15 اسلاید چند گزینه ای توسط: 💖ᏗᏝᏗ💖 انتشار: 4 سال پیش 174 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
آخخخخ🥵🥵 بالاخره قسمت آخر....😅😅😅 بریم که رفتیم😉😉😉😉
بیرون از آیسییو بودیم... از زبان سوزوکی : اون پسره گفت : من تریستانم. من : میشه تری صدات کنم؟ آخه خیلی اسمت... تریستان : طولانیه😅 میدونم. باشه راحت باش. من : آها. ممنون😊 ... خب چی می خواستی بگی؟؟ تری : اِهم. خب ببین... درباره لوناست. اول اینکه اون درباره من یا ریو یا ایزانا چیزی به تو گفته؟ من : اوه آررره هیچوقت اون روز رو فراموش نمی کنم. تری: وا پس چرا قررممززز شدی؟ من : مهم نیست☺ (آخه همون روزی بود که اینا با هم دعواشون شد و بله و اینا...) تری : خب. پس میدونی که هم من و هم ایزانا و هم ریو عاشق لونا هستیم. من (با کمی اندوه و فغان😁) : آ.آره می دونم. تری : پس باید بتونیم به تو اعتماد کنیم! من : منظورت چیه؟ تری : تو لونا رو دوس داری. من : شکی درش هست؟ تری : حاضری براش هر کاری کنی. من : آره. تری : پس می خوام بهت اعتماد کنم و لونا رو بسپرم دستت. (عین این صحنه هایی که مثلا طرف دلش نمی اومده که مثلا دست از دختره بکشه و اینا...) من : خب مگه تاحالا... تری فوری حرفمو قطع کرد و گفت : ۲ هفته دیگه تولدته دیگه نه؟ من : اِاِاِ باورت میشه خودمم یادم نبود🤑 تری : 😅 و خب بعدش ۱۸ سالت میشع. من : آره... تری : لونا هم ۱ ماه دیگه ۱۸ سالش میشه... من : آره... تری : یعنی باید ۲ سال و ۱ ماه دیگه صبر کنین تا ۲۰ سالتون بشه. من:آره... تری : خب پس باید دربارش با لوکاس و مامان و بابای تو حرف بزنم...
من : راجع به چی؟؟ تری : بعدا می فهمی... همون لحظه با ترس پشت سر منو نیگاه کرد و گفت : سرتو بدزد من : واسه جی؟؟ و برگشتم... آه... لشکر صاحب زمان بودن (امم گرفتین کیا رو میگم که؟)گفتم : وایسییین.😶😶😶 وقتی وایسادن رو به تری گفتم : نترس بابا اینا خودین😁 تری : ا؟؟ پس چرا زودتر نگفتی؟؟ از آشنایی ترسناکم با همه شما خوشبختم 😃😃 من : آها... باشه فقط بعدا هندونه بذارین زیر بغل هم... سوزان؟؟ سوزان : اممم نومودونم... رفت بیالتش🙄 من : اوفففف 🤒 سوتاکی به خدا بیای خودم به ۱۱۲ قسمت نامساوی تقسیمت میکنممم😡😡😡 یه صدا : گوداااا. ولی خب فعلا نمی خواد تقسیمش کنی... اومدم😊😊 من : آخخییششش☺راحت گردیدم... حالا چرا اینقد دیر؟ صداهه(که لوکاس بودش) : آقای میزاتسو کلی کار رو سرم ریخته بود...😐😐 تری : لوکاس؟؟؟ لوکاس : تری؟؟ تری : لوکاس جونمممم🥰🥰🤩🤩 و پرید تو بغل لوکاس. اگنس :جل الخالق 😯
کم کم سر و کله سوتاکی هم پیدا شد... تری به لوکاس گفت : یه دیقه میای؟ لوکاس بدون اینکه چیزی بگه دنبال تری رفت... از زبان لوکاس : با تریستان رفتیم یه جایی که بقیه بچه ها نبودن▪︎•▪︎ بعد
