
خوب میدونم خیلی طول کشید ببخشید این پارت و می زارم الان ساعت ۱۲ و ۳۰ سه شنبه هست نمی دونم اصلا خوب نمی بینید که باعث میشه کمتر دلم بخواد بنویسم و حوصله نداشته باشم یکی از دلایل دیر شدنم این بود
( قیافه و شخصیت ایاتو : مو های قرمز نزدیک به نارنجی چشم سبز . اعصبی در این حال مهربون روی اریکا غیرتی همیشه یه جا ولو و داره فکر میکنه ساکت ولی وقتی یه چی بخواد تا بهش نرسه اونو ول نمیکنه وقتی هم یه چی میگه اون کارو انجام میده قیافه و شخصیت ایدو : مو ابی تیره چشم سبز . یه مدل اکثر تو اتاقش در حال گشتن تو نت وقتی عصبی میشه قابل کنترل نیست از دخترا بدش میاد خیلی خوشگله قیافه و شخصیت کوران: مو و چشم بولوند . مهربون درس خون ساکت ولی زمانی که زیادی و مخش راه بری بد جور اصبی میشه . قیافه و شخصیت رجی: مو سیاه قرمز مایل به صورتی . ساکت همیشه تو کتاب ریس خانواده زمانی که پدر خانواده نیست ( بزرگ ترین برادر ) قیافه و شخصیت کو : مو زرد چشم ابی و سبز . خیلی مهربونه همیشه تو خودشه ولی میخنده ( کوچیک ترین بچه بین داداشای اریکاس البته از اریکا بزرگ تره ) قیافه و شخصیت شو: مو نارنجی رنگ چشم ابی . همیشه داره اهنگ گوش میده و رومان می خونه کم حرفه قیافه و شخصیت روکی : مو سیاه و سورمه ای چشم سورمه ای . باهوش مهربون اکثر اََ بقیه رو جمع میکنه ) { A: اینا برادرای اصلی اریکا هستن اریکا : چی A : گوشم خوب هستن دیگه اریکا : آخه چرا انقدر باید زشت باشن شو : خفه ایاتو : دلتم بخواد اریکا : بیا }
وقتی بهوش اومدم دیدم تو اتاقم هستم که یک دفعه در اتاق باز شد و کو اومد تو و گفت : بیدار شدی تنبل خانم گفتم دیشب چه اتفاقی افتاد کو گفت وقتی تو بهوش شدی او اون مرد که نفهمیدیم کیه داد زد ایاتو اومد سمتم ولی مثل قبلا از گردنت داشت خون می اومد که یعنی تبدیل کامل شده بعد یه لبخند شیطنت آمیز زد منم توجه نکردم و بهش گفتم برو بیرون می خوام لباسم رو عوض کنم اونم رفت یه دامن سیاه براق با یه لباس سفید دکمه دار پوشیدم و رفتم پایین دیدم همه دارن صبحونه می خورن حتی شو هم بود رفتم رو صندلی نشستم که یکی از خدمت کار ها یه ظرف پر از خون گذاشت جلوم ( خوب توضیح بدم من از خون خوشم میاد حتی از مزش ولی وقتی می خورم حالم یه جوری میشه ) یه حسی بهم دست داد نمی دونستم چی کار کنم از یه طرف یه چی منو میکشید سمتش از یه طرف اینکه این خونه کی هست و .... نمی تونستم بخورم که روکی یه بسته قرص داد و گفت در روز یه دونه از اینارو با آب بخورم اینجور هم این حساب از بین میره هم میتونی غذای انسان ها رو بخوری یه نگاهی به روکی انداختم و گفتم ممنون اون رفت تو اتاقش
همه تموم کرده بودند می خواستن برن به اتاقاشون که رجی گفت فردا شب به قصر سیاه می ریم بهتره وسایلشان رو آماده کنین به بقیه نگاه کردم قیافه هاشون یه توری شده بود که رجی رو به من گفت اگه می خوای می تونی تا فردا ظهر بری پیش مارسل و ... ولی عضر یه ماشین میاد دنبالت من خوشحال شدم ازش تشکر کردمو رفتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردمو خوابیدم ( توجه اریکا عصر بهوش اومد ) صبح با صدای دعوای ایدو و کو بیدار شدم رفتم بیرون ببینم چشونه که یهو یه گلدون بقل سرم خود تو دیوار از اون بالا کوران گفت نزدیک بود بهت پیشنهاد میکنم بری تو اتاقت تا اینا تموم کنن که دیدم ایدو که از اصبانیت قرمز شده بود داره دنبال کو میاد بالا که روکی منو کشید عقب و رجی جوری اونارو زد که من دردم گرفت بعد ایدو گفت فقط ولم کنید که جنازشو بهتون تهویل بدم منم اون لحظه ترسیده بودم چه برسه به کو که دیدم شو همون جوری اون پشت دراز کشیده و خوابیده ( واقعا این حد بی اهمیت بودن رو مخه ) که روکی به کو گفت اینبار چی کار کردی کو گفت هیچی فقط از طرف ایدو یه پیام به یه دختر دادم بعد دیدم شو یه لبخندی زد یعنی همشون زدن که ایدو گفت باشه نمی کشمت فقط یه چیزی رو به بابا میگم که اون تورو بکشه که کو گفت غلط کردم فقط نگو کنجکاو شدم که اون چیه که ایاتو گفت
