سلام به همگی من اومدم با پارت ۲ از رمان عشق بی پایان امیدوارم قبلی رو دوست داشته باشین بدوم اتلاف وقت بریم سراغ پارت جدید :)
با صدای مردونه گفت : اسمون خوشگلیع نه مث توعه😍🙂 فوری برگشتم ببینم کیه و بعله دیدم اسکای اما چرا اینطوری گفت اصن ازش انتظار همچین حرفی رو نداشتم 😶 وقتی برگشتم بهم گفت چیزی نیس نگران نباش ببخشید ترسوندمت😄 چون قیافه من تقریبا اینطوری بود 👈😨 حسااابییی ترسیده بودم ولی زبونم باز شد و یا حالت اعتراض گونه ای گفتم منو ترسوندی 😥😓 گفت ببخشید اصن قصدم این نبود اخه منم خوابم نمیبرد پاشدم دیدم نیستی نگران شدم ولی خداروشکر نزدیک بودی😄☺ یهو یاد محل کارم و کارایی که مونده بود افتادم و ته دلم خالی شد ولی یادم اومد که تعطیلات متناسب با سال نو بود و تقریبا یه هفته تعطیل بودم هوفی کشیدم و به چشمای اسکای که برق میزد نگاه کردم و لبخندی بهش زدم ☺😇 اسکای با کمی مکث شروع به حرف زدم کرد امممم...لیزا...من ...میخواستم ...یه موضوع .... خیلی مهم ... رو بهت بگم 😓 با حالت نگرانی گفتم چی چیزی شده ؟؟؟!!!😟🤕 گفت راستش بخوای من ت نگاه اول عاشقت شدم و دوس داشتم که فقط مال خودم باشی 😍🙈❤ گفتم چی 😳 اخه ما ینی من و ت اصن همو نمیشناسیم من امروز ینی دیروز تورو دیدم 😣😓 گفت خب یه هفته واسه اشناییمون کافیه ن ؟☺ با حالت شیطونی گفت پس توهم از من بدت نمیاد ن؟😅😈 خجالت کشیدم و لپام سرخ شد 😶 گفتم یه هفته به نظر کافیه ☺ خب از خودت بگو 🙂😄 گفت باش و شروع کرد خب اسمم که میدونی فامیلی من جانسون هم سن خودتم قیافمم که اینه تک فرزندم پدرم فوت شده ینی کلا ندیدمش مادرم هم یه خانوم میانساله که مدیر یه شرکته ☺ اینم از اطلاعات من حالا ت بگو نوبت من بود شروع کردم به حرف زدن : توهم که اسم منو میدونی فامیلی من لیسو هم سنیم منم مث ت تک فرزندم ولی یه خواهر ناتنی دارم که وقتی کوچیک بوده گم شده چون پدرم دو بار ازدواج کرده و الان فقط پدرم زندست و با خانوم دومش زندگی میکنه مادرمم که فوت شده و پدرم خرج دانشگاه منو میپردازه و ساکن کانادا هستن با گفتن اینا غم ت دلم خونه کرد و بغض کردم😢😔 چند قطره اشک از چشمام بارید و اسکای متوجه اونا شد😭💦 سریع گفت داری گریه میکنی با دستاش اشکام پاک کرد و من فوری گفتم ن ن خوبم مرسی☺ و لبخند الکی زدم اون شب تا طلوع خورشید صحبت کردیم و صبح که شد همه مخصوصا هلیا سرحال پر انرژی بودند ولی ما خابالو 😴😪 قرار شد بریم جنگل و بگردیم