تری گفت : لوکاس... می دونی که هم من هم ریو و هم ایزا (ایزانا) عاشق لوناییم. یعنی بودیم، هستیم و خواهیم بود...🥰 لونا و سوزوکی هم این میدونن. ولب خب ما فکر میکنیم که سوزوکی میتونه به اندازه کافی برای لونا آرامش دهنده باشه. پس من دو سال دیگه منتظر میمونم تا حدودا ۲۰ و خورده ای ساله بشن و اگر تو موافق باشی... کار رو تموم کنیم🙂 من : اوهوم😊 تری : خوبه... پس دیگه خودت باید با مامان و بابای سوزوکی حرف بزنی😁 من : اونم چشم. تری : خب پس حالا دیگه گمونم لونا منتظر داداششه... من : آررره بریم. وقتی رفتیم تو آی سی یو ریو و ایزانا اول توجهمو جلب کردن . گفتم : اهم اهم آقای چش آینه ای و آقای زورو ؟؟ دوتاشون برگشتن طرف من و گفتن : لوکاس!! لونا از روی تخت با صدای ضعیفی گفت : داداشی😃 لبخندی زدمو به لونا گفتم : باید بیشتر حواست به خودت باشه خانم خانوما... کلی آدم واسه تو اومدن اینجا 😄 لونا:: کلی آدم؟
اومدم بگم براش که اگنس و لیزا با جیغ و گریه با هم از در اومدن تو گفتن : لونااااااا(با جیغ) دویدن تو بغل لونا. لونا هم آروم بغلشون کرد و گفت : هه شما دوتا دقیقا عین دو تا نینی کوچولو می مونین👶🏻👶🏼 سوزان هم از در اومد تو و گفت : هه آره... جرج هم پشت سرش اومد تو و گفت : خب حق دارن😐تو سالن به زور جمعشون کردیم😬 لونا : کردین؟ یعنی شما دوتا؟ جرج : نچ هممون! که مجددا در باز شد و همه اون جماعت تشریف آوردن داخل (بچه ها : مارتین و الکس و تاکاکی و تیم و جک و...) سوزوکی هم آخر از همه اومد داخل و رفت روی صندلی کنار تخت لونا که براش خالی نگه داشته بودن نشست. لونا هن با دهن باز داشت ماها رو نگاه میکرد. که مامانی و بابایی و کیتی (کیتی مادر ناتنی لونا هست) اومدن داخل : لونا! *: لونا ؟ دخترم ^ : مامانی، خوبی دخترممم😰😟🥺 لونا : آره مامانی خوبم❤❤ که ریو در حالی که چشاش ۴ تا شده بود گفت : خانم مالکم؟؟!!😳😳😯😯لونا؟؟؟ مامان : ریوما ایچاشی ساکاتون، اوه پسرم چقد از دیدنت خوشحابم😄😄😄 ریو : ولی مگه شما... من فوری گفتم : داستانش درازه.... بیخیال.😁 بعد همه رفتن تا با لونا خوش و بش کنن.
یه مدت بعد سوتاکی هم اومد داخل. لونا همون لحظه قیافه اش از 😊 به 😩 تبدیل شد. سوتاکی گفت : لونا... من معذرت می خوام😔 لونا : ها؟ تو و معذرت؟؟ از زبان لونا : باورم نمیشد سوتاکی داشت عذر خواهی میکرد ... ولی به نظر میومد واقعا پشیمانه. پس گفتم : نمی خواد از من معذرت بخوای😊 همینکه ببینم تو و سوزوکی رابطه تون باهم خوبه برام بیشتر از صد تا عذر خواهی با ارزش تره. سوتاکی : 😯 بعدش 🙂 باشه. سوزوکی هم پا پیش گذاشت و رفت پیش سوتاکی. سوتاکی : اممم خب... من... خیلی بابت کارایی که کردم اممم و خیلی هم احمقانه بودن عذر میخوام💜❤ سوزوکی : منم بابت اینکه هی بهت گیر میدادم و باهت در میافتادم عذر می خوام... سوزان : اوه پسرا🥺🥺🥺 من : اوهوم. حالا شد🙂🙂🥰🥰 لوکاس : خوبه😃 حالا ببینم آقایون محترم به نظرتون این بیمارستان میتونه واسه همه ما غذا بیاره؟؟بچه ها : نه🤦🏻♀️🤦🏻♂️ لوکاس: خب پس برین همین چند متر جلوتر از بیمارستان اوتوبوس سوار شین برین مدرسه دیگه🤷🏻♂️ بچع ها : ای وای🤦🏻♀️🤦🏻♂️ من گفتم : برین. الانم فک کنم شیمی داشته باشیم. مطمئنم خانم شوکیجا باهاتون کنار میاد به شرط اینکه خیلی تاخیر نداشته باشین😃 همه حرفمو تایید کردن. سوزوکی کمی مردد بود. بهش گفتم : من خوبم. نگران من نباش. بعد لپشو بوس کردم و گفتم : حواست به درس باشه ها آقا😁😇 سوزوکی : ☺ چشم.
