یک دفعه با بوی خوب شیرینی بیدار شدم . بدو یه چیزی پوشیدم (خودم نفهمیدم چی پوشیدم) و از پله ها پایین رفتم . با هیجان و خوشحالی داد زدم اخ جون من شیرینی میخوام . همه یه دفعه سرشونو دادن پایین ، انگار ناراحت بودن . همه با هم گفتم من یه لحظه تو اتاقم کار دارم . همه رفتن و منو با کلی شیرینی تنها گذاشتن .
داشتم شیرینی هامو میخوردم که متوجه نگاه های شیطنت آمیز جیمین شدم . داد زدم دارم میبینمت ، یک دفعه جیمین غیب شد . شیرینی ها تموم شدن . رفتم خودمو جلو اینه مرتب کردم که متوجه شدم چه گندی زدم .
وای خدا آبروم رفت این چیه که پوشیدم . دامن برعکس با جورابای لنگه که یکی بلند بود یکی کوتاه با پیژامم که شبیه هویج بود ، کلاهشم رو سرم بود . خودم رو زدم به نفهمی و اروم رفتم تو اتاقم ، این دفعه یه لباس خوشمل پوشیدم و پریدم رو تخت ، به کاترینا پیام دادم بیاد دنبالم . اوا یه ویس فرستاده (مگه بچه ای ، انگار مهد کودک. خودت بیا ،ا دنبالت نمیآیم اول اخر باید بزرگ بشی) حالا چرا داد میزنه ؟. رفتم پایین در رو باز کردم . جیمین یه هو جلوم سبز شد. گفتم تو روحی چیزی هستی ؟ یکی از دستاشو از تو جیبش در آورد و یه دستی به مو هاش کشید . زیر لب گفت پس تو اینجوری منو میبینی ؟ یه مزاحم ؟ هول شدم مثل چی . با دستم هی میگفتم نه به خدا باور کن که یک دفعه جیمین دستم رو گرفت و کشید و
گفت کسی نمیاد دنبالت نه ؟ بیا خودم میرسونمت . دستم رو کشیدم گفتم نمیخوام . گفت تو ماشین شیرینی هم داریما ، برای تو خریده بودم ولی مثل اینکه .... وسط حرفش پریدم گفتم معلومه که میخوام یعنی ... چیزه ....میام . حالا ماشینت کجا هست ؟ با دستش به یه انباری بزرگ اشاره کرد . بدو رفتم اونجا ولی ماشینی ندیدم . جیمین پشت سرم اومد کفت اوا پس ماشینم کو نکنه یونگی دباره ورداشتش . گفتم حالا چیکار کنیم که یک دفعه در رومون قفل شد . محکم به در کوبیدم ولی باز نشد یکی از اونور گفت تلاشتو بکن داداش . جیمین هم داد ز فقط بزار بیام بیرون ، مگه دستم بهت نرسه میدونم باهات چیکار کنم . حتی منم که پشت یه در بزرگ و زخیم بودم میتونستم بفهمم مثل چی از جیمین و حرفاش میترسه. جیمین اومد جلو و منو حل داد روی یه تشک قدیمی و ....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
💜💜💜
عالی
عالــــــــــــــــــی
عالییییییییییی بود پارت بعدی لطفا💜💜💜💜