
حیح پارت آخره...دلم تنگ میشه برا این داستان🚶♀️
❤️ پارت 31: بهترین دوستم، جانگکوک❤️ بعدشم از هم جدا شدن و دو نفر دو نفر رفتن تو اتاقای مختلف. جانگکوک تنها موند و باز رفت طبقه بالا و آخرسر رفت تو یکی از اتاقا. از اونطرف دیدم یه خانمه داره با سینی و لیوان میاد رفتم سمتش. - ببخشید اینو واسه این اتاق میبرید؟ (به اتاق جانگکوک اشاره کردم) اون: بله چطور؟ - میشه من ببرم؟ لطفا. اون: باشه فقط سینی رو بیارید اتاق آبدارچی. - باشه حتما. سینی رو گرفتم و در زدم. + بفرمایید. امیدوار بودم پشتش بهم باشه تا غافلگیرش کنم. - سلام قهوه میخوایین؟ دقیقا پشت به در نشسته بود و یچیزی مینوشت. در همون حالت جواب داد: بله ممنون. رفتم و طوری که نتونه منو ببینه قهوه رو گذاشتم رو میز بعدم کنارش وایسادم و گفتم: مایل به دیدن دوستتونم هستین؟
با تعجب سرشو بلند کرد. دیالوگم ادامه داشت ولی قیاف متعجبش انقد خنده دار شده بود که نتونستم نخندم. - سلااامم😀 + عه تو اینجا چیکار میکنی؟😳🙂 - یادت رفت؟ گفتم اومدم تو یه کمپانی ای که شانسن کمپانی شما بود. + چه خوب که دوباره به هم نزدیکیم. اوو راستی... گردنبند و که زیر لباسش مخفی کرده بود و اورد بیرون. + تو برنامه ها نمیتونم ولی بجز اون همیشه دارمش. - منم دارمش. به هم وصلشون کردیم. + دوباره به هم وصل شدیم، بعد سه سال... - واقعا باورم نمیشه سه سال گذشته. البته دوستیمون یه ماه پیش 4 ساله شد. + آره میدونم. راستی برو به بقیه ام سر بزن؛ هر از گاهی ازم دربارت میپرسیدن. - باشه الان میرم. رفتم پایین و در یکی از اتاقا رو زدم.
نامجون: بفرمایید. درو باز کردم. نامجون با جین و تهیونگ و جیمین دور یه میز نشسته بودن. - سلام خوبین؟ جیمین: چقد آشنا میزنه. تهیونگ: جیمین؟! از تو توقع نداشتم که سر آشپز میچا رو نشناسی... جین: به به ببین کی اینجاس؛ سلام دستیار عزیزم. خندیدم. نامجون: اینجا چیکار میکنی؟ قضیه ادیتور شدنمو گفتم. جین: پس هم ادیتوری هم آشپز. تهیونگ: استاد زبان انگلیسی رو هم به سابقش اضافه کن. - نه دیگه در اون حدم نیستم😄 بهرحال خوشحال شدم دیدمتون دیگه باید برم. نامجون: باشه برو خدافظ. - خدافظ. رفتم و به یونگی و هوسوکم سر زدم و چون قرار بود زود برگردم، برگشتم و بقیه روز و تو اتاق ادیت بودم.
از اون به بعد تو بیگ هیت کار کردم و دوستیم با جانگکوک هم ادامه داشت. البته با بقیه اعضا و تیم ادیتم دوست شدم. درسته خانواده ای نداشتم که حمایتم کنه ولی در عوض دوستی پیدا کردم که همه جوره باهام بود و کمکم کرد؛ دوستی که مثل برادرم میموند و واقعا برادرانه دوسم داشت. من تو پرورشگاهی بودم که انداختنم دیوونه خونه ولی به کمک جانگکوک و تلاشای خودم تونستم به اینجا برسم. حالا رو پای خودم وایسادم و ممنونم از همه کسایی که کمکم کردن. سارا، اون آقایی که بهم کلوچه داد، خانم سانگ، آقای وانگ و از همه بیشتر...بهترین دوستم، جانگکوک...
پایان💜 برید نتیجه حرف دارم...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
انتظار نداشتم ایطوری تموم شه😐
خودمم همینطور 😂
آخییی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم 🥺🥺قلبم قیلی ویلی رفت چه ناز بود🥺همشو امروز خوندم عالی بود واقعا دست مریزاد خسته نباشی🥺👍❤️
اگه تو فصل بعد عاشق نشن م از زندگی لف میدم😂😂
مطمئنم همه خورد تو ذوقشون
این ملت فقط داستانهایی که تهش عاشقانس رو میدوستن😂😂😂😂😂😂
سلامممم💙
ما گروه لونا هستیم🌙
درخواستی ازت داریم🌷🪴
اونم اینه که بری توی اک ƧΛVΛGΣ🌸
و به گروه ما رای بدی 🌻
متاسفام اگه ناراحتت کردم🍓
تستت لایک شد🌆
_گوون🦋