10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 320 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت ۳۴ رمان زندگی جدید من که البته اسمش به گذشته زندگی من عوض شده
تا در اتاق رو باز کردم فقط یه ضبط صوتی توی اتاق بود که صدای جیغ پخش میکرد😨 که یهو در محکم پشت سرم بسته شد همینطوری به در کوبیدم😨 که یهو اون یارو مو بنفشه یا فکر کنم لوک جلوم ظاهر شد و گفت میدونی چیه خون الکس واقعا خوشمزست باید خودتم تستش کنی یه لیوان داد دستم گفت بیا تستش کن این از آخرین قطرات خونش گرفته شده همیشه آخرین قطرات خوشمزه ترینن😋 گفتی چی😰 ؟ گفت آخرین قطرات خونشه😈 بخور مطمعنم خوشت میاد ( دوستان صفحه کلید من کلا مشکل داره کلماتی رو که ء وسطاش هستش رو نمیتونم اون مدلی بنویسم😟 ) گفتم تو اونو کشتی😠 گفت برای زود باز خونش یخ کرد😂 بخورش تازه از توی تنش کشیدم بیرون گفتم تو کشتیش😠 گفت اااه خستم کردی خودم میخورم که کلا کل لیوان رو خالی کرد😠 از کوره در رفتم همینطوری محکم میکوبیدم به لوک😠 دستامو گرفتم روی گلوش و همینطوری فشار دادم😠 کم کم داشت خفه میشد😠 همینطوری گفت امید وارم همونطور که پدرت رو ... توهم بمیری گفتم چی😠
گفت همونطوری که اونو کشتم😈 توهم ... که دیگه کلا قاطی کردم کلا اتقدر ناراحت شدم که متوجه نشدم چی شد فقط تصاویر پدر و مادرم جلوی چشمام میومدن 😭 که آخر صحنه ای که پدرم جلوی چشمام تیر خورد 😭و همهچیز یهو جلوی چشمام سفید شد و وقتی یهو دوباره چشمام رو باز کردم اون منجمد شده بود کاملا منجمد ولی کلا هیجا نه برفی بود نه چیزی منم پرت شده بود اونور اتاق😢 سرمو گذاشتم روی پاهام و کلا حالم بد شد😭 همینطوری برای اولین بار بعد سالیان سال گریه کردم😭 همش چهرهاشون جلوی چشمام میومد☹️ یعنی تمام مدت این یارو کشته بودتش😟 که یهو تمام چراغ های اتاق با یکی از رعد و برقایی که کنار خونه زد روشن شدن😨 یه زمزمه ای از صدای مادرم توی گوشم اومد « راکی دستتو بیار جلو ، بیار جلو 🙃 » سریع از جام بلند شدم کاملا هول شده بودم دستمو بردم سمت یکی از چراغا که یهو کلی دونه برق به شکل مادرم در اومد که گفت پسرم بالاخره پیدت کردم ☺️ و کلا یهو غش کردم😵 وقتی بیدار شدم توی اتاقم بود و ماتیلدا و الکس بالای سرم بودن الکس گفت پسر باورم نمیشه😂 گفتم چی؟🤨 گفت توهم قدرت داری😂 گفتم چی ؟ نه😨 من قدرت ندارم😨 گفت پس عمم بوده که اون یارو رو منجمد کرده😂 تو بودی دیگه باهوش خان🤣😂 گفتم من؟🧐 گفت نه عمم😑 تو دیگه😶 که ماتیلدا گفت یه سوپرایز برات داریم🙂 گفتم چی🙁 گفت تخت الکس رو ببین😁 الکس ( دختره ) روی تخت بود داشت نفس میکشید اون زنده یود😄
رفتم سراغش و همینطوری ماتیلدا گفت یه چند روزی بیدار نمیشه ولی حالش خوبه بدنش باید با تغییر همانگ بشه🙃 گفتم چی😨 تبدیلش کردید😨 گفت فقط بخاطر تو😂 گفتم چند روز دیگه گفت فردا گفتم چرا انقدر زود الکس گفت مستر باهوش خودتون حدود یک هفته ای میشه که بیهوشی😂 گفتم واقعا😨 گفت آره😂 گفتم وای کلا آبروی هرچی پسر هستش رو بردم😑 الکس زد زیر خنده😂 گفت وای نمیدونی چقدر سخت بود در رو باز کنیم خودت قفلش کرده بودی؟ گفتم نه در خود به خود بسته شد😑 گفت اوه آخه میدونی چیه ما الکس ( دختره ) رو توی یکی از اتاقا پیدا کردیم دیگه آخراش بود کامل بیهوش شده بود خونی هم دیگه ازش نمییومد منم برای اینکه زنده بمونه تبدیلش کردم راستش دقیقا گاغذی که بهش داده بودی تو دستش بود گفتم کدوم کاغذ گفت همونی که نوشته بود با من ازدواج....😂 چشمام گرد شد😅 گفتم واقعا😅 گفت آره😂 انگاری بین تو و رابین تورو انتخاب کرده😂 ولی در راه تو کشته شده😂 ولی خوب بیا فردا میتونی بیای بگیریش😂🤣 زدم بهش و گفتم انقدر تند نرو😂 پریدم از تخت پایین و رفتم از اتاق بیرون کلا یهو جلوی چشمام تار میشد🥴
کلا بدون اینکه من چیزی بگم الکس گفت بخاطر اون دارو بیهوشی هستش که بهت زدن🤣😂 گفتم کدوم ؟🤨 گفت همونی که منجمدش کردی دیگه 😂 گفت زود باز باید یکم خون بخوری😂 گفتم واسه چی🧐 گفت وای اینکه عمم .... 😂 گفت بابا کلا وقتی از قدرتت استفاده میکنی کلا بدنت هنگ میکنه از خونت برای ساخت قدرتت استفاده میکنه و اگرم نخوری دیگه واویلا کلا میشی لنگه یکی که نگمش بهتره🤣😂 خلاصه از خونه زدم بیرون یهو بازم رابین جلوم ظاهر شد😑 گفت اون کجاست😠 گفتم کی کجاست؟😠 گفت خودتو به اون راه نزن من میدونم پس توعه😠 گفتم کی😠 گفت الکس 😠 گفتم پیش من نیست مثلا جنابالی شوهرشیا😠 دیگه انقدر داد بیداد کردیم چنتا از خوناشاما اومد از اونجا رابین اومده بود توی سرزمین ما اونم تنها براش خیلی خطرناک بود پس کنار کشید ولی گفت اگه یک بار دیگه ببینم اون پیش تو باشه گردن جفتتونو از بدنتون جدا میکنم 😠 یکی از اونایی که اومد چشم و موهای قرمزی داشت قیافش به ۱۰۰ ساله ها نمیومد بیشتر میخورد ۲۰۰ خورده ای باشه که گفت جالبه قیافت خیلی شبیه کایه🙃 گفتم شما از کجا ... ؟🤨 گفت من جرج هستم یه دوست قدیدمی پدر و مادرت 🙂 البته یکم برخوردای اولیمون خوب نبوده😂 گفتم جرج ؟🤔 آها یادم اومد🤩 شما همونی هستید که اولین بار وقتی مادرم توی جنگل بود بهش حمله کردید ولی بعدا رفیق شدید 😅😄 گفت میبینم کِیتی یا کلارا همچی رو بهت گفته😅 گفتم کِیتی؟🧐 همون کلاراست؟ گفت آره دیگه کلارا اسم انسانی مادرت بوده ولی در واقع اسمش کِیتی بوده ولی وقتی بردنش به دنیای انسان و اونجا بزرگش کردن اسمشو به کلارا تغییر دادن😅 گفتم وای تازه فهمیدم😅 گفت راستی خبری ازشون داری؟ بیشتر از صد سالی میشه نه خبری ازشون هست نه چیزی 😕 گفتم جفتشون کشته شدن🙁 گفت کِی😨 گفتم ۱۰۹ سال پیش☹️ گفت وای😕 چقدر بد شد راستی الان تو چند سالته🙂 گفتم ۱۱۹ 😅 گفت اینو بهت بگم قیافت واقعا شبیهشونه😂 گفتم آره همه منو با پدرم اشتباه میگیرن😂
میگم میشه یکم بیشتر دربارشون بهم بگی😕 واقعا هیچی نمیدونم😕 گفت خوب مادرت از ۴ سالگی به دنیای انسان میره ، گفتم چجوری🤨 گفت خوب توی یکی از جشنا کل اونجا آتیش میگیره و همه میرن و فکر میکنن مادرت مُرده😕 ولی انسان ها اونو پیدا کرده بود و اونو از اونجا که یه نیمه انسان بود کاملا تبدیل به انسانش کردم و اونو با اسم کلارا صدا میزدن ...... ولی خوب داستان یکمم به منم مربوط میشه گفتم کجاش؟ گفت همون قسمت جنگل ، ادامه داد دانشمندا دختری که من دوستش داشتم رو میکشن و منم تصمیم میگریم که از اونا انتقام بگیرم که یک شب توی جنگل مادرت رو میبینم تصمیم میگیریم اونو قربانی کنم تا بتونم دختره رو برگردونم ولی دیدم نمیتونم همون موقع سروکله پدرت پیدا میشه و مادرت برمیگردونه خونه کسایی که بزرگش کردن ( هموم پدر بزرگ و مادر بزرگ کلارا ) خلاصه من سعی میکنم بکشمش که نتونه به کسی چیزی بگه که کای اونو تبدیل میکنه به یه خوناشام😅 درواقع به حالت اولیش که همگی متوجه میشیم مادرت درواقع همون کِیتی یا بهتره بگم جانشینه حکومته که تمام مدت زنده بوده 😅 ..... یک روز من مادرت رو توی جنگل پیدا میکنم راستش اون از من قبلنا خیلی میترسید😂 که تا منو دید بیهوش شد من بردمش به خونم تا وقتی بهشو بیاد🙂 که متوجه شدم اون دقیقا همون کِیتی هستش که قدرتشم برقه😅 و اون خودش به تنهایی دختر رویا های منو دوباره زنده کرد ... کلا از اونموقع تا الان رابطه خوبی با جفتشون داشتم و داشتیم ولی خوب چی بگم 😕 اونا .. گفتم میدونم مُردن😕 ولی قزیه این چند نفر چیه گفت کیا؟ گفتم جیمز و اونیکی فکر کنم لوک🧐گفت جیمز رو درست گفتی ولی اونیکی لوکاس هستش که خیلی خطر ناکه 😬 گفتم منجمدش کردم😐 گفت چی😨 گفتم با احساساتم بازی کرد طرف رو منجمد کردم😅 گفت آفرین😂 هیچکسی نتونسته بود اونو نابود کنه حتی پدر و مادرت😂 که یکدفع...
سرو کله جیمز پیدا شد😑 و سلام جرج میبینم که کای هنوز کَلتو نکنده که به زنش حمله کردی الان هم که میبینم پیش یکی ایستادی که بچه خود کای هستش خوب ظاهرا موفق نشدی که همون اول کلارا رو بکشی تا بتونی جولیت رو برگردونی واقعا که احمقی😂 جرج با خشم گفت تو دخالت نکن 😠از همون اول تو کل این جنگارو شروع کردی وگرنه هیچکسی با کَس دیگه کاری نداشت همینطوری داره جمعیتمون کم میشه اینم بخاطر احمق بازی های تو که میخوای خودت رو حاکم کنی با کشتن اونایی که قدتشون زیاده😠 شاید تونسته باشی اونارو بکشی ولی حتی فکرشم نکن که اجازه بدم همینطوری امروز دَر بری😠 تا جیمز اومد سمتش کلا جرج یه بشکن زد کلا جیمز پخش زمین شد😨 گفتم چجوری😨 گفت مثل آب خوردنه😂 اینجوریه که من حافظه هارو پاک میکنم😂 رفت بالای سر جیمز و یهو جیمز بلند شد😨 و گفت خیلی احمقی جرج😐 مگه نمیدونستی من میتونم قدرتارو جذب کنم😈
که یهو تا اومد به جرج حمله کنه من به طرفش حمله کردم و بعد یهو کاری کرد جرج به طرفم حمله کنه😨 باید با جرج میجگیدم😨 که یهو یه زن با موهای قهوه ای قرمز و چشمای آبی اومد😅 و کلا یهو گردن جیمز رو گرفت جرج از حمله کردم دست برداشت دیگه نزدیک بود منو بکشه😅 که دختره اومد اصلا نمیدونستم دختره کیه که یهو جیمز کاملا افتاد روی زمین یه جورایی انگاری کلا یه کاریش کرده بود کلا از حال بره😅 جرج سریع دستمو گرفت و از روی زمین بلندم کرد و گفت شرمنده کلا نمیتونستم خودمو کنترول کنم 😂 گفتم مهم نیست خودمم همین حس رو چندین بار تجربه کردم😅 که گفت خوب این دختر من جول هستش ۱۲۵ سالشه 😅 و ... که اومد جلو و گفت سلام راکی من جول هستم جرج گفت من هنوز اسمشو نمیدونستم تو میدونستی😨😂 گفت بابا دانشگاهامون یکیه خوب بالاخره یکی دوبار بار دیدمش 😂 جرج گفت قبوله😂 حرفی ندارم که گفت میخوای امروز بیای خونه ما؟🙂
