10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 303 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از پارت ۳۳ رمان زندگی جدید من یا دیگه بهتر بگم پارت سوم رمان گذشته زندگی من کامنتا یادتو نره
که یهو از توی اون سالن یهو وارد اتاق خوابم توی خونه سر از آب در میارم 😑 که یهو ماتیلدا توی اتاق با اخم بهم نگاه میکرد 😅 گفت مگه نفگتم اونجا نباید بری 😠 گفتم ولی اونا خانواده منن 😟 گفت راکی اگه اونا واقعا خانواده تو بودن حتما دنبالت میومدن ، گفتم اونا حتی خبر نداشتن من زندم به نظرت دلیل قانع کننده ای برای اینکه دنبالم دیگه نگردن نبوده 🙁 اونا تازه خمین امروز متوجه شدن که من زندم تازه با همین گردنبندی که از مادرم پیدا کردید شاید یه دلیلی وجود داشته باشه که ثابت کنه مادرم هنوز زده هستش و هنگام مرگ پدرم نمرده باشه 🙂 که ماتیلدا گفت راکی به حرفم گوش کن تمام این کارایی که من دارم برای تو میکنم برای محافظت از توعه😕
گفتم من دیگه ۱۱۹ سالمه اگه ۱۸ سالم بود یه چیزی ولی من دیگه میتونم برای خودم تصمیم بگیرم تازه قبلنا بهم هی میگفتی که کمکم میکنی تا خانوادهام رو پیدا کنم الانم که پیداشون کردم چرا نمیزاری کنارشون باشم که یهو زخم روی گردنم تیر کشید 😖 دستمو گذاشتم روش و فشارش دادم ماتیلدا تا دیدش گفت برای همینه که اجازه نمیدم زیاد خطر کنی 😠 گفتم ببین من الان تونستم خانوادم رو پیدا کنم حتی پدر بزرگ و مادر بزرگ واقعیم رو😕 چرا نمیتونم با خانواده واقعیم باشم 😞 سرش رو انداخت پایین و گفت چون حاکما دختری ندارن که متدر تو بوده باشه ، گفتم چرا دارن دخترشونم از حاکمیـکه الان هستش بزرگ تر بوده پدر و مادر من وارس تاجو تخت بودن ولی اونو نخواستن چون..... بعد از کلی بحث من از خونه بخاطر ناراحتی رفتم بیرون 😞 وسطای چنگل بودم دقیقا نمیدونم کجا ولی از ناراحتی کلا تو حال خودم بودم دستمو کردم توی جیبم یه عکس توی جیبم بود درش اودم عکس الکس (💁♀️ ) و خودم بود 🙁 گزاشتمش توی جیبم که یهو صدا الکس اومد (💁♀️ ) چرخیدم یهو محکم بغلم کرد😐 گفتم راکی 😣 گرگا میخوان بهت حمله کنن😣 از توی بغلم ولش کردم و گفتم خوب چرا برای تو مهمه تو که طرف اونایی باز اومد طرفم و گفت من دوستت دارم راکی خواهش میکنم تو باید بهم اعتماد کنی 🙁
دیگه حرفاش برام مهم نیود گفتم لطفا فقط برو 😣 تو قلبم رو شکستی هر ثانیه که کنارم باشی بد ترش میکنی🙁 بعد از اینکه دیدم با یه گرگ هستی تنها لطفی که میتونم در حقت بکنم اینه که نکشمت 😕 پس فقط برو نمیخوام ببینمت 🙁 دوگه هم پیشم نیا 😕 اگرم دنبالم بیای میکشمت 😠 ( بچه خیلی احساساتش جلیحه دار شده😟 ) و بعد دیگه نتونستم اشکاشو تحمل کنم پس رفتم به سمت خونه پدر و مادرم😕 تا رسیدم بهش یهو دیدم چراغ یکی از اتاقا روشنه😨 بدو بدو رفتم داخل خونه که از دیدن همون یارو مو زیتوی توش بود و دخترش 😟 تو دلم گفتم خوب گاومم زاییده 😐 یهو مرده یه لبخند زد و گفت میبینم که هنوز کشته نشدی😐 که