سوزوکی هم دنبال بچه ها رفت. لوکاس اومد جای سوزوکی نشست و گفت: لونا؟ به نظر تو سن مناسب برای ازدواج کی هست؟؟ من : وا؟ عاشق شدی نکنع؟؟ لوکاس : نچ😐 برام سوال پیش اومده. من : امم خب... هر زمان که آدم عشق واقیعشو پیدا کنه و ترجیحا ۲۰ سالش شده باشه👧🏻 لوکاس : پس باید ۲ سال دیگه صبر کنی. من : ها؟؟ وایسا ببینم منظورت... لوکاس : اوهوم دقیقا منظورم تو و سوزوکی هستین❤ یا به قول اگنس : مرغ عاشقان حقیقی🕊🕊🕊(((البته اگر بخوایم مرغ حسابش کنیم🤣میشع🐔🐔🤣🤣 یا گنجشک 🐦🦆🐥🐤🦢🦉🦩🦚🦜🤣🤣))) من: لوکاس🥺🥺🥺😯😯😯😯 لوکاس : 😊 تو که مشکلی باهاش ندا... من فوری گفتم : نع ابداً از خدامه🤤😍 لوکاس : پس باید صبر کنی🙃🙃 من : باوشه😁. از زبان سوزوکی : به اصرار لونا اومدم ولی دلم خیلی شور میزد که تاکاکی (همون رقیب عشقی محترم) اومد پیشمو گفت : بد به دلت راه نده پسر. لونایی که من میشناسم خیلی قوی تر از این حرفاست❤ 👧🏻 من : ممنونم بابت دلداریت. سعیمو میکنم🙂
اما بازم ته دلم نگران بودم. که ایزانا و ریوما و تریستان اومدن پیشم و گفتن : سوزوکی. اول از همه از خیلی ممنونیم که اینقد مواظب لونایی و از ته قلبت دوسش داری. و دوم اینکه ... تریستان گفت : تا ۲ سال دیگه خودتو واسه یه مراسم باشکوه باید آماده کنی😉😉 من : مراسم با شکوه؟؟ تریستان : 🤫🤫😉😉 بعد گفت : خب دیگه وقت رفتنه پسرا؟ ریو : آره. بعد رو کرد به جماعتی که منتظر اوتوبوس بودن و گفت : از همتونی خیلی ممنونیم. تا بعد❤ یعنی احتمال ۲ سال دیگه😁 خدافس❤ همه: دارین میرین؟ تیم : واا من تازه داشتم با ایزانا ارتباط برقرار میکردم😐 ایزانا : آرره. منم همینطور ولی دیگخ باید برم. اگه یه وقت خیلی به ارتباط برقرار کردن باهام نیاز داشتی کافیه بخوای.ما همیشه همین دور و برا توی توکیو هستیم. بعد هر سه تاشون دوباره عین زورو پریدن و لای درختا گم شدن. همون لحظه اوتوبوس هم اومد. همه نگاها رفت طرف سوتاکی👀 سوتاکی : امم چیزی شده؟ سوزان : اولا که تو مثلا معلم مایی. ثانیاً یهو اینهمه بچه برن تو اوتوبوس یکم مسخره نیست؟ سوتاکی : آه... باشه فهمیدم فقط سر و وضعم افتاضحه الان کسی فکر نمیکنع من معلم شما هستم 😐 جرج : آه بیا اینو از توی دفتر مدیر کش رفتم . یک کت رسمی بود (که به شلوار سوتاکی هم می خورد) و به آرم مدرسه هم روش بود سوتاکی یه خوردهسر و وضعش رو مرتب کرد و رفت طرف در اوتوبوس...