گفتم راستشو بخوایید خیلی دوست دارم ولی خوب به ماتیلدا قول دادم برگردم😅 گفت ماتیلدا کیه؟ گفتم زنی که منو بزرگ کرده😅 گفت آها باشه🙂 ولی هروقت که خواستی میتونی بیا خونه ما در خونمون همیشه به روت بازه😁 تشکر کردم و بعد دیدم هوا داره کمکم روشن میشه😅 و بعد برگشتم خونه😅 تا در رو باز کردم الکس ( پسره ) گفت چه عجب آقا عاشق اومد😂🤣 گفتم عاشق؟ گفت آره دیگه عاشق الکس ( دختره ) پوزخند زدم و گفتم نه بابا😂 گفت آره از صورت قرمز شدت معلومه😂🤣 زدم به شونش 😅 گفتم بیخیال😅 گفت راستشو بخوای اون بیدار شده🙂گفتم واقعا🤩گفت نه ولی خوب خودتو لو دادی😂🤣 کوبیدم توی کمرشر همینطوری شروع کرد به خنده😂🤣 رفتم توی اتاقم خودمو بازم پرت کردم روی تخت همون موقع چشمم خورد به الکس ( دختره ) یه لبخند کوتاهی زدم🙂 و بعد محو گردنبند مادرم شدم😕 واسم عجیب بود آخه چرا باید گرنبند مادرم توی جنگل باشه😕 اتقدر بهش فکر کردم که کلا خوابم برد😴
با صدا نفس کشیدن و ضربه کوتاهی که همش هی تکرار میشد بیدار شدم اون ضربه و صدا نفس مال الکس ( دختره ) بود اومده بود توی بغلم خوابیده بود😳 کاملا بهم چسبیده بود🥴 منم سرخ سرخ شدم😅 یکم فاصله گرفتم ولی کلا لذت خوابین وقتی بود که کاملا نزدیکش بود 😅 پس خودمم بغلش کردم وهمونطوری سرم رو گذاشتم بالای سرش😅 و چشمام رو بستم وقتی بیدار شدم هنوز توی بغلم بود😅 ولی تا بیدار شد خیلی خوابالو نگاهم کرد من یه لبخند کوچیک زدم😅 که یهو بازم صورتش سرخ شد🤣😂 گفت راکی🥱 من اینجا چیکار میکنم😅 گفتم فقط بدون ماتیلدا نجاتت داده😂 گفت توکه گفتی ماتیلدا از آدما بدش میاد! 😅 گفتم خوب راستش دلیل زنده بودنت اونه😅 گفت مگه من مرده بودم وای نه😨 اون یارو ... گفتم شوووووو🤫 گفت راکی توکه دیگه از من بدت میومد🙁 چرا اومدی که نجاتم بدی🙁 گفتم چون ازت بدم نمیومد فقط از دستت ناراحت بود ولی خوب... دیدم هنوز داره هم نفس میکشه که گفتم میتونم یه سوال ازت بپسم؟ گفت حتما🙂 گفتم چرا هنوز داری نفس میکشی😅
گفت نباید بکشم😅؟ گفتم نه دیگه🙂 گفت خوب من یه انسانم😅 گفتم دیگه نه🙃 گفت یعنی چی؟😨 منظورت چیه ؟ گفتم تویه خوناشامی😅 نیازی نیست نفس بکشی😅 گفت چی😨 ولی چجوری😨 گفتم وقتی لوکاس تمام خونت رو از بدنت کشید بیرون ماتیادا پیدات کرد و از اونجا که میدونست من دوستت دارم و.... مجبور شد تبدیلت کنه😅 گفت الان من یه خوناشامم؟😨 گفتم آره😅 گفت اینجوری که خیلی عجیبه😨 گفتم چی عجیبه؟ گفت الان من هم خوناشامم هم آدم و هم گفتم نه آدم دیگه نیستی😅 گفت اوکی ولی رابین منو تبدیل به گرگینه کرده😨 گفتم چی ؟ 😨اون تورو تبدیل کرده😨 گفت آره😢😭 گفتم ولی این غیر ممکنه😨 تو نمیتونی هم یه خوناشام باشی هم گیگرینه😨 که یهو...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
25 لایک
ببخشید فصل ۴ اشتباه نوشتی باید مینوشتی فصل ۳ یا من اشتباه میکنم اگه من اشتباه میکنم میشه بگید فصل ۳ از کجا تا کجاس
خیلی عالی بود منتظر داستان های جدید و پارتای جدید و ادامه ی این داستان هستیم
ببخشید من متوجه داستانت نبودم ک داری ادمشو مینویسی کلی خیلی عالی بود شرمده از دیشب داشتم میخوندم ادامشو
😍❤
عالییییییی بود لایک کردم ♥♥♥♥♥♥♥
به تست ها و داستان منم سر بزنین لطفا♥♥♥
عالییییییییییییییییییییییییییییییییی
وای خیلی خوشحال شدم که کلارا زندست فقط خیلی ناراحتم که کای مرده
عالی بود
عالی بود 💕💕
منتظر بعدی هستم 🙃
الان کای زندست یا مرده؟؟؟😂
ولی کیتی زندست🧐🧐
من زیپ دهنم کشیدست😂
این خانم کلا دهنش رو دوخته 🤣🤣
😂😂😂😂
محشر بود😍😍😍