نمی خوای بری بعد یه دونه زد تو سرم منم رفتم تو ماشین نشستم و سرمو به پنجره تکیه دادم که یه صدایی گفت رسیدیم منم چشمامو باز کردم دیدم یه دختر بالباس وپوست رنگ پریده که صورتش خون میومد جولوم هست اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ ( جیغه😐 ) که دیدم مارسل از اون پشت گفت میشل بس کن امشب سالم می خوایشم منم که هنوز تو شک بود دم گفتم لطفا بس کن به قیافه میشل نگاه کردم خندم گرفت ( خیلی وقت بود این دویونه رو ندیده بودم دلم خیلی براش تنگ شده بود ) که میشل به مارسل گفت مطمعنی این همون اریکای خودمنه اخه اینجور مواقع می افتاد به جون که اخر سر تو ناقص می شدی مارسلم گفت همین که عوض شده خوبه حداقل من دیگه نابو تمیشم از دست کارای تو گه از پشت پریدم رو میشل و با مخ خوردیم زمین گفتم کارای تو در برابر خانواده جدیدم هیچی نیست که میشل گفت باشه پس بیا یه چیزی نشونت بدم من برد دم در اتاقم ( چقدر دلم براش تنگ شده بود ) که میشل گفت برو تو منم تعجب کردم ولی وقتی درو باز کردم با چیزی که دیدم هرکی نمی دونست فکر می کرد الان من یه اتشفشانم اوفتادم به جون میشل بیچاره وقتی قیافم رو دید به غلط کردم افتاد منم که دنبالش بودم با داد گفتم چه بلایی سر اتاقم اوردی اگه یه حیونه وحشی هم اون تو مینداختی اینجور نمی شد گفت فقط یکم فوضولی کردم که من سرعتم رو بیشتر کردم انقدر دونبالش دویده بودم که دیگه نمی تونستم نفس بکشم که مارسل اومد بالا سرمونو گفت بیاین عصرونه من یه لحظه هنگ کردم یعنی انقدر دنبال میشل کرد رفتیم عصرونه خوردیم ولی هی مارسل به منو میشل میخندید خودمم از کار خندم گرفته بود به میشل گفتم اتاقو چه جوری به این روز کشوندی گفت بهت پیامک میدم فکر کنم باید بری که صدای در اومد من بلند شدمو لباسام رو پوشیمو رفتم
خوب این پارت خیلی قرار هیجانی و طولان شه دستم هم درد گرفت برو بعدی ادامش
وقتی رسیدم رفتم تو دیدم هر کدوم یه ور افتادن که رجی گفت برو یک اتاق رو انتخاب کن یه مدت اینجا هستیم منم سرمو تکون دادم و رفتم بعد اینکه در ۶ تا اتاق رو باز کردم بل اخره یه اتاق خالی پیدا کردم جاش ته راه رو طبقه ۳ سمت چپ بود خیلی بزرگ بود توش هم همه وسایل طوسی بودن بعد اینکه وسایلم رو گذاشتم دیدم ایاتو داره داد میزنه بیا غذا منم داشتم میرفتم که تو راه به این فکر میکردم گلوی ایاتو با اون داد درد نرفت که پام پیچ خوردو داشتم از پله ها می افتادم که ایدو منو گرفت من که تا چند لحظه تو شک بودم چون از روزی که اومده بودم نه باهام حرف می زد نه حتی یه کار کوچیک کرد خودشم قرمز شده بود نمی دونم از اصبانیت بود یا از خجالت اخه تو حالت بدی بودیم بقیه هم داشتن مارو میدیدن همه تعجب کرده بودن ولی کو داشت می خندید بعدش بی تو جه رفت منم با مخ خوردم زمین موقع هیشه سر سفره رجی و کو داشتن دعوا میکردن منم بعد غذا رفتم تو اتاقم و خوابیدم
