
سلام به همه دوستان . میدونم که تا الان ۳۱ پارت داستان نوشتم ولی قبول کنید که بعضی از پارت ها رو خیلی کم مینوشتم برای همین اینقدر زیاد شد🥰 اجی ها بر اساس نظر سنجی من اجی ها در شیراز بیشتر از بقیه استان ها بودن . واقعا از کامنتهای قشنگ تون لذت میبرم و واقعا دوست دارم که برام کامنت های خیلی بیشتری بنویسید . ❤🧡💚💛💙💜🧡❤🧡💚💚💙🧡❤💚💚🧡🙂😁😀🙃😁🙃
۱ ماه بعد . سو : حوصله ام خیلی سر رفته بود برای همین رفتم به سمت اتاق پادشاه . ندیمه : شما حق ندارید وارد اتاق پادشاه بشید . سو : فقط چند ثانیه میرم داخل و با پادشاه صحبت میکنم و میام بیرون . ندیمه اجازه ندارید برید داخل این دستور شخص پادشاه هست . سو : میخواستم برگردم و به اتاقم برم 😔که ناگهان در اتاق پادشاه باز شد . امیدوار به پادشاه نگاه کردم که اومد و از کنارم رد شد . عالیجناب لطفا صبر کنید . تهیونگ : ملکه با صدای اروم و با بغضش بهم گفت صبر کنم ولی بهش اهمیت ندادم و به راه رفتنم ادامه دادم
سو : خواهش میکنم🙏😔 . تهیونگ : این دفعه سر جام ایستادم و برگشتم و گفتم من زیاد زمان ندارم سریع حرفتو بزن میخوام برم . سو : عالیجناب چرا با من اینطور رفتار میکنید . تهیونگ : من اونقدر وقت اضافه ندارم که بهخوام برای تو حرومش کنم بعد حرکت کردم 😠😠😠😠😠😠 .
سو : وقتی پادشاه باهام اینطور صحبت کرد احساس کردم حقیر ترین ادم روی زمین هستم .😥😞😔 . با چشمانی گریون شروع کردم به راه رفتن . تصمیم گرفتم به پشت بام قصر برم برم و خودم رو پرت کنم پایین . به ندیمه هام به دروغ گفتم که میخوام برم هوا بخورم و دنبالم نیان . ۱ ساعت بعد . سو : پله ها به قدری زیاد بود که ک حتی نمیتونستی طبقه اول رو ببینی . بالاخره رسیدم به پشت بام قصر ، همونجایی که بالاترین طبقه قصر بود . تصمیم گرفتم خط زندگیم رو همینجا نگه دارم و نزارم بیشتر از این زندگیم خط خطی بشه . رفتم روی سکوه ایستادم خواستم خودم رو پرت کنم
پایین . همینکه خواستم بیوفتم یک نفر من رو از پشت گرفت و از روی سکوه اوردم پایین . برگشتم و بهش نگاه کردم ، اون فردی که منو نجات داد سر تا پاهاش رو لباسی سیاه پوشیده بود و با یک ماسک که صورتش رو میپوشوند رو دیدم . سیاه پوش : این کار رو نکن تو برای من اینقدر ارزش داری که هیچ برات اینقدر ارزش ندارن .
خب اجی های گلم این پارت هم به پایان رسید . سوال : ۱ _ از ۰ تا ۱۰ به اخلاق من در تستچی چند میدید ۲ _ از ۰ تا ۱۰ به داستانم چند میدید ●○●○●○●○●○●○●○● اجی ها میدونم الان همتون چه فکری درباره اون سیاه پوش میکنید و میدونم همتون نظرتون یکی هست . ولی صبر کنید پارت های بعدی داستان بیاد تا متوجه بشید گه اون شخصی که فکر میکنید اون سیاه پوش نیست . گل برای گل 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵🏵⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄❄🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 تاریخ : ۱۴۰۰/۱۲/۲۵ چهارشنبه 😉 ساعت : ۲۲:۴۶😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
۱۰۰
۱۰۰😁
ممنونم ازت . فصل دوم داستانم اسمش من دیوانه نیستم هست اگر دوست داشتی اونم بخوان
باشه حتما میخونم😁
اخلاقت داخل تستچی از 0تا 10 همون 10 و برای داستانت 10 چون واقعا قشنگ مینویسی
ممنونم
واییی اجیییی عالیییی بود ولی باید یه چیزی بگم😂😐🙃 من داستانتو نخوندم از پارت بیست به بعد سرم اون قدر شلوغ بود که نگو اما الان دیگه هروقت پارت هارو گذاشتی میخونم زودد و از نظر من تو بهترین عاجی دنیایی دوست دارم عاجییی🥺🥺
اشکالی نداره عزیزم . ممنونم اجی گلم😍😍😍😍
🥺🥺❤️❤️❤️
خیلی وقته که منتظرممممممم لطفا زودددد بزاررررررر
گذاشتمش ولی هنوز که هنوزه تو برسی هست
عالیییییی بوددددددددددددددد اجییییییی
ممنونم❤
پارت بعدو کی میزاری ؟
ببخشید الان خونه نیستم
طوری نیست عزیزم رفتی خونه بزار 🌹🌹🌹🌹
به تو داستانت ۱۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ میدم اخه تو خیلی معدنی و خیلی مهربون و داستانت هم خیلی پیچیده و عاشقانه است و من عاشق داستانای عاشقانه و پیچیده ام 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
ممنونم بابت نظرت🌹🌷🌹🌹🌷🌹🌷🌹
ببین داستانت بیییییییییییییییییییییییییییننننننننهاااااااااااااااااااااااااااایت قشنگه
منتظر پارت بعد هستم
ممنونم🌻🌻🌻🌻🌻
ب داستان و اخلاقت 10 میدم اگه بیشتر بود بیشتر میدادم اجی جونم💕✨
پارت بعد لطفا
ممنونم 😉❤🌹🌷🌻🤣
آجی امید وارم ناراحت نشی ولی تو بوسان قدیم صندلی نبوده بلکه برايه غذا خوردن روی زمین میشستن و یه میز کوتاه داشتن غذا رو رو اون میزاشتن
تخت هم نداشتن اگه داشتن حصیری بوده که واسه فقیر ها بوده پول دارا اشرافی ها دشک داشتن 😂
من این اطلاعات رو از سریال آقایه ملکه دیدم فهمیدم هم طنز بود هم تاریخی
امید وارمناراحت نشی
نه دوست عزیز چرا باید ناراحت بشم . نگاه کن داستان یه جورایی میشه گفت مثل فیلم اعلادین هست . شما فکر کنید که اون زمان تخت و میز این چیز ها هم بوده🤣
آها