از زبان جک : اون پسره اسکای داشت دیوونم میکرد حس مالکیت نسبت به لیزا داشتم اون باید مال من میشد حالا به هر نحوی 😠😡😈 دیشب بعد از اینکه اسکای احساسشو به لیزا گفت بیشتر از قبل از سمتش احساس خطر میکنم😡 لیزا داشت میرفت لب رودخونه که دنبالش راه افتادم 😈 پشتش ظاهر شدم و گفتم به به خانوم خوشگله اینجا چی میخوای 😏😈 خواست بی توجه باشه من رفتم و دستم گذاشتم رو شونش سریع برگشت و لحن تندی گفت دستتو بکش عوضی جیغ میزنم ابروت بره 😡 گفتم بابا باریکلا از کارام بلدی 😏 هرچی من میرفتم جلو اون میرفت عقب تا جایی پیش رفتم که به صخره خورد و دیگه راه فراری نداشت دستام گذاشتم دورش و گیر حصار دستام افتاد خواستم بب*وس*مش که یه نفر به شدت بهم ضربه زد و پرت شدم اون سمت 😯😲 اره اسکای بود اون رفت و لیزارو بغل کرد 🤗 بعد هجوم اورد سمت من 😡 جر بحث مختصری کردیم و اون دست لیزا رو گرفت و از من دور شد 😐 از زبان لیزا : پسره عوضی میخواست به من ابراز علاقه کنه 😱 ولی اسکای جونم اومد و نجاتم داد دروغ چرا خیلی پسر تو دل برویی شده جدیدا یا واقعا دارم عاشقش میشم 😍😓 بع خودم گفتم لیزا اروم باش بسه دختر 😥 رسیدیم به چادر و من رفتم پیش هلیا و اسکای رفت گوشه ای نشست و با ریو (دوست صمیمیش ) گرم صحبت شد اما بعضی اوقات سنگینی نگاهش روی خودم حس میکردم😓 من خیلی خسته بودم گوشه ای از چادر دراز کشیدم و چشمام گرم خواب شد 😴
از خواب بیدار شدم همه رفته بودن و من فقط اینجا ت چادر بودم 😶 باصدایی ضعیف هلیا رو صدا کردم : هلیاااا هلیاااا🙁 اما کسی نبود پاشدم و رفتم که لباسام عوض کنم یه دامن مشکی با ساق همرنگش پوشیدم 😍همراه یه استین حلقه ای مشکی که کوتاه بود و تا بالای نافم بود 😍😍 و یه صندل مشکی 😍😘 کلا تیپ مشکی زده بودم موهامو شونه زدم و چتری هامو مرتب کردم و بقیه موهامو دم اسبی پشتم بستم از حق نگذریم خیلی کیوت شده بودم ☺ رفتم و صدای بچه هارو شنیدم وارد جمع که شدم اول از همه نگاه اسکای به سمتم چرخید و چشمک مرموزانه ای زد😉 منم بهش لبخند زدم☺ اما جک و هلیا نبودن عجیب بود حتی سودا هم نبود هر چن بودن یا نبودن اون سلیطه واسم فرقی نداره 😑 در گوش اسکای اروم زمزمه کردم : هلیا رو ندیدی😶🤔 گفت ن گفتم میرم دنبالش بگردم😕 گفت منم میام🙂 گفتم باش 😉 راه افتادیم و هلیا و جک رو در حالتی دیدیم که اصن باورش سخت بود که ایا این دوست ساده منه یا یکی دیگس😯😓 هلیا و جک مشغول بو*سی*دن همدیگع بودن و اصلا توجهی به ما نکردن با صدای بلند گفتم اهمممم😡 هلیا با قیافه اینطوری 😦😵😨به سمتم برگشت ولی جک عین خیالشم نبود گفتم هلیا اینجا چه کار میکنی این چه کاریه واقعا همینو گفتم و بعد سکوت حاکم شد 👑 هلیا گفت:
ما میخوایم ازدواج کنیم 💍 گفتم چییی ازدواج ؟! ت به پدر مادرت فکر کردی چه زودم پسرخاله شدی باهاش هلیا 😡 واسه اولین بار بهم گفت به ت ربطی نداره زندگی خودمه 😒 کسی که مث ابجی نداشتم بود بهم اینطوری گفته بود بغض گلومو فشرد و گفتم اوکی پس همه چی بین ما تمومه رفتم بیرون ولی اسکای نبود با جشم دنبالش گشتم و صداشو شنیدم 🤕 رفتم و با دیدن این صحنه قلبم خورد شد دیدن سودا که به کراوات اسکای اویزون شده و اسکای هم انگار از این دختر بدش نیومده بود از شدت شکستن قلبم پاهام هم بی جون شدن و با ضربه بدی به زمین افتادم😭😭😭 اسکای هول شد و به سمتم اومد : لیزا !! لیزا جان خوبی عزیزم _ به من دست نزن کثافت همتون مثل همین پاشدم و رفتم ت جنگل با تمام سرعت میدوییدم و گریه میکردم 😭😭😭😢 اسکای هم پشت سرم میدویید و اسمم فریاد میزد 😢 ضربه خوردن از دو نفر اونم یه دفه خیلی میتونع سخت باشه انقد گریه کردم تا یه جایی اشکام مانع دیدنم شد و با صورت روی زمین افتادم و بالای ابروم و گوشه ای از لبم و لپم زخم برداشت 😥 اسکای اومد بالای سرم و گفت لیزا حالت خوبه!؟ بلندم کرد و هی جویای حالم شد اما من حتی توان پاسخگویی به سوالش هم نداشتم 😔😭 کنار رودخونه ای رفتیم و با اب کمک کرد خون روی صورتمو پاک کنه 🙁 هیچ حرفی نزدم و سکوت کردم بعد از اینکه اب زد به دست و صورتم گفت: لیزا .. عزیزم .. بزار برات توضیح بدم گفتم خب منتظرم🤔
اون دختره خودش اومد و اویزون من شد اره اشتباه از منم بود که پرتش نکردم کنار ولی ... شرمندم لیزا واقعا ببخشید 😔😢 با این حرفش دلم گرفت و گفتم این دفعه عیبی نداره ☺ (خب چون داستان اینا خیلی ادامه داره من یکم میبرم جلو داستان رو ینی وقتی که اینا ۲۲ سال دارم و نامزد هستن) اسکای: الو ... سلام عشقم خوبی؟ _سلام عزیزم خوبم ممنون تو چطوری؟ خوبم ماهی کوچولوی من :) _ خداروشکر ♡ شب میای بریم یه دوری بزنیم ؟ _ اره حتما باش پس منتظرم ساعت ۸ بیا پایین من منتظرم _ باش گلم فعلا ماهی _فعلا 😂 میخواستم برای امشب اماده بشم دو ماهی میشد که نامزد کرده بودیم ولی به گفته بابا جونم نباید باهم زندگی میکردیم 🙄 رفتم و کمدم زیر رو کردم و یه لباس بنفش پولکی درست مثل ماهی انتخاب کردم و پوشیدمش و موهام باز کردم و یه گیره سر ست با لباسم به گوشه موهام زدم اماده شدم
ساعت تقریبا ۸ بود و اسکای زنگ زد رفتم پایین و سوار ماشین مشکی بزرگ اسکای شدم و راه افتادیم🌌 به رستوران شیکی رسیدیم و اونجا مشغول شام خوردن شدیم و رفتیم به یه مهمونی که دوست اسکای ترتیب داده بود ت مهمونی کلی رقصیدیم و کلی حال کردیم وقتی اسکای رسوندم به خونه خیلی خسته بودم و زود با همون لباسا خوابم برد ....😴
انچه در پارت ۳ خواهید خواند ( خوابه عجیبی دیدم ..... سودا خواهر ناتنیمه .... ن ن امکان نداره دست از سرم بردار ... روح مامانمه 😵😵😵😨😨
خب اینم از پارت ۲ امیدوارم دوست داشته باشین
نظرات زیاد باشه پارت بعدی رو زود میزارم
پس فعلا لاوای منننن 😍😘
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود
اگه میتونی عاشقانه ترش کن😍😍😍😘😘