خلاصه که با هزاررر بدبختی رفتیم سوار اتوبوس شدیم🤦🏻♀️🤦🏻♂️ وقتی رسیدیم بع دبیرستان سوتاکی اول پیاده شد ولی ۳ صدم ثانیه بعد با استرس برگشت تو اوتوبوس : میگم اینجا روح داره🥶😱☠ من : خدایا... به من صبر عطا فرما تا نزنم دهن بعضی بنده هاتو خورد کنم😑 که یکی با جیغ گفت : کجا رفتتییییی ... گوگولییییی. که کل اوتوبوس رفت رو هوا🤣🤣🤣🤣 اگنس : بابا اون که لاوندره. سوتاکی: لاوندر؟ اگنس : اره لاوندر پروتی پتیل. خیلی خودپسنده... که سوزان فوری گفت : ولی اخلاقش به تو میخوره😁 سوتاکی: سوزان😑 سوزان:🤣🤣🤣 جرج از اونور داشت از خجالت میمرد🤦🏻♂️😐 دقیقا عین این : ☺🔴 جو : خب دیگه بسه بریم سر کلاس الان ۳ دقیقه و ۲۵ ثانیع و ۴۸ صدم ثانیه.... تیم : آره آره میدونم فشار نیار🤦🏻♂️ جک : همون ۳ دقیقه بس بود🤦🏻♂️ جو : خب شماها مختون نمی کشه به من چه😐 تیم : بابا تو نابغه بی خیال بیاین بریم. اگنس : بد به دلت را نده جوجو(🐥) بیا بریم. جو : 🔴🔴🔴 اگنس منو جوجو صدا نکن🔴🔴😐😐 اگنس : اوخی☺ چینقده گوگولی شد قیافت ☺ جو:🔴🔴🔴🔴😐😐😐 من : مرع عشقانِ عاشق بیاین بریممممم🤦🏻♂️ جو که انگار از خداش بود : آ..آ...ا ره برینمممممزتبنلنح(هنگ کرده) من : اگنس تو هم بیا🤣🙃
تمام اون روز توی مددسه داشتم به لونا فکر میکردم... دوست نداشتم بدون اون روی نیمکت بشینم اگه هم سوال داشتم مجبور بودم به جو رو بیارم چون لونا نبود (یه طوری حرف میزنه انگار زبونم لال لونا مرده_-_ ولی خو عشقه دیگه...) زنگ که خورد با بی حالی از کلاس زدم بیرون که برم خونه. یعنی به سمت خیابون تاشیرو حرکت کردم که یه نفر دستشو گذاشت رو شونم : هی پسر خیلی گرفته ای... بیا خونه ما لونا هم ساعت ۷ مرخص میشه~~ برگشتم، لوکاس بود : وا...ق...عا؟؟؟ لوکاس : هه بله'-' - آخ جوننننن. بریم... لوکاس : خب از اینوره ها،.. من : ای وای اره😂 و راه افتادیم ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ(هان چیه؟دارن میرن دیه'-' یه یه ربعی طول میکشه 🙄)ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ(خب دیه بسه رسیدن)🏡 وقتی رسیدیم رفتم روی شاسا خانم. اسم مبلمه... الان اگه فک میکنین زده به سرم باید بگم نزده... این اسمو لونا واسه این مبل انتخاب کرده چون من عادت دارم بعد مدرسه رو این ولو شم😂😂😁😁🙃😴😴😴 خلاصه.... بالاخره ساعت ۷ شد😃🤩🥳🥳 یعنی ۷ نشد ۶ و نیم بود ولی تا برسیم بیمارستان میشد ۷ 😌😌😌
