه چیزای خطرناکی هم اینجا هست🙁کتی:باشه ولی(در گوش ما)اگه تو دردسر افتادیم نگین تقصیر منه ها😒و منم همراهشون راه افتادم اون لارا مارو برد به سمت یه دیوار خیلی بزرگ که انگار دور یه روستا کشیده شده بود که یه دروازه اون سمت بود که بسته بود لارا:شما ها باید بقیه راه رو تنهایی برید😕کارا:چرا؟ لارا:نمیتونم بگم ولی برید دنبال جکسون اون کمکتون میکنه آماندا:باید از دیوار بالا بریم؟😐لارا:نه در بزنید😐و لارا به سمت جنگل دوید و تو جنگل ناپدید شد کارا در زدو.......

یه نفر که شبیه سربازا بود در رو باز کرد و گفت:چی میخواهید؟نکنه شما جاسوس های ملکه سیاه هستید؟🤨آماندا:کی؟ من:نه نیستیم کارا:ما دنبال یه نفر به نام جکسون هستیم سربازه گذاشت بریم تو و مارو به سمت یه کلبه کنار روستا برد و گفت جکسون اینجاست

از زبون من:رفتیم تو و یه نفر گفت:در زدن بلد نیستین؟😑و ما رفتیم بیرون و در زدیم و دوباره رفتیم تو😐😂پسره:سلام من جکسون هستم با من کاری داشتید؟آماندا:آره یه نفر مارو آورد اینجا و گفت که تو میتونی کمکمون کنی من:تو میدونی چجوری برگردیم خونه مون؟جکسون:اوه بالاخره اومدید خیلی منتظرتون بودیم!کتی:منتظر ما؟😯جکسون:آره

جکسون:آره سه دوست واقعی میتونن به بعد دیگه بیان و شما ها هستین کتی:چرا اومدیدم اینجا؟جکسون:برای اینکه دنیامون رو نجات بدین!من:ماها حتی بلد نیستیم کیک درست کنیم میخوای دنیاتونو نجات بدیم؟جکسون:نه الان قدرت های مخفی دارید که باید یاد بگیرین ازش استفاده کنیم خودم یادتون میدم کتی:ببین ما دنبال دردسر نیستیم فقط میخوایم برگردیم خونمون جکسون:تنها راهی که میتونید برگردید نجات اینجاست آماندا:پس چاره ای نیست کتی:حالا باید از دست چی نجاتش بدیم؟جکسون:مشکل اینجاست.........

از زبون لارا:سریع به سمت جنگل دویدم و فرار کردم باز خطر کردم حتی نباید بهش نزدیکشم اونوقت اونا رو بردم به سمت اونجا و کنار دیوار اگه یه بار دیگه منو اون سمتا ببینن خدا میدونه چه بلایی سرم میارم کتی یکم بهم مشکوکه نباید از رازم با خبر بشن مگرنه دیگه بهم اعتماد ندارن همینجور که داشتم راه فکر میکردم به کلبم رسیدم و رفتیم توش و برگی که امروز گرفتم رو گذاشتم رو میز و میخواستم بخوابم که یه نفر گفت:ببین کی اینجاست