
اومد سمتم و یقمو گرفت و چسبوندم به درخت:《واقعا دوست دارم خفت کنم . دوباره چیکار کردی؟》 از واکنشش تعجب کردم اون موقع خیلی خوش رو تر بود شایدم الان بخاطر همین قضیه ی ۱ هفته استرحت و اون یاروعه قاطی پاتیه. دختر:《هی ولش کن . اگر خفش کنی که دیگه نمیتونه جوابت رو بده 》 دیپر فایت ولم کرد که تازه تونستم دختر رو ببینم.یه کپی از دیپر فایت اما دخترش شاید از یه بعد دیگه بود و اونجا جنسیت ها فرق میکنن. (میدونم که این دیپر زیادی خنگه اما خب به بزرگی خودتون ببخشید دیگه .ادم بی حافظه مغز درست و حسابی هم نداره. میکاییل :تا جایی که من میدونم همون موقع هم گیج میزد و خنگ بود بهونه نیار نویسنده ی محترم.من:تو دلت کتک میخواد مگه نه؟میکاییل:تسلیم) دختر:《نمیخوام تهدیدت کنم اما الان به مدت یک هفته باید اروم بگیری نه مبارزه و نه عصبانیت.چرا یه سر به کلاس های مدیتیشن و یوگای من نمیای ؟شاید یکم کمکت کنه از این حالت در بیای.انقدم قیافتو واسه ی من اونجوری نکن.》 دیپر فایت :《چشششممم اااسسستتتاااددد میبلللل》
میبل فایت اومد و روبه روی دیپر فایت ایستاد:《می دونم که از دستم عصبانی هستی.اگر فقط و فقط یکم قبل از زدن اون مرد فکر می کردی الان تو اون شاگردهارو تعلیم میدادی.برنامه ی عموهامونم همین بود قرار بود تو استادشون باشی و من هم در کنارش کمکت کنم.خودت خرابش کردی》 دیپر فایت داد زد:《پس تو به شاگردات یاد بده اونجوری چوبدستی رو نگیرن 》 میبل فایت طاقتش تموم شد:《باشه حتما . منتظر دستورات شما بودیم قربان.مطمئن باش که بهتر از تو تعلیمشون میدم》 دیپر فایت:《خواهیم دید کی قوی تره》 دیپر فایت رفت داخل خونه و در رو محکم پشت سرش کوبید. میبل فایت:《بیخیالش همیشه همینجوری رفتار میکنه.هنوز که هنوزه بچست.بیا بریم اینجا ها رو نشونت بدم》 تو راه همه چیز رو براش تعریف کردم نمیشناختمش اما اعتماد عجیبی بهش داشتم. میبل فایت:《باورم نمیشه گولشون رو خوردی.بیپر هم که پریده وسط این ماجرا،از اونور هم لوسین.حافظت رو هم از دست دادی》 دیپر:《راهی وجود نداره که حداقل حافظم برگرده؟》
میبل فایت:《چرا یه نفر رو میشناسم اما ممکنه بمیری . فکر کنم همون بهتر باشه که بری پیش ریورس ها . که فعلا نمیتونی》 دیپر:《معلوم نیست دوباره کی بتونم پیش اونا برگردم من رو پیشش ببری》 میبل فایت :《گوش کن اون کاری رو که ریورس ها باهات انجام دادن با این کاری که این ادم انجام میده زمین تا اسمون فرق داره و دردش هم بیشتره برای همینه که میگم ممکنه بمیری》 دیپر:《لطفا》 میبل فایت :《باشه》 رفتیم توی یه خونه ی متروکه .تمام دیوار های خونه ترک داشت و روی زمین پر از گچ هایی بود که از دیوار کنده شده بود.کف خونه چوبی بود و جیر جیر میکرد .دیوار ها کثیف بودن ،بچه ها روی دیوار یادگاری گذاشته بودن.تار عنکبوت ها انقد زیاد بودن که باید اونها رو پاره می کردیم تا بتونیم جلوتر بریم. دیپر:《مطمئنی کسی اینحاست که میتونه کمک کنه؟به نظر نمیرسه کسی به جز ما توی ۱۰۰ سال اخیر حتی به اینجا یه نگاه هم انداخته باشه》
میبل فایت:《هیییسسس.این یه پوششه.این تار عنکبوت ها رو با اختراعش درست کرده .نابغه نیست؟》 دیپر :《واقعا خیلی طبیعی به نظر میاد》 از پله ها بالا رفتیم.به اتاق ته راهرو رفتیم و داخل شدیم.یه پسر ۲۰ ساله با موهای بلوند به صندلی بسته شده بود و دست و پا میزد. میبل فایت :《این اصلا خوب نیست باید از اینجا بریم بیرون》 با سرعت میدویدیم تا خودمون رو به بیرون برسونیم. چه اتفاقی داشت میفتاد؟ (تو خنگی.دوستان نگران نباشید من عادت دارم همیشه با کسایی که خودم خلق میکنم سر جنگ داشته باشم و حتی بخوام بکشمشون.به نظر میاد ازشون متنفرم ولی واقعا دستشون دارم حتی اگر به اندازه ی این بی عقل باشن که با پای خودشون برن تو بغل گرگ) پای من توی یه تله گیر کرد و افتادم .میبل فایت برگشت تا من رو نجات بده اما خودش توی یکی دیگه از تله ها گیر افتاد. روی زمین افتاده بودم و از درد به خودم میپیچیدم حس میکردم بخشی از استخون پام شکسته یا در معرض شکسته. مدام لبم رو گاز میگرفتم تا از درد گریه نکنم. خیلی نگذشته بود که متوجه ی یک جفت کفش مشکی و شیک جلوی چشمام شدم اول فکر کردم ماسونه و با هیجان سرم رو بالا اوردم اومده بود منو نجات بده اما با دیدن شخصی که ازش فراری بودم لرزه به تنم افتاد و لبخندم ماسید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو، بشدت زیبا بید😐☕❤️🌺❤️🌺❤️
من خیلی منتظر این داستان بودم ، عالی بود:)
ببخشید که منتظر موندی💙💙