قلب شکسته پارت ۱۴

خبب اول از همه بگم پارت یکی مونده به اخره🥲😂 و اینکه اون یکی داستانمم توی نظرسنجی گذاشتم(تو کامنتا) :)

آجوما:[دخترم...چی شده چرا انقدر بی خبرراومدی..چرا چشمات قرمزه...گریه کردی؟] ا/ت:[چیز خاصی نیست...میسو کجاست...] آجوما:[غذاشو دادم الان خوابه...] تشکر کردم و گفتم:[امروز میتونی بری...] آجوما:[مطمئنی حالت خوبه...؟] ا/ت:[اره خوبم..] آجوما:[پس من برم...فعلا] زیر لب خداحافظی کردم و به سمت اتاق میسو رفتم... نگاهی به صورت کیوت و اروم میسو انداختم... بوسه ای به گونه اش زدم و پتو و روش کشیدم... *** از زبان جونگکوک: باورم نمیشه...یعنی میسو دختر منه...من بچه دارم؟ همینجوری توی تعجب بودم که ا/ت از خونه زد بیرون... خواستم برم دنبالش که اون پسره دستمو گرفت(کلاا قرار نیس بهش بگه یونجون😂💔) یونجون:[بذار بره...وقتی آروم شد خودم میرم دنبالش...] جونگکوک:[اصلا تو کی هستیی که انقدر بهش میچسبیی]

یونجون:[من کیم؟ هه من همونیم که دیدم دو سال تموم چقدر بخاطر تو...بخاطر توو عذاب کشید...من همونیم که بهم رازاشوو گفت...من همونیم که وقتی گریه کرد بغلش کردم...همونیم که میخوام دوباره شما هارو بهم برسونم...] جونگکوک:[چ...چی؟] یونجون:[یعنی واقعا نفهمیدی؟ توی این یه هفته سعی داشتم با نزدیک شدن به ا/ت بفهمم که هنوز همو دوست دارید یانه...ا/ت تورو دوست داره...] جونگکوک:[چی؟؟؟پس چرا اونکارو کرد...] یونجون:[انتظار داری با همه اینکارا بیاد بهت ابراز محبت کنه😐💔] جونگکوک:[...] جونگکوک:[میشه با هم بریم دنبال ا/ت...؟] یونجون:[باش] وقتی برگشتم قیافه اعضارو دیدم که فکشون ب زمین چسبیده بود... حالا باید بهشون بگم... جونگکوک:[همه چیزو توضیح میدم...]

*** جیمین:[خب...فقط میتونم بگم برگام...چرا نگفته بودی بهمون...] نامجون:[واقعا کارت اشتباه بود...] کلافه به موهام دست کشیدم و سرمو پایین انداختم:[آره...میدونم....اما واقعا پشیمونم...] می هی که تاحالا حرف نزده بود گفت:[م...من هنوزم باورم نمیشه میسو بچهٔ توعه...] کلاا میسو و یادم رفته بود... جونگکوک:[کمپانی هم میدونه...؟] یونجون:[داری شوخی میکنی؟ معلومه که میدونه...بیشتر استفا میدونن...اما فقط من و چان سونبه نیم و فلیکس و جی پارک(رئیس کمپانی جی وای پیه) میدونستیم که تو باباشی...] جونگکوک:[چجوری کمپانی فهمید؟] یونجون:[وقتی که ا/ت دنبال کار میگشت آگهی برای اودیشنو دید...پس اومد و اودیشن داد و قبول شد...من و ا/ت با هم بود دوران کارآموزیمون...سر یکی از تمرینا ا/ت حالش بد شد...بردیمش بیمارستان...اونجا بود که فهمید حاملس...خیلی سریع جی پارک هم فهمید...با ا/ت حرف زد و قبول کرد که تا وقتی که میسو بدنیا بیاد از کمپانی بره اما کمپانی خرجشو میداد...و وقتی میسو بدنیا اومد باید برگرده و ایدل بشه...ا/ت هم قبول کرد...تا جایی که میدونم ا/ت پول و به جی پارم برگردونده اما برای اینده میسو هنوز ایدل مونده...] زبونم بند اومده بود...ا/ت چقدر بخاطر من سختی کشیده بود... بعد از چند دقیقه سکوت گفتم:[میدونی ا/ت الان کجاست...؟ میشه بریم پیشش؟] یونجون:[به احتمال زیاد رفته خونه...زنگ اجوما میزنم میپرسم ازش...فردا صبح بریم...فعلا بذار استراحت کنه...] به ناچاری قبول کردم...

*** آخرین قلوب اب رو هم خوردم... به سمت اتاق خواب میسو رفتم... خیلی اروم بلندش کردم و بردم به اتاق خودم... امشب بهتر بود پیش خودم بخوابه(تخت دو نفرس)... بعد اماده کردن جای خواب میسو و اروم روی تخت گذاشتم و پتو و تا گردنش بالا کشیدم...خودم هم کنارش دراز کشیدم ...بعد از چند دقیقه مژه هام سنگین شد و روی هم افتاد... *** با الارم زنگ بیدار شدم...داشتم فکر میکردم که چرا انقد زود بیدار شدم که همچیز یادم اومد...سریع از اتاق اومدم بیرون...یونجون و جیهوپ و دیدم که بیدار بودن... جونگکوک:[صبح بخیر...] اونا هم جواب دادن... بعد از اینکه صورتمو شستم و رفتم و با بچه ها صبحونه خوردیم... جونگکوک:[خب الان بریم..؟] یونجون:[الان؟] جونگکوک:[اره دیگه...دیگه صبرم لبریز شده...] یونجون:[باشه پس بریم اماده بشیم...]