
سلام به همه 👋👋👋👋 . از همه تون ممنونم بابت نظر های زیباتون . شما واقعا مهربون هستید . بریم سراغ داستان🥰😍😘
سو : تو کی هستی؟ . سیاه پوش : خودت میفهمی . سو : یهو یه پودر ریخت توی صورتم و چشمام ناخوداگاه تار دید و کمی چشمام رو بهم زدم تا بهتر ببینم . وقتی چشمام بهتر از حالت تار در اومده بود متوجه شدم که اون سیاه پوش فرار کرده . یک نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : انگار الان وقت مردنم نیست . ۲ماه بعد سو : دکتر داشت معاینم میکرد و با لبخندی سرش رو اورد بالا و گفت : ملکه سو ولیعهد کاملا سالم هست . سو : ممنونم ازت . طبیب : میخواید درباره سلامتی خودتونم بهتون اطلاعی بدم . سو : نه ازت ممنونم . منکه اخر قراربمیرم مهم نیست که سالمم یا نه .فقط ولیعهد برام مهمه . طبیب : بله . سو : بعد معاینه برگشتم به اتاقم خواستم روی تختم دراز بکشم که یهو یک نامه روی تختم دیدم . از روی تخت برش داشتم و بازش کردم و نامه رو خواندم : امشب داخل باغ منتظرت هستم .
زمان شب سو : تصمیم گرفتم که برم به باغ قصر اونم بدون اینکه کسی بفهمه . از در اتاقم رفتم بیرون که یهو ندیمه جلوم رو گرفت . ندیمه : بانو کجا میرید؟ . سو : به شما هیچ ربطی نداره . ندیمه : لطفا بزارید ما هم باهاتون بیایم . سو : برو اونور وگرنه سرت رو همینجا با شمشیر میزنم . ندیمه : ملکه من نمیتونم بزارم شما بدون سرباز یا ندیمه به جایی برید . سو : برگشتم به سمت سربازی که کنار در اتاقم ایستاده بود . شمشیرش رو کشیدم و بر روی گردن ندیمه ام گذاشتم و گفتم هنوزم میخوای مقاومت کنی؟ . ندیمه : بله هنوزم مقاوت میکنم . سو : شمشیر رو بیشتر روی گردنش فشار دادم و خون از روی گردنش سرازیر شد و گفتم هنوزم مقاومت میکنی؟ . ندیمه : این چیزا برای من دردی ندارن که بخوام باهاشون از پا در بیام و شکست بخورم . سو : بعد ندیمه از سر راهم کنار رفت و گفت : ولی ملکه لطفا به
سو : بعد ندیمه از سر راهم کنار رفت و گفت : ولی ملکه لطفا به خاطر تون بسپارید که من به خاطر این گردنی که داره خون میاد کنار نرفتم ، من فقط به خاطر اینکه شما رو دوست داشتم کنار رفتم . لطفا مراقب خودتون باشید . سو : ازت ممنونم . سعیم رو میکنم🙂 . بعد به سمت باغ حرکت کردم کمی دورم رو نگاه کردم که متوجه یک شخص در تارکی شدم رفتم جلوتر که متوجه شدم اون.... صفحه بعدی🥰
خب ببخشید که خیلی کم نوشتم چون امروز خونه نبودیم و به خاطر همین خیلی کم نوشتم🥺😚 . انشا الّله فرده یک پارت دیگه میزارم ولی پارت بعدی حتما هیجانی هست و این رو مطمئنم . همه شما را به خدای بزرگ میسپارم . امیدوارم خنده رو لباتون باشه با این داستانی که براتون نوشتم و من تنها قصدم این هست که شما رو شاد بکنم همین . یادتون نره که زبان فارسی را پاس بدارین و یک چیز ازتون میخوام و اونم این هست که فقط داخل کامنتهای داستان من فارسی ننویسین بلکه هرجا کامنت میزارید فارسی بنویسید . اگر این متن رو خواندی و قول میدی بهش عمل کنی برام این استیکر رو در بخش کامنت بفرست✅ خدانگهدارتون❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تاریخ : پنجشنبه😉 ۱۴۰۰/۱۲/۲۶😉 ساعت ۲۲:۴۶😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سعی می کنم✅
🌹🌹🌹🌹
کممم بوددد ولیی خوب بودددد خیلییی
ممنونم
✅
عالی بید😉
من که بالاخره نفهمیدم برای سو چه اتفاقی میافتد واقعا قرار نیست معلوم شود که بیگناه است یا نه؟😐
ممنونم . خودمم نمیدونم🤣حالا همینطوری میریم جلو ببینیم چه پیش اید
چجورییی توصیف کنم اخه داستانوووو
🦋🦋🦋🦋🌹🌹🌹🌹🌹
✅این بود دیگه 😐😂
عالی مثل همیشه
ممنونم😍😍😍😍😍😍😍😍😍
🤣🤣🤣🤣🤣
✅
داستانت هم عالی بود
ممنونم😘😍
عالیییی بود پارت بعدی رو بزارش ✅
چشم ممنونم🌼🏵🌼⚘🌼
فکر نکنم سو بمیره
ولی اگر برای این حرف من بک.شیش خودم میک.ش.مت
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣😘
ترو خدا سو رو نکش 🥲🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
خواهش می کنم ترو خدا جون تهیونگ 🤕🤕😓
اینقدر تورو خدا نکن🤣ببینم چی میشه🤣😉😍
شاید داستانم رو تغییر دادم
✅
داستانت هم عالیهههه
ممنونم ازت عزیزم🌻😉🤣