
#دو از زبان مرینت ادرین: چی میگی مرینت معلومه که زنده ام دستم رو گذاشتم رو گونه اش و بهش خیره شدم خداراشکر حالش خوبه و زنده است مرینت:ا...........ا........... ادرین ادرین: جانم جانم عزیزم چی شده حالت خوبه ؟ مرینت:ادرین من خیلی نگرانت هستم خواب دیدیم تو تو مردی 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 ادرین:هیس آروم عزیزم خوبم نگران نباش 🥺🥺🥺🥺😟😟😟 مرینت:خیلی نگرانت شدم ادرین خوشحالم که حالت خوبه بغلم کرد و سرم رو نوازش کرد ادرین:بهت اطمینان میدم که خوبم نگران نباش عزیزم حالا یکم بخواب باشه
دراز کشیدم که کنارم نشست و بغلم کرد منم مثل این دختر بچه ها محکم بغلش کرده بودم مرینت:خیلی دوست دارم ادرین و بعد خوابم برد از زبان ادرین مرینت:خیلی دوست دارم ادرین ادرین:,منم خیلی دوست دارم ولی دیگه چیزی نگفت خوابش برده بود سرش را گذاشتم رو بالش و پتو رو کشیدم روش و خودم هم کنارش دراز کشیدم کی این دختر شد همه ی دنیام🥺 ادرین مغروری که هیچ وقت دخترا روش تاثیر نداشتن عاشق شده بود 😏😏😏😏 پوزخندی به خودم زدم منی که آدما ازش میترسیدن الان خودش عاشق شده بعد از مادر و پدرم فقط اون بود که تونست لبخند بیاره رو لبم ☺️🥰😍
#پارت_70 تو همین فکرا بودم که خوابم برد صبح روز بعد از زبان ادرین بیدار شدم و دیدم مرینت هنوز خوابه خودم رو انداختم روش و با یه دستم خودم رو نگه داشتم و با اون یکی هم زدم رو دماغ مرینت که چشماش را باز کرد و لبخندی زد و گفت مرینت:صبح بخیر 🥰 بوسه ای رو گونه اش زدم و گفتم ادرین:صبح بخیر مرینتی😊😊 لبخندی زد و دستش را آورد گذاشت رو گونه ام که لبخندی زدم و دستش رو بوس کردم که خجالت زده خندید (ایش بسه دیگه حالم به هم خورد برین ببینیم الیا و نینو چی کار میکنن) نویسنده هم که🙄🙄🙄🙄 مرینت:ادرین پاشو از روم دارم خفه میشم خندیدم و از روش بلند شدم و دستش رو گرفتم و بلندش کردم و گفتم ادرین:من میرم بیرون پیش بچه ها لباس هایت رو عوض کن و بیا لبخندی زد و منم رفتم از زبان مرینت بلند شدم و یه پیراهن آبی پوشیدم و موهایم را شونه کردم و بالا بستم و رفتم بیرون نشستم رو صندلی که الیا اومد کنارم نشست و دستش رو دور شونه هایم حلقه کرد و گفت الیا:حالت خوبه؟ مرینت:خوبم مرسی تو خوبی؟ الیا:عالیم ببین چه بوی املتی راه افتاده لباس الیا هم خیلی قشنگ بود یه پیراهن قرمز بهش میومد 😊🥰 بعد از پنج دقیقه ادرین و نینو با چند تا ظرف اومدن نشستن و گفتن ادرین و نینو:بفرمایین نیمرو هم درست کرده بودن به به 🍳🍳 صبحونه خوردیم و الیا و نینو رفتن یکم راه برن من و آدرین هم بلند شدیم و دست تو دستم رفتیم تو جنگل قدم بزنیم میخواستم بهش یه چیزی بگم مرینت:.........
#پارت_71 مرینت:ادرین ادرین:جانم مرینت:امممممم میخواستم ازت بپرسم که ادرین:چی میخوای بپرسی؟ مرینت:چرا دیشب ازم پرسیدی که دوست دارم یا نه و وقتی گفتم دوست دارم گفتی نه دروغ میگی ادرین اخماش تو هم رفت و گفت ادرین:نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم مرینت:اما ادرین ادرین:ساکت شو مرینت شنیدی چی گفتم پس ادامه نده اینو که گفت چهار ستون بدم لرزید و گفتم مرینت:ب ......باشه و با سرعت ازش دور شدم و به سمت رودخونه رفته نمیدونم ادرین چشه ولی باید بفهمم کفش هایم را در آوردم و پایم رو گذاشتم تو آب همیشه آب تنها چیزی بود که منو سرحال میکرد سرم بازم گیج میرفت دکتر گفته بود به خاطر ضربه ی محکمی که به سرم وارد شده گاهی اینطوری میشم نشستم رو سنگ کنار رودخونه و چشم هایم را بستم نمیدونم چی شد که بعد از مدت طولانی ای احساس کردم از زمین بلند شدم و دیگه هیچی یادم نیست با حس سوزشی رو دستم چشم هایم را باز کردم الیا بالا سرم بود و داشت بهم سرم میزد الیا«حالت خوبه مرینت؟😰 مرینت:اره خوبم من اینجا چی کار میکنم الیا بعد یهو جیغی کشیدم و گفتم مرینت:وای خدای من نه الیا نشست کنارم و پرسیدم چی شده مرینت آروم باش عزیزم چیزی نیست بغلم کرد که تو بغلش کلی گریه کردم ا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)