بازم داشت وسایل مامانم رو دست میزد 😠 گفتم هی از اینجا برو بیرون😠 گفت نکنه خونه توعه😐 اینجا خونه هیچکس نیست پس بزن به چاک بچه😐 گفتم برو بیرون😠 گفت انگاری دلت میخواد بازم از خونت خورده بشه😐 ولی ایندفع حسش نیست پس به دخترم میسپرمت که بهتم حال بده 😐 هرچند تو خودتم همینو میخوای از رفدارای پدر و مادرت معلومه دقیقا تو چجور خوناشامی هستی بازم از کوره در رفتم داد زدم تو هیچی درباره پدر و مادر من نمیدونی .... از اینجا گُم شو بیرون😡 بازم خیلی ریلکس گفت انقدر زود جوش نیار من خیلی چیزا درباره مدر و مخصوصا مادرت که خیلی زیبا بود میدونم حتی یه چند باری باهم ... ( سانسور😂 ) که یهو دخترش اومد آبیزونش شد و گفت بسه دیگه حالم بهم خورد برو سر اصل موضوع🙃
( همینطوری تو حرفاش هنگ مونده بودم که با خودم گفتم نه امکان نداره😕 حرفای این یارو رو باور نکن 😩 ) که گفت نه بزار حرفم تموم شه😐 ( کلا داشت درباره گذشته مادرم حرف میزد 😕 به دلم افتاده بود ازش درباره کیتی بپرسم😕 ولی گفتم نه شاید کیتی یه چیزی هستشـکه اون نباید بدونه😕 کلا هنگ بودم ) که یهو یکی دستامو گرفت و ازشون آویزون شد😳یهو دستامو کشیدم بالا که دختره قشنگ افتاد توی بغلم😑 دستاشو حلقه کرد دور گردنم 😑 که همون یارو گفت من دلم میخواد این جنگ و دعوا هارو تموم کنیم 😶 و باهم مثل بقیه رفدار کنیم 🤗 هر کاری کردم دختره ولم نکرد 😳 دستاشو از گردنم جدا کردم بازم گرفتشون گفتم اول ایشون رو از بنده جدا کن دوم از این خونه برو بیرون سوم چرا؟🤨 که یهو از خونه رفت بیرون و گفت بیا پایین تا بگم منم از پنجره پریدم پایین😐 ( خوب نا سلامتی خوناشامه پرش بلند هم داره دیگه😂 ) کلی حرف زدیم یکم داشتم متقاعد میشدم که یهو دخترش اومد بهم باز چسبید😑 کلا خودشو بهم به شدت نزدیک میکرد ( وقتی میگم به شدت یعنی به شدتتتتتت 🤐 ) همش سعی کردم تنه دختره رو از خودم جدا کنم😑 مثل آهنربا بهم چسبیده بود🤦🏻♂️
که یهو دختره منو همینطوری به سمت دیوار کلبه کشید و چسبوندتم به همون دیوار😳 و یه دفع یارو از توی جیبش یه چاقو در اورد و بازم نتونستم بدنم رو تکون بدم😨 وخترش رو پرت کرد اونور و گفت ولی شرمنده که نمیشه تو خون کلارا رو داری و این تمام چیزیه که من میخوام چاقو رو گرفت روی گردنم ( موندم کثافت چاقو به اون گُندگی رو کجاش گذاشته بود😑😂 ) تا اومد فوروش کنه توی گردنم دخترش گفت *جیمز* صبر کن نکشش من دوستش دارم😟 شرمنده دختر این تنها چیزی هستش که من میخوام کلی پسر دیگه هستن که عاشق تو هستن ولی حتی نمیشناسیشون😐 تا اومد فرو کنه یهو یه رعد و برق قشنگ خورد به پهلوی یارو یا بهتره بگم همون جیمز 😨 خیلی عجیب بود تنها جایی که هرگز رعد و برق نمیزد دم خونه ما بود و اینکه دقیقا بخوره به جیمز یکم عجیب بود🤔 از فرصت استفاده کردم و تا تونستم فرار کردم دختر جیمز هم که کلا رفته بود کنار پدرش 😑 منم تا جایی که تونستم فرار کردم که محکم خوردم به یکی یهو تا سرم رو اوردم بالا.....
