
. گیونا، در حالی که جلوی دهانش را گرفته بود، با پایش سینی را روی زمین انداخت و صدای بلندی ایجاد کرد. شمشیر، درون پارچه ی قرمز رنگی پیچیده شده بود و گوشت بره ای، نزدیک آن، درون ظرف تمیزی، آماده ی خوردن بود. «هی پسر، بیا اینم پاداشت.» کیفی را که قرض گرفته بود، دور گردن شیر انداخت و شنل سفید ادل را، از روی شانه هایش برداشت و به سمت میدان مسابقه، به راه افتاد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسابقه ی مرگ، در میدان دایره ای شکل سربسته ای انجام میشد، که امکان فرار را از رقیب ها میگرفت. اسم مسابقه را بیراه، انتخاب نکرده بودند. در پایان هر مسابقه، تنها یک نفر زنده می ماند. گیونا، از چهارده سالگی در این مسابقات شرکت کرده بود و هر زخم و هر خراشی که داشت و جایش مانده بود، حاصل این مسابقه بود. نفس عمیقی کشید و با به یاد آوردن خاطره ای، قفسه سینه اش، شروع کرد به درد گرفتن. دستانش را به هم زد و با آینه و لباسی که از کیف ادل قرض گرفته بود، جایی پنهان شد. موهایش را از پشت، بست. زیر کلاهی، مخفی کرد و لباس کهنه ای را که برای پسران و مردان قفیر بود، به تن کرد.
هرچند، به خاطر زبر بودنش، بدن گیونا را به خارش می انداخت. دور و برش را نگاهی کرد و با یک تکه زغال، خالی کنار دماغش کشید و ته ریش کم رنگی، پایین لب هایش نقاشی کرد. خودش را درون آینه ورانداز کرد و به سمت مردی که روی صندلی نشسته بود و با دستان کثیفش، ساندویچی را گاز میزد، دوید. «تاشا هستم. شرکت کننده شماره دو.» مرد، نیشش را باز کرد و گیونا را با دندان های سیاه و کثیفش، آشنا کرد. دستان دخترک را درون دستانش گرفت. «تاشای لاغر مردنیمون! پسر خوب! دیر کردی. فکر کردم نمیای.»
برای خواندن ادامه به نتیجه بروید لطفا به نظرسنجی هم جواب بدهید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلییی خوبههه
مرسیییی