حیح پارت آخره...دلم تنگ میشه برا این داستان🚶♀️
❤️ پارت 31: بهترین دوستم، جانگکوک❤️
بعدشم از هم جدا شدن و دو نفر دو نفر رفتن تو اتاقای مختلف. جانگکوک تنها موند و باز رفت طبقه بالا و آخرسر رفت تو یکی از اتاقا. از اونطرف دیدم یه خانمه داره با سینی و لیوان میاد رفتم سمتش. - ببخشید اینو واسه این اتاق میبرید؟ (به اتاق جانگکوک اشاره کردم) اون: بله چطور؟ - میشه من ببرم؟ لطفا. اون: باشه فقط سینی رو بیارید اتاق آبدارچی. - باشه حتما. سینی رو گرفتم و در زدم. + بفرمایید. امیدوار بودم پشتش بهم باشه تا غافلگیرش کنم. - سلام قهوه میخوایین؟ دقیقا پشت به در نشسته بود و یچیزی مینوشت. در همون حالت جواب داد: بله ممنون. رفتم و طوری که نتونه منو ببینه قهوه رو گذاشتم رو میز بعدم کنارش وایسادم و گفتم: مایل به دیدن دوستتونم هستین؟
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
31 لایک
انتظار نداشتم ایطوری تموم شه😐
خودمم همینطور 😂
آخییی خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم 🥺🥺قلبم قیلی ویلی رفت چه ناز بود🥺همشو امروز خوندم عالی بود واقعا دست مریزاد خسته نباشی🥺👍❤️
اگه تو فصل بعد عاشق نشن م از زندگی لف میدم😂😂
مطمئنم همه خورد تو ذوقشون
این ملت فقط داستانهایی که تهش عاشقانس رو میدوستن😂😂😂😂😂😂
سلامممم💙
ما گروه لونا هستیم🌙
درخواستی ازت داریم🌷🪴
اونم اینه که بری توی اک ƧΛVΛGΣ🌸
و به گروه ما رای بدی 🌻
متاسفام اگه ناراحتت کردم🍓
تستت لایک شد🌆
_گوون🦋