( نگفتم یهو😂 )
تا سرم رو اوردم بالا یه پسره مو بنفش با چشمای شیاه شیاه جلوم ایستاده بود به قیفش میخورد آدم کُش باشه که بود و گفت اوه میبینم که کای آخر کار خوشو با کِیتی خوشگل من کرد😑 یهو بدو بدو در جهت مخالف یارو رفتم هیچ نمیدونستم کیه برام سوال بود چرا همه پدر و مادرم رو میشناسن😑 و بیشتر کسایی که میخوان منو بکشن از اونا نفرت دارن ؟؟؟ تتها کاری که من الان کردم فرار کردن بود که محکم خوردم به یه درخت😑 سرم یکم تراشیده شد😑 و خون مرده جمع شد اصلا نمیدونستم دقیقا کجام 🤐 که یهو صدای جیغ اومد😨 داد میزد 😨 راکـــــی 😨 راکــــی 😨 و دوباره جیغ کشید 😨 صداش خیلی آشنا بود یهو بلند گفتم الکسه😨 بدو بدو رفتم سمت صدا انقدر جیغ کشید که کم کم صداش کم شد 😨 که بالاخره رسیدم بهش 😨 همونطوری کنار درخت افتاده بود 😨 بدو بدو رفتم سمتش گردنش به شدت گاز گرفته شده بود 😨 و همینطوری داشت از گردنش خون میومد 😨
بدبختی خیلی مزه خونش رو دوست داشتم ولی مجبور بودم خودمو نگه دارم با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی نمیخواستم بمیره چون هنوز دوستش داشتم 😣 با ناتوانی داشت سعی میکرد یه چیزی بهم بگه که یهو یکی یچی به گردم زد و بعد محکم از پشتسر گردنم رو گاز گرفت😨 خیلی سعی کردم بچرخم تا بتونم یارو رو ببینم ولی کاملا بدنم غیر قابل حس شده بود😕 و از حال رفتم 🥱 وقتی بهوش اومدم روی یه تخت بودم کاملا دستو پام بسته بود تو دلم گفتم قبلنا مامانمو میبستن الانم من😑 کلا علاقه دارن مارو ببندن ! 😑 یکم هنوز احساس بیحسی داشتم ولی کم کم تونستم انگشتای دستمو حرکت بودم😑 که یهو یکی اومد داخل همون یارو مو بنفشه بود😑 و بعد همینطوری گفت میبینم کِیتی قشنگم که میخواستم زیبا ترین نوع مرگ رو بهش ببخشم با زنده بودنش یه پسر برای جانشینی درست کرده 😈 ایده بدی هم نیست میتونم از همین الان بجای اون به تو که کاملا رنگ چشمات و موهات همرنگ اونه شروع کنم تا خودش رو بکشونم اینجا 😈 یهو کلا از تعجب شاخ دراوردم گفتم او...ن ز....زند...ست 😨
گفت چیه فکر کردی مرده؟😂 مادرت تمام مدت زنده بوده و تو رو ول کرده 😈 ..... گفتم اینجوری درموردش حرف نزن و بعد گفت جریان اون دختره که بوی گیگارو میده چیه میخوای مادر بیچارت رو صاحب یه عروس گرگینه کنی 😂 یعنی واقعا عاشق یه گرگینه شدی 😂 که یهو جیمز وارد اتاق شد😰 تو دلم گفتم خوب دیگه بدبخت شدم ولی چرا همشون با مامانم کار داشتن🤨 هیچکسی با پدرم کاری نداشت😕 که جیمزـگفت خوب پسر جون خوب تونستی اونو از وجود خودت با خبر کنی ولی اونقدرا هم خوب نبود 😈 چون اگه بیاد دنبالت قطعا ایندفه واقعا کشته میشه😂 گفتم نه😰 گفت نظرت چیه تا نیومده یکم تفریح کنیم که ایندفع دستشو گذاشت روی شونه اون یارو مو بنفشه و گفت هی لوک ( لوکاس ) بیا بریم دخترم خجالت میکشه جلوی دوتا مرد 😳 کلا توی شوک بود که بازم دختره اومد😩 بازم با دستای بسته آویزونم شد😩 همش حرفایی رو میزد که کلا باعث خجالتم میشد😅 که یه ایده به سرم زد سعی کردم ایندفع یکم بهتر برخورد کنم تا بتونم خودمو از دست اینا خلاص کنم😅