وقتی رسیدیم بیمارستان لونا رو بعد از ۱۰ دیقه مرخص کردن و به استرس من خاتمه دادن🥵 ولی لونا منو که دید عین گوجه شد و چشماشو دوخت به زمین. لوکاس لبخندی زد و یه چی تو گوشش گفت. لونا هم فوری دوید بغلم کرد😇🤤(هوووو هوایی نشی حالا ها خونواده اینجا وایسادن. سو : ام اره اره🤤🤤 -درددددددد برو بینم) منم بغلش کردم. مامان لونا هم (مامان ووقعیش) اشک شوق میریخت😃😃😥😥(ببخشید تو استیکر های کیبوردم مثب واتساپ اشک شوق نداشت) و ما برگشتیم خونهㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ(ها چیه؟چرا زل زدی به اینا؟)ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ(خب بسه رسیدیم)*-* وقتی برگشتیم خونه لونا فوری رفت بالا و با یه لباس خیلی .... نمی دونم چجوری بگم .... اممم خب.... خیلی کیوت شده بود😍😍 (بچه ها فک کنم سوزوکی این اخر کاریه داره منحرف میشه😐🙄) خودشم داشت از خجالت می مرد. فوری گفت : دکتره گفت یه لباس راحت بپوش. من : اهم اره باشه چیزه خب یعنی ... راحت باس😐یعنی بات یعنی نه .... لونا اومد جلو گفت : آره فهمیدم راحت باشم🙂 من : آره☺(دوستان☺یعنی خجالت) اومد پیشم نشست. خودش گفت : ببخشیدا... میشه اینقد قرمز نباشی؟ من سوزوکی خودمو موخام🙂 من : حتما.😁 لونا : آفرین حالا شد.... بعدشم که شام خوردیم و بعد ترش هم خیلی معمولی رفتیم خوابیدیم. و طبق معمول من رفتم پیش لوکاس. چون تو اون خونه فقط من میتونستم غرش های شبانه وی را تحمل بنمایم😐😐(آخی بیچاره😁 سو : درد بگیری با این شخصیت خلق کردنت😐 من : 😁😁😁 لطف دارینننن) خلاصه اون هفته خیلی معمولی گذشت (چیه ؟ اخر داستانه خو) و سوتاکی هم به خاطر زحمات بی کرانی که برای دانش اموزانش کشیده بود (هان؟ زحمت؟ 😐 اقای کارگردان این صحنه مشکل داره) معلم دائم ما شد. ولی کاریمون نداشت🙂
هفته بعدش و هفته بعد ترش هم معمولی گذشت تا اینکه هفته اخر سال رسید🥳🥳 یعنی کریسمس(نمی دونم توی ژاپن هم کریسمس دارن یا نه... حالا شما در نظر بگیرین دارن.) روز کریسمس من و لونا و اگنس و جو و سوزان و جرج و تیم و جک و خواهر و برادر های دیگر من باهم یه جشن خیلی عالییییی گرفتیم. و اگنس من و لونا رو مجبور کرد همو ببوسیم😳 میگفت تو کریسمس شگون داره😐باعث زندگی شاد میشه😐 لونا هم کرم ریزیش گل کرد و اگنس و جو رو مجبور کرد همو ببوسن😁😁😁 جو داشت سکته میکرد. اگنس هم واسه اولین بار نیم ساعت هیچی نگفت 😂😂😂 در کل عالی بود❤ ^-^ راستی یه خبر داغ و ناب هم دارم... به نظر میرسه سوتاکی و اون دختر رو مخه کلاس(لاوندر) عاشق هم شدن😃 هوراااا. شر سوتاکی رسما کم شد. و روز بعد این حدس من به واقعیت پیوست. به نظر میرسید اونا هم به بوسه در روز کریسمس اعتقاد داشتن و کار خودشونو کردن😐😳😂 خدایا شکررررر *-* . و خلاصه... هفته اول سال رو هم تعطیلمون کردن🥳🥳🥳 و لوکاس هم به من و لونا و اگنس و جو پیشنهاد داد یه تعطیلات برفی داشته باشیم😃😃 ما هم از خدا خواسته...
