
بعد از چند ثانیه صدای قدمش اومد. دستم رو روی صورتم گذاشتم تا صدای نفس هام آروم تر شه و نشنوه که دیدم نشسته روی زمین و داره از پایین در بیرون رو نگاه میکنه. کم مونده بود صدای خندم بالا بره فقط دستم رو بیشتر روی صورتم فشار میدادم تا نخندم. بعد از چند ثانیه که بلند شد همراهش آروم بلند شدم و اون هم سعی داشت آروم و بی سر و صدا قفل در رو باز کنه که مثلا من از توی هال نشنوم. همین که در باز شد سریع پریدم سمتش که چون انتظار نداشت افتاد روی زمین و منم روش. سریع سرم رو بلند کردم و به چشمای متعجبش که داشت من رو برانداز میکرد نگاه کردم که یهو دستش رو مشت کرد. متوجه شدم دستور رو قایم کرده پس افتادم به جون مشتش و تلاش های مکرر ناموفق برای باز کردن دستش داشتم که با یه حرکت سریع بلند شد و از اتاق فرار کرد. محکم کوبیدم به سرم و دنبالش رفتم که دیدم راحت لم داده روی کاناپه و برنامه کودک میبینه. مرینت: دستورم رو کجا گذاشتی؟؟ آدرین خندید و گفت: منظورت دستور منه؟ مرینت: نه خیر منظور من دستور خودمه که ازم دزدیدیش. شونه ای بالا انداخت و گفت: خبر ندارم، من فقط یه دونه دستور دارم که اونم مال خودمه :) مرینت: حرصم رو در نیار زود باش پسش بده. آدرین: نمیدونم. مرینت: چی رو نمیدونی؟ آدرین: منظورت رو. نمیدونم از چی صحبت میکنی، من چیزی ندارم که مطعلق به تو باشه^•^ مرینت: اصلا به درک برای خودت. چرخیدم برم توی اتاقم که با ساعت مواجه شدم.
ساعت تقریبا 9:30 بود. مرینت: میگم که... بهتره تو بری. آدرین: آره خودمم همین فکر و میکردم؛ اما دوست ندارم برم شب رو در خدمتم. مرینت: ولی... آدرین: نگران نباش مزاحم تو نمیشم توی اتاق بغلی میخوابم. از حرص موهام رو کشیدم و با صدای جیغ جیغو گفتم: مشکل من این نیست فقط همینم کم مونده مامان و بابام از این در بیان داخل و ببینن استاد عزیز دخترشون توی خونه شونه، به نظرت چه فکری میکنن؟! این حرفا رو میزدم ولی اصل ترسم این بود من رو با رییس شرکت رقیبم ببینن. آدرین: تو همه چیزت عوض شده به جز این یکی اخلاقت. تو قبلا میترسیدی بفهمن با استادت رابطه داری، الان من دیگه نه استادتم و نه عشقت، مگه نه؟ مرینت: تو اصلا متوجه نیستی، پس اگه نسبتی نداریم تو توی خونه من چیکار میکنی؟ ها؟ نه استادمی که بهونه ات درس باشه نه معشوقم که بهونت عشق باشه. خیلی جدی بلند شد و با قدم های محکم روبروم ایستاد و به چشمام خیره شد. آدرین: درسته، هیچکدومم که نباشم، عاشق ترد شده هستم. فراموش کردی کسی که بی دلیل رفت و وقتی هم که برگشت عادی رفتار کرد انگار که اصلا گذشته ای وجود نداشته، کیه؟ با پوز خند گفتم: عاشق؟ عاشق؟ تو، عاشق من؟ مثل دیوونه ها خندیدم و ادامه دادم: تو فقط از من سو استفاده کردی، من مثل بازیچه دستت بودم، داری ادعای عاشقی میکنی؟ اینبار کارت کجا گیره، ها؟ میخوای با استفاده از من رییس کدوم شرکت شی؟
آدرین: من... تو واقعا فکر کردی ازت سو استفاده کردم؟ فکر میکنی من بخاطر رییس شدن میخواستمت؟ مرینت: اگه غیر از این بود اینجوری فکر نمیکردم. تو حتی نتونستی ثابت کنی واقعا دوسم داری! آدرین: میتونم. مرینت: نمیتونی. آدرین: میگم میتونم. مرینت: منم میگم نمیتونی. راوی: کی میتونست حدس بزنه آدرین با ک"یس عشقش رو به مرینت نشون میده؟ (ببخشید داشتم از بی صحنگی میمردم 🥲🙃😂) و راستی، کی فکر میکرد همون موقع پدر و مادر مرینت که نگران دخترشون بودن بیان داخل و با این صحنه مواجه شن :)؟ مرینت: مامان و بابا خشکشون زده بود، یه لحظه نگاهشون روی آدرین میچرخید و دوباره برمیگشت روی من. همه همونطور به هم نگاه میکردن و کسی حرفی نمیزد که مامان شروع کرد به گریه کردن. یهو یه دستمال کاغذی برداشت و با فین فین گفت: تام باورت میشه دخترمون انقد بزرگ شده؟🤧🤧🥲 من با چشمای گشاد و آدرین با نیش باز به صحنه ی روبرو نگاه میکردیم که بابا هم پرید وسط و گفت: خوشحالم که این روز رو هم دیدیم. من که از حرص و خجالت به کبودی میزدم و آدرین جلوی خنده اش رو گرفته بود. نیشگونی از پهلوش گرفتم و سریع به سمت طبقه بالا هلش دادم سابین: مرینت وایسا من کلی حرف با دامادم دارم🤧. آدرین با خنده گفت: وایسا دیگه مگه نمیبینی با دامادش حرف داره😂. با مشت کوبیدم به کمرش و داد زدم: مامان اون داماد شما نیست، توضیح میدم. رسیدیم طبقه بالا آدرین رو هل دادم توی اتاقم و گفتم: حرفی نمیزنی، از اتاقم بیرون نمیای و فالگوش وای نمیستی تا بیام و در اتاق رو محکم به هم کوبیدم و رفتم پایین پیش مامان و بابایی که دور میز منتظر بودن.
پشت میز نشستم که مامان گفت: عزیزم نیاز به خجالت و قایم کردنش نیست ما که شما رو توی بدترین حالت دیدیم. تام: البته شایدم اگه کمی دیر تر میومدیم توی حالت بد تری میدیدیم ^_^ با حرص و جیغ گفتم: شما دارین اشتباه میکنین. مگه این رو (اشاره به طبقه بالا که آدرین اونجاست) نمیشناسین؟ سابین: واااا معلومه که میشناسم کدوم زنی دامادش رو نمیشناسه؟ مرینت: مامان! بس کن، من دارم بهش نزدیک میشم که بتونم شرکت آگرست رو از دور کنار بزنم چرا فاز مادر شوهری برمیداری؟ تام: بعد یه سوال پیش میاد. مرینت: چی؟ تام: ب-وسی&دن ایشون جایی که اون پیر مرد نیست چه کمکی به کنار رفتن شرکتش میکنه. مرینت: بابا حالت خوبه؟ کدوم پیر مرد؟ تام: گابریل آگرست رو میگم دیگه، صاحب شرکت آگرست. مرینت: چی داری میگی، صاحب شرکت آگرست تا 3 سال پیش گابریل بود الان پسرش جاش رو گرفته. تام: مرینت، تو خودت حالت خوبه؟ اخبار از کی میگیری؟ اون پسر یک ماه بیشتر صاحب شرکت نبود. بعدا دوباره به پدرش واگذار کرد. بعد یه کاغذ جلوم گذاشت و گفت: ببین! کاغذ رو برداشتم و نگاهش کردم، نوشته بود که آدرین بعد گذشت دو هفته از ریاستش به شرکت نظارت نداشته و فقط تا 22 آوریل رییس شرکت بوده که میشه چند وقتی بعد از رفتن من. پس... اون برای چی میخواست رییس باشه؟ امکان نداره که کنار کشیده باشه، اون از من استفاده کرد تا رییس اون شرکت بشه... یعنی هدف این پسر چیه؟ (راستی هشدار بدم که عید و تفی شدن توسط فامیل از رگ گردن به شما نزدیک تر است پس موقع عید دیدنی ماسک و دستکش برای حفاظت از هرگونه تماس با فامیل نشه فراموش 😂😂 عکس تکالیف عیدم تو نتیجه هست شمام اگه دوست داشتین بگید تکلیفاتون چیه 😐😂)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ببخشید داشتم از بی صحنگی میمردم 🥲🙃😂) و راستی، کی فکر میکرد همون موقع پدر و مادر مرینت که نگران دخترشون بودن بیان داخل و با این صحنه مواجه شن :)؟
وای جرررررررررررر🤣
تکلیف داریლ(・﹏・ლ)
چرا اینقدر زیاده من دبستانی بودم اینجوری بود (づ。◕‿‿◕。)づ
ما فقط گفت یه کتاب ۱۰۰برگ یا ۲۰۰ برگ باشه که بخونید تو عید و خلاصه رو یه برگه بنویسید┐( ˘_˘)┌فقط همین
میخواستم بگم داستان جالب شود⊂(◉‿◉)つ
عالی بود سیستر جون(๑♡⌓♡๑)
آره خب، منم دبستانی ام دیگه😂
خداییش کتاب 100،200صفحه ای از همه تکلیفای من بیشتره که. من که دو هفته طول کشید یه کتاب 140 صفحه ای بخونم و جز به جز بنویسمش
😊💖
کلاس چندمی من هفتمم😊
عالی بود آجو 🍓💚
عیدتم مبالک ❤❤
مرسی قشنگ آجی:)
یو تو عزیزم♡
😙❤
عالییییی بود ژیگر🥰🥰😻
عیدت مفالک😁😁
مرسی:))
ممنونم همچنین 🌺
اجی جون عیدت مبارک انشاالله که سال پر برکتی را در کنار خانواده داشته باشی 💗💗💗💗
ممنونم عزیزم همچین🙃💖
سلام اجی جان عیدت مبارک
سلام داداشی
قربونت عید توهم مبارک♥
سلام سلام 😄
یادم نیست تبریک گفتم یا نه... قبلا تبریک گفتم یا نگفتم به هر حال عید مبارککککک😄
سلام
ممنونم🙂
عالی بود میشه بگی بعدی کی میاد و اینکه ما تکالیف عید نداریم
ممنونم
نمیدونم قول دقیق نمیتونم بدم
عالی بووودددد.🥰💖
ج.چ:تکلیفمون کمه فقط داستان گویی. (خلاصه ی یک داستان رو بگیم) من هم کلاس ششم هستم.
مرسی🙂🫂
خیلیم عالی🤗
عالییییی😄
خب تکالیف من😐...
بالافاصله بعد از عید یک روز در میون امتحانننن دارم🙂💔
توی عید باید دوتا انشا بنویسم😐
ریاضی و علوم و عربی هزارتا فیلم فرستادن باید ببینمشون😐
عربی میخواد هر هفته کاربرگ بفرسته حل کنیم براش بفرستیم😑
ادبیات هم پیام داده هنوز ندیدمش😐💔
هعییی
مرسیییی:)
واو واقعا زیاده فقط میتونم بگم خدا صبر بده 😔 حتی میتونی منتظر تابستون باشی اون موقع دیگه راحتی😇🤤