که به دختره گفتم خوب من هنوز اسمت رو نمیدونم🙂 گفت یعنی نمیدونی🙁 گفتم هرگز بهم نگفتی🙂 گفت اونجلین ولی اونایی که ازشون خوشم میاد بهشون میگم بهم بگم جین 🙃 که یهو خودشو روم شل کرد 😳 کلا صورت رنگ پریدم شد سرخ سرخ 😳 گفتم نظرت چیه دستامو باز کنی تا حداقل بتونم راحت تر باشیم 🙃 گفت واقعا راست میگی اینجوری خیلی سخته 🙂 تا دستامو باز کرد بازم چسبید بهم 😑...... من مونده بودم واقعا این چجوری ندیده عاشق من شده 😑 وای خوب یکم موندم ولی بعدش سریع از اونجا زدم بیرون دختره هم کمکم کرد 🙂 که یهو ماتیلدا جلوم ظاهر شد 😳 یهو گوشمو گرفت و گفت کجا بودی 😠 مگه نگفتم حق نداری بری توی محوطه گرگا 😠 که بازم مثل همیشه کشیدتم توی خونه 😑 گفت چرا یقه لباست خونیه 🤨 چرا اتقدر بوی عطر یه دختر رو روت احساس میکنم 🤨 کاری کردی؟ 😯 گفتم نننننهههه 😨 راستش نمیدونم 😞 تتها راهی بودش که میتونستم فرار کنم 😟 گفت از کجا 😨
که یهو صدای شکستن چنتا شیشه از داخل خونه اومد کلا متوجه شدم الکس ( پسره ) داره از قدرتش استفاده میکنه ولی اون هرگز بی دلیل استفادشون نمیکرد بدو بدو رفتیم پایین بازم اون دوتا😨 گفتم از اینا😨 ماتیلدا یهو جفتمونو کشید توی یه جای دیگه 😳 کلا یه جای متفاوتی بود یه قلعه خیلی متروکه بود و مقداری خون خشک شده کف زمین ریخته بود همه خوب به سمت یکی از درا کشیده میشد اومدم برم دنبالش که ماتیلدا کشیدتم عقب و با سرش گفت نرو😕 الکس یهو داد کشید😨 تا نگاهش کردم دیدم بدبخت سوسک دیده😑 که یهو صدای الکس ( دختره ) اومد😨 دقیقا صدا از پشت همون در میومد😨 بدون هیچ صبری بدو بدو رفتم تا در رو باز کردم چنتا جنازه که روی زمین بود رو دیدم 😨 یکیشون خیلی رنگش پریده بود و بخشی از صورتش کاملا نابود شده بود چنتا پسر دیگه اونجا بودن 🤯 که یهو یه دستبند روی زمین پیدا کردم بوش مثل بوی مادرم بود 😕 دستبند رو گذاشتم توی جیبم😕 ولی تا بلند شدم بازم صدای جیغ اومد کلا فراموش کرده بودم بدو بدو رفتم سراغ صدا که بعد فهمیدم صدا از گجا میاد از داخل یکی از اتاقا بود تا در اتاق رو باز کردم با .....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
26 لایک
عالیییییییی
ععااللییی بووددد🤩🤩
اونی که رعد و برق رو زد به کمر جمیز کلارا بود ؟؟؟؟؟؟
کلارا نبود ولی خوب اینو بگم فقط کلارا نیست که قدرت برق رو داره😅
عالی بود
مثل همیشه عالی بود.❤❤