خلاصه که روز اول سال جدید ما راه افتادیم به سمت ارتفاعات چاکو در حومه توکیو. (نمی دونم چنین جایی وجود داره یا نه😂)
که لونا بهشون میگفت : ارتفاعات پنیر خامه ای😳 چون برف از دور اونجا مثل پنیر خامه ای دیده میشه (دوستان این تصور منه از کوه های برفی😂😂) روز اول فقط خوابیدیم. روز دوم سعی کردیم به جو اسکی روی برف یاد بدیم و روز سوم... صبح زود من و لونا راه افتادیم به طرف محوطه اسکی❤ بار اول و دوم خوب بود ولی بار سوم... لونا افتاد روی من و تمام اون ۱۲۰۰ متر رو قل خوردیم پایین 😳 وقتی وایسادیم لونا از خجالت سرخ شده بود، من فقط لبخند زدم و برفها رو از سر و کله اش پاک کردم و پیشونیشو یه ماچ کردمو گفتم : خیلی حال داد. لونا: 😂 آره خیلی.،، میگم... سو؟ من : بله؟ لونا: خیلی عاشقتم ❤ و همونجوری خودشو ول کرد تو بغلم 😘😘 وای خدااااا. من عاشق این دخترم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤ و ۲ روز بعدش هم خیلی عادی گذشت🙃(بابا ۴ صفحه بیشتر نمونده🤦🏻♀️)
سال جدید از راه رسید و مدرسه ها باز شدن،.، ما یه سال بزرگتر شدیم. و توی این سال اتفاقات خوب و بد زیادی افتادن ولی در کنار لونا به من خیلی خوش گذشت... سال بعدشم به همین ترتیب... و ما وارد دانشگاه شدیم........ و همچنان عاشق هم بودیم ❤❤❤❤ همچنین اگنس و جو و سوزان و جرج و تیم و جک هم با ما به دانشگاهمون اومدن. گذشت و گذشت تا اینکه❤ روز تولد ۲۰ سالگی لونا رسید، مثل تولد ۱۷ سالگیش بد جور سوپرایزش کردم. اما اینبار توی یه باغ قشنگ و فقط خودمون دوتا. با چاشنی عشق❤ خیلی لذت بخش بود. وقتی برگشتیم خوابگاه... بچه ها حسابی سنگ تموم گذاشته بودن و مامان و بابای من و لونا و لوکاس هم اونجا بودن 😳 لوکاس گفت : بچه ها... الان شما ۲۰ و ۲۱ سالتونه درسته؟ من و لونا : بله . لوکاس : خب پس وقتشه❤ ما : وقت چی؟ لوکاس : فقط امیدوارم زوج خوشبختی بشین❤ و کل خوابگاه ما رفت رو هواااااا🥳🥳🥳🥳🥳 من و لونا فقط داشتیم به هم نگاه میکردیم. لونا : ا..ا..ل...ا...ن😳چی شد؟ من که تازه ماجرا رو گرفته بودم لبخندی زدم و لونا رو محکم بغل کردم و گفتم : هیچی. ما قراره با هم ازدواج کنیم ❤ لونا : وای خدا... من...من...من بیدارم آیا؟😢😢😢😢 من : اوهوم❤ و خلاصع دیگه... قرار شد ماه اینده مراسم ازدواج (عقد) و بعدش عروسی انجام بشه ❤❤❤ روز عقد از راه رسید... صبح زود لوکاس منو برد ارایشگاه😐😐😐 لونا رو هم اگنس و سوزان لطف کردن بردن 😐😐 از زبان لونا در ارایشگاه::::::::
وای خدا باورم نمیشد دارم ازدواج میکنم😢 خیلی خوشحال بودم... نمیدونم...استرسم داشتم...ترسیده بودم... ولی هرچی بود حس خوبی بود، تو ارایشگاه به خانومه گفتم : فقط یه رژ صورتی کمرنگ و رژ گونه و کرم پودر و خط چشم. موهامم سوزوکی باز دوست داره. ارایشگره خندید و گفت : چشم. وقتی کارش تموم شد : مبارک باشه عزیزم... خوشبخت بشی ❤😍 وای خدا خیلی ماه شدی 😍❤ تو اینه به خودم نگاه کردم راس میگفت لباسمم عالی بود. سر ساعت ۱۲ ظهر سوزوکی با یه پورشه (😳😐) اومد دنباام. وقتی پیاده شد فقط کف کرده بود : وای خدااااا من قراره با یه فرشته ازدواج کنم😍 من : سو🙄 ولی... خیلی خوشتیپ شدی ها... منم خوب شدم 😁😌 سوزوکی : معلومه که شدی. بقیه عروس خانوما کجان؟ خندیدم و گفتم : فک کنم تو فقط سوزان واست مهمه... ولی دارن میان. بله بله بله اوندن،،، اگنس که عینهو پرنسسا شده بود❤ سوزان هم بی نظیر شده بود. ❤ خانم رو مخ خانم(لاوندر) هم خوب شده بود... بقیه دخترا هم خوب شده بودن در همون لحظه... یه BMW(بی ام وه) ، یه سوزوکی (ماشین سوزوکی) ، یه فراری و یه چند تا ماشین دیگه که من اسماشونو بلد نبودم تشریف آوردن. من : سو؟! سو : فقط بهشوت قرض دادم😌بقیه دخترا : 🤑🤑🤑🤤🤤🤤 من : خوبه حالا بیاین بریممممم. و سوتاکی و جرج و تیم و جک و مارتین و تاکاکی و جو پیاده شدن همه در لباسای دامادی😀😀 سپس دست همسران اینده خود را گرفته و به سمت خودرو های خود حرکت نمودند. نقطه سر خط😂😂😂
به باغی که قرار بود عقد و عروسی توش برگذار شه رسیدیم. خیلی حس خوبی بود. قرار بود عروسی ۸ زوج جوان اونجا برگذار شه❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ وقتی داشتم بله رو میگفتم از فرط خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم. دلم می خواست تو هوا پرواز کنم و در افق محو شم😇😇😇😇 و با تمام وجودم از خدا خواستم : که کمکم کنه در طول زندگیم با سو موفق باشم و بتونم زندگیمو درست اداره کنم ❤❤❤❤ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ❤پایان❤ㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡㅡ
بله بله بله تموم شد... تمومِ تموم... اینکه زندگیشون چطور پیشرفت رو منم نمی دونم... هر کی میتونه تو ذهنش یه جور ادامه اش بده ❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤💜❤ موفق باشید❤
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
....
الا دلم برات تنگ شده💔
کاش برگردی خیلی بی معرفتی بدون خدافظی رفتی💔
چرا هیچی درس نمیشه
آلاء
بیا پسرمونو دزدیدن
😐😂
فرار کردی؟
مشکل بابات حل شد؟
باز هم اهم اهم خو الان قضیه آراد و اجی مهرسا چیه؟
یجا دیدم آراد نوشته بود مهرسا تهیونگ میدوسته🤨
خو الان من چی کنم؟؟
اهم اهم آلا کوشیییییییییییییی؟؟؟
حالت خوبه؟؟؟؟؟
آلبالو...
میگم چیزه...
فک کنم کانتکتمو بلاک کردی نه؟
اینجا میدم شاید ببینی😐
چیزی شده؟ مسئله مهتاب خانومه؟
سلام🖤 یه سوال زبونم لال🖤 مادرت فوت کرده؟؟؟ 🖤اخه اوشون یچی نوشته بود فکر کردم.......... 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤واقعنی🖤
🖤
🖤
🖤
🖤
🖤
🖤
چرا تست نمیسازی🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤
🖤
🖤
🖤
🖤
🖤فری فایر تاحالا بازی کردی؟ 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤مرسی تستامو می دنبال🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ 🖤
دیروز سومین سالگرد فوت بود 🙂🖤
آجی توروخدا ببخش
دیر دارم بهت میگم😞
خیلی خیلی بهت تسلیت میگم🖤
حدس میزنم مهتاب خانم نتونه جای مامان مهربونتو بگیره 😪 ولی تو هم باید قوی باشی عشق دلم 🤗
انشالله غم آخرت باشه مهربونم🖤
نازی جون هنوز هستی؟
من اومدما
جوابمو فک کنم دیدی نه؟
راستی آژو میگم من به یومی گفتم بیاد اینجا عضو بیشه💛🙂💜
ولی میگه خطا میده🚫😶
هر بار عضو میشه شوت میشه بیرون😐 (مگه اسکای رومح😐😂)
خولاصه که الان باید شیکا تونه؟🙄
و یه شی دیده😗😗💜💜
آژو یه تست بیساز منم یاد بیگیرم😁😋♡☆
هنوز یومی چان نیومده؟
کینچیوا اومیا چان😃💖
خوفی؟
شیناختی خواهلی؟
نیشی ام😃
بالاخره منم اومدم تو این تستچی🍓🍓
همین الان عضو شودم 🤭🤗
گود باشی
تا بعد🍓
さようなら!