اینجا کجاست واقعا خوشگله اون گل هم رنگ موهامه چرا اونا اینجا رو بهم نشون نداده بودن این چیه ( فرد ناشناس ) فک کنم فوضولی بده خانم کوچولو اریکا : ت ..تو...ک..ی..هستی ( فرد ناشناس ) نیاز نیست بدونی ( از زبان بنده 🤓) اون مرد دست اریکا رو گرفت اونقدر محکم گرفته بود که اریکا نمی تونست کاری کنه که یه دفعه اریکا بیهوش شد ( فرد ناشناس ) فکر نمی کردم انقد ضعیف باشی انگار بقیه راه باید خودم ببرمت( از زبان اریکا) وقتی بهوش اومدم دیدم تو یه اتاقم دستام بستس اتاق تاریک بود نمیشد چیزی دید که اون مرد یه کم اومد نزدیکم و یه چیز داغ ( شبیه میله نازک و داغ ولی تیز ) رو محکم کرد توی دستم بد جور درد داشت اِاِاِاِاِاِاِاِاِاِاِ ( صدای جیغ ) داشت اون درد بد جور میکشتم یه لحظه فکر کردم مردم که اون خندید داشت میومد نزدیکم که یه جیغ بلند از روی ترس کشیدم که یه دفعه
از خواب بیدار شدم ترسیده بودم به اطرافم نگاه کردم هیچ کس نبود ( فکر کردم اگه یکم نزدیک تر میشد قیافش رو میدیم ) واقعا ترسیده بودم که به دستم نگاه کردم چیزی نبود ولی درد می کرد که روگی درو باز کرد اومد نزدیکم من از ترس صدام در نمی اومد رو تخت نشست و گفت کابوس دیدی خواستم بگم اره ولی نمی تونستم به جاش سرم رو تکون دادم اونم گفت پس بخواب تا خوابت ببره من اینجا میمونم منم دراز کشیدم یه دفعه یه سوال به ذهنم اومد به روکی گفتم این اطراف یه جنگل خوشکل هست ؟ اونم یه لبخند زد و گفت اره ولی تو از کجا میدونی منم گفتم هیچی تو خواب دیدم اونم گفت باشه حالا بخواب منم سرمو گذاشتم رو بالشو و بعد چند دقیقه خوابیدم ولی
وسط های شب بیدار شدم دیگه نمی تونستم تاقط بیارم پس لباسم رو عوض کردم رفتم سمت اون جنگل وقتی رسیدم اونگل ها رو دیدم اول خواستم برم سمتشون که ترسیدم و دوباره به اطرافم نگاه کردم و یه قصر نیمه سالم دیدم خیلی بد بود خواستم به بقیه جاها نگا کنم که انگار یه چیزی منو به سمت اون قصر می کشید پس رفتم سمت اون پله هاش خیلی بد بودک هر لحظه فکر می کردم الان زی پام خالی میشه ولی نشد خواستم ب گردم که کنجکاویم اجازه نداد رفتم بالا تر که یه صدا های بدی می اومد حس کردم یه چیزی پستمه وقتی نگاه کردم دیدم یه گربه سیاه بیستر ترسیدم که یه صدایی گفت انگار گربه کوچولو با پای خودش اومده خواستم بر گردم که بیهوشم کرد وقتی بهوش اومدم تو یه اتاق شبیه اونی که تو خوابم دیدم بودم با این تفاوت که اینجا ادم های زیادی هستن که یه چیزه بدی رو روی گردن حس کردم که از پشت گوشم اونی که داشت این کار رو می کرد گفت واقعا بد شد پرنسس خانم البته خانم کوچولو بهتره من مرگت رو تضمین میکنم بعد یه چیزی از روی گردنم اروم اومد پایین و یه درد بدی تو وجودم پیچید اونم خندید و گفت شب بخیر یهو
بوم اوپس تموم شد انچه خواهید دید خفه شو احمق.........اخی انگاری یکی بازم دلش شکنجه میخواد ....... میکشمتتتتتت فقط دعا کن دستم بهت نرسه خوب هر وقت نظرات به ۲۰ تا رسید میزارم بای بای برید خیال بافی کنید بعد تو نظرات بگید شاید استفاده کردم 🤓 تا نظرات خداحافظ الان ساعت ۴ صبح پس بای بای
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
وا چرا پخش نمیشه مردیم 😱😱😱😱😱🚙🚶♀️
عالى
یه سوال چند تا پارت باشه ؟ ( قرار چند تا فصل باشه ) ( توضیحات فصل بعد رو تو صفحه اخر پارت ۶ گذاشتم )
وایییی عالیه زود باش شش رو بنویس 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻
وارد سایت کردم
پارت بعدی خیلی خوب بود
من که قلبم اومد او دهنم واقعا تصور کردن دعوا های برادرا خیلی سخته و خنده دار
اگه من 20 تا نظر بدم پارت بعدی رو زود میزاری؟
مرسی خودتو اذیت نکن گذاشتم همینکه پخش شد
ممنون از نظرات
شت خیلی خفن بود منتظر پارت بعد هستم به داستان منم یه سر بزن
چشم
آفرین عالی بود
من تازه داستانتو دیدم ❤❤
مرسی