
سلام دوست عزیز خلاصه شده این داستان درباره دختری هستش که فرا تر از فکر بقیه انسان هاست و همه کاری از دستش بر میاد
سلام دوست عزیز اول از همه ممنونم که یک شانس به تستم دادی تا خودشو ثابت کنه، دوم خلاصه شده این تست درباره دختری هستش که فرا تر از فکر بقیه انسان هاست و همه کاری از دستش بر میاد و در درجه سوم پیشنهاد می شود که خواننده بالای ۱۰ سال باشد چون بعضی از قسمت هاش مربوط به دوران خواست نو جوانی است و برای درک بهتر برای سنین بالای ۱۰ سال پیشنهاد می شود و در آخر ازتون می خوام که اگر داستان مورد پسندتان بود لایک کنید و کامنت بذارید و به دوستانتون پیشنهاد کنید چون نویسنده با تمام مشغله فکری براتون این داستان رو تهیه میکنه که هر هفته یک قسمت منتشر میشه ممنونم بریم سراغ داستان
هنوز نمی دونم که مادرم برای چی انقدر اصرار داره که به این مهمونی کسل کننده برم که نجیب زاده بودن متنفرم. من پیتر هستم پسری ۱۶ ساله و یک خواهر دارم ولی وقتی به دنیا اومد به دست شخصی دزدیده شد که الان بعید میدونم که زنده باشه و به قول مامانم یک نجیب زاده هستم هر چن همانطور که گفتم از نجیب زاده بودن متنفرم چون هیچ کاری نمیتونم انجام بدم درست مثل یک نوزاد . خب کجا بودیم؟ .. من داشتم حاضر میشدم که به مهمانی تولد یک دختر که اصلا نمی شناختم بروم ولی ظاهرا دختر دوست مادرم است . مامانم: جوجه مامان. حاضر شدی؟ (انقدر بدم میاد اینجوری صدام میزنه دقیقا مثلا نوزاد ها ) اره مامان اومدم!
وای مامان چند با بهت گفتم اینجوری صدام نکن ! مامانم: وای پسرم چقدر جذاب خوشگل شدی درست مثل... اره اره میدونم درست مثل پدرم خب حالا نمیخوای بهم بگی کیه دختری که دارم میرم تولدش ؟ اونم مثل خودمونه و ..... چیزی که تو فکرم میگذره (اوففف پس این خبر خوبی نیست حتما یک دختر لوس که فقط به اصیل بودنش اهمیت میده از این بدتر نمیشه حیف وقتی که دارم میرم مهمونیش امید وارم آدم درست درمون اونجا باشه حداقل بیکار نشینم) مامانم :باشه جوجو مامان؟ چی باشه؟ مامانم: مگه الان به حرفای من گوش نمیدادی ؟ آهان چرا چرا گرفتم (الکی) مامانم: جاناتان!؟ جاناتان: بله خانم؟ پیتر ببر به ادرسی که بهت گفتم قبل ساعت ۱۱ هم میخوام خونه باشه بله خانم حتما ( وای خدا ۵ ساعت قرار اونجا بمونم خدا بخیر کنه)
بعد مدت طولانی رانندگی به مهمونی رسیدیم کلی مهمون اونجا بود رفتم تو با کمال تعجب یک دختر اومد سمتم خیلی ب ام جالب بود منو میشناخت ولی اونو نمیشناختم ازش خواهش کردم که خودشو معرفی که دختر: من الکساندرا هستم واقعا منو یادت نمیاد؟ قیافه من:😁😅 گفت باش خب فکر کنم مامانت بهت توضیح نداده بعد یادم افتاد (اوووووو پس چرت پرتایی که مامانم داشت میگفت تو بودی) گفتم پس تو صاحب تولدی درسته ؟ اممم ... نه خب کلا نمیدونی ، من ۵ سالگی باهات دوست شدم خیلی ندیدمت شاید دو یا سه بار دیدمت آخه میدونیی ما کلا با ادم های اصیل دوست میشم مثل تو ( ای بابا اینم که این شکلیه) یهو چراغ ها خاموش شد و نور به سمت پله متمرکز شد ...
باور نمیشد یعنی چطور یک آدم میتونه انقدر زیبا باشه ؟! یک دختر که ظاهرا صاحب تولد بود از پله پایین اومد که موهایی که رنگش بین هویجی و قهوه ای بود چشماش بین عسلی و سبز بود با لباس کرمی گلبهی واقعا زیبا بود یک لحظه امید وار شدم چون در صورتش این دختر طرز فکرش مثل منه و به اصیل بودن یا نبودن آدما اهمیت نمیده ولی تو صورتش نارضایتی هم میدیدم الان دیگه مطمئن شدم که مثل خودمه از پله ها اومد پایین با مهمون ها شروع به صحبت کرد منم رفتم طرفش که باهاش صحبت کنم ولی نمیدونم چرا یکذره دست میلرزید ...
خب ممنونم که تا اینجا با من بودی اگه دوست داشتی برام کامنت بذار چون اگه کامنت لایک یا بازدید نخوره من نمیفهمم کسی داستانم رو میخونه یا نه پس لطفا نظر بده در هفته آینده منتظر قسمت باشید ( اگر دوست داری میتونی حدس رو درباره قسمت بعد کامنت کنی !فعلا👋...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بچه ها خبر خوب قسمت بعد همین الان ثبتش تموم شد تو صف برسیه 🥰
عالی بود ^^
ممنونم🥰
بک میدم🐒🌛
بک میدم🐒🌛
بک میدم🐒🌛
بک میدم🐒🌛
بک میدم🐒🌛
بک